«روژه مارتن دوگار» ؛ نویسنده رمان برجسته و عظیم «خانواده تیبو»- به زعم برخی بزرگترین اثر داستانی قرن بیستم و برنده جایزه نوبل 1937- در این رمان که چیزی در حدود پانصد صفحه حجم دارد، به روایتی نمایشنامهگون از زندگی فردی حکایت میکند که درگیر تعارضاتی بغرنج میشود؛ تعارضاتی که موهبت دوران جدید و سر برآوردن علم و جان گرفتن عقل آدمی است.
عصر اسلام:«روژه مارتن دوگار» ؛ نویسنده رمان برجسته و عظیم «خانواده تیبو»- به زعم برخی بزرگترین اثر داستانی قرن بیستم و برنده جایزه نوبل 1937- در این رمان که چیزی در حدود پانصد صفحه حجم دارد، به روایتی نمایشنامهگون از زندگی فردی حکایت میکند که درگیر تعارضاتی بغرنج میشود؛ تعارضاتی که موهبت دوران جدید و سر برآوردن علم و جان گرفتن عقل آدمی است.
ژان باروا فرزند پزشکی روشنفکر و نواندیش است که در حومه پاریس و در دوران کودکی خود با تربیت مسیحی گره میخورد. او رفته رفته با پیشرفت تحصیلی خود و با تکیه بر هوش ذاتیاش دچار تردیدهایی میشود که در ادامه و در دوارن تحصیلش در رشته علوم طبیعی به اوج خود میرسند. این تردیدها در جایی از داستان، از ژان ملحدی بیخدا و مادیگرا میسازند که تمام توان خود را برای خروج از پارادایم زیست مذهبی به خرج میدهد. او از همسر و فرزند تازه به دنیا آمدهاش جدا میشود و تلاش میکند تا خود را از هر قید و بندی که سنت بر دست و پای او نهاده است، رها کند. آزاد میشود و خیلی زود با شخصی متنفذ به نام «بریل-زوگر» که همکیش ژان است، آشنا میشود و بنای مجلهای را به نام «لوسومور» میگذارد.
سالهای عمر ژان یکسره در جدال است. او به دنبال جامعهای است که در عین جداییشان از خرافات مذهبی، به غایت اخلاقی باشند و عدالت در عرصة جامعه به وضوح دیده شود. در قضیه محاکمه سرهنگی یهودی به نام «دریفوس» او و گروه مطبوعاتیاش به همکاری پیر و مرشدی به نام «لوس» که پیشتاز عرصة عقلگرایی در فرانسه است، سنگتمام میگذارند و مانع مجازات دریفوس میشوند. البته این تلاشها در عین حال که بسیار هزینهزا بود و سالهایی از عمر آنها را به خود مشغول کرد، در نهایت مایه مباحات دیگران شد و میوه درخت عدالتخواهی ژان و دوستانش را قدرتمندان و فرصتطلبان چیدند.
با گذشت زمان، ژان و برخی دوستانش در ثمربخشی فعالیتهایشان تردید میکنند. «کرستی» یکی از چند نفری که از ابتدا کنار ژان برای مجله و مطبوعاتشان کار میکرد، خودش را میکشد و ژان رفته رفته از جزمیتی که پس دوره دینداری نسبت به بیخدایی و اصرار بر مادیگرایی از خود نشان میداد، تردید میکند. این تردید با دیدن دخترش که دیگر هجده سال سن دارد و به شدت مسیحی است، دوچندان میشود.
ژان در این مرحله از زندگی خود با مفهومی از ایمان دینی آشنا میشود که در درون خود او نیز ریشههایی داشت؛ او با دیدن دخترش و جوانانی دیگر، یکباره حاصل سالها تلاش خود برای ریشهکن کردن خرافات را بر باد میبیند. نسل او دین را هدف گرفتند و دین حالا با جوانانی مصمم و خسته از تردیدهای علمی، با لباس احساسی ژرف و نیروبخش وارد عرصه جامعه شده بود. او از یکسو از جزمیت برخی مادیگرایان دلخور بود و آن را بیتوجیه میپنداشت و با نسبیتی عمیق همراه شده بود و از سویی دیگر با ایمانی راسخ در فرزندان سرزمینش روبرو میشود که با هر استدلالی نمیریزد و هر روز نوید یک جامعه محکم را به آنها میبخشد.
ژان از همین جا تسلیم میشود و رفته رفته با هجوم بیماری ریویاش که از دوران کودکی با او همراه بوده، به سوی دین بازمیگردد. دختر ژان به صومعه میرود و راهبه میشود. ژان دوباره با همسرش «سیسیل» همراه میشود به خانة اجدای خود در «بویی» باز میگردد. ضعف جسمانیاش، روحش را نیز تضعیف میکند. در چهل سالگیاش و در پی یک تصادف، او نام مریم مقدس را بر لب میآورد. بعد از بهبودی نسبی، روی تختی که دوران نقاحتش را میگذارند، وصیتنامهای مینویسد و در آن به زیبایی از کیان مادیگرایی دفاع میکند تا مبادا بعدها و در هنگامی که تن و روحش ضعیف شد، از عقلانیت خود دست بردارد. اما وقتی دوران پیری او را رنجور و ضعیف میکند، از همه آن حرفها دست میکشد و در نهایت با بوسیدن صلیب مسیح در میانه درد بیماریاش با زندگی وداع میکند. آن وصیتنامه هم که تنها یادگار او برای پس از مرگش بود، در شعلههای آتش اتاقش میسوزد.
آنچه در این رمان بسیار پررنگ است، حضور «آبهها» و یا همان کشیشها است. سه جلوه از روحانیت مسیحی در این داستان به چشم میخورد. یکبار ایمانی محکم و راسخ که با هیچ چیز نمیشکند و در برابر تمام شبهات حتی بدون پاسخ ایستاده است، و یکبار هم در قالبی مردد. کشیش مردد، همان «آبه لوی» است که در پایان عمر باروا، آرامش به او میبخشد. او خود ایمانی متزلزل دارد و قصد دارد با ژان از ایمان عبور کند و یا لااقل درددلهای خود را بگوید. اما با دیدن ضعف او به حالش ترحم میکند و همه آنچه در آن تردید میکرده است را با جدیت در گوش باروا زمزمه میکند. و در نهایت به او و ذهن شکاکش پیشنهاد میدهد که از خود خداوند طلب یقین و بیداری کند. ژان در نهایت روح را در جدایی از جسم میبیند و صدای خدا را در میانه شبی آکنده از رنج بیماری میشنود. و همین سبب میشود که کشیش هم تمام تردیدهایش را نادیده بگیرد و به میوه درختی که وجودش مشکوک است، دلخوش کند.
«لوس»، طرف دیگر ماجرا است. پیرمردی که عمری را در جهت عدالت و پاداشت عقلانیت در جامعه گذارنده بود. او از ضعف باروا تاسف میخورد و شیفت پارادایمی او را اگرچه قابل تصور، ولی مایه تاسف میداند. در برابر باروا تا نهایت بر عقلانیت خود و مقابله با کلیسا باقی میماند و با آرامشی مثال زدنی از دنیا میرود.
این رمان در حقیقت «نقد حال ماست» و هر صفحهاش برای جوانانی که امروز در ایران دست به گریبان دیانت و عقلانیت هستند، تداعی هزاران معنی است. اینکه ما در دوران کودکی با آموزههای دینی همراه بودیم و امروز حتی اگر در متن عقلگرایی دست و پا میزنیم باز هم دلی در گرو دیانت داریم، در تجربه بسیاری از ما صورت گرفته است. «آرتور شوپنهاور» در کتاب «در باب حکمت زندگی»، هر روز انسان را به کل عمر او تشبیه میکند؛ از سحرگاه شکفتن و صبح جوانی و ظهر میانسالی و شب پیری که رو به سوی بستر مرگی موقت میکند. ما در هر روز خود عمر ژان باروا را از سر میگذرانیم. صبح با تردیدهایمان جان میگیریم و رفته رفته همه چیز را منکر میشویم و ظهر در انکارمان جدل و گفتگوها داریم و با رسیدن غروب، ضعفی روحمان را تسخیر میکند و اندیشة مبدأ و معاد، یکباره رعشهای به جانمان میاندازد. قبل از خواب نماز میخوانیم و هراس خفتن و دیگر برنخاستن را با ذکری تسلی میبخشیم.
البته در میان ما هم انسانهای زیادی هستند که مثل «لوس»، از جداییشان و مباینتی که با زیست دینی یافتهاند هراسی در دل ندارند و با آرامش شب و روز به را سر میکنند.
ژان باروا، روژه مارتن دوگار؛ ترجمه منوچهر بدیعی-تهران: نیلوفر، 1380