آمارهای موثق نشان میدهد روحانیت به کف جدولِ گروههای مرجع فکری جامعه سقوط کرده است
عصر اسلام: آمار جامعه نشان میدهد که در میان حدود سی گروه مرجعی که در اوایل انقلاب شناسایی شده بودند، روحانیت در بالاترین رتبه قرار داشت. اما این معادله از اواخر دهه سوم و اوایل دهه چهارم انقلاب، فرق کرد و آمارهای موثق نشان میدهد روحانیت به کف جدولِ گروههای مرجع فکری جامعه سقوط کرده است. این امر نشان میدهد تغییری در فضا ایجاد شده است. بهنظرم این تغییرات در دهه چهارم انقلاب، طبیعی است؛ چرا که رویکرد و چرخش مردم نسبت به قشر وسیعی از روحانیت مشهود است. بعضی وقتها لازم است که یک چیزی را مشاهده کرد؛ نه تحلیل. مشاهدات جامعهٔ امروز ما بهصورت محسوسی این را نشان میدهد که فضای اول انقلاب دیگر وجو ندارد و همین باعث میشود که شکاف میان روحانیت سنتی و روحانیتِ سیاسیشده مدرن، عمیق و عمیقتر شود.
اما اینکه آیا این شکاف میتواند یک طرف این معادله را در تلاطمات و بحرانها محفوظ نگه دارد؟ بهنظرم خیر؛ بهقول شاملو گناه همواره به گردن کسانی است که درهنگامههای تغییر و تحول جامعه خودشان غایبند. روحانیتی که بهنام سنت، خودش را از سیاست و شرایط کنونی جامعه و بحرانها کنار میکشد و قسمتی از راه حلِ مشکلات مردم خودش نیست و وارد صحنه نمیشود و حاشیهنشینی را برمیگزیند و بهنام گریز از سیاست و تدبیر منزل، در شرایط کنونی خودش را به کناری میکشاند، به هنگامِ انجامِ قضاوت تاریخی، نسبت به او بعید است قضاوت مثبتی صورت پذیرد. روحانیت باید در لحظهلحظه و فراز و فرود زندگی روزمره مردم حضورداشته باشد؛ چرا که او در این جامعه میزید و جزوی از جامعه است و حتی اگر جامعه سکولار شده، تقصیر اوست. این جامعه دفعتاً که سکولار نشده و حول حالنا پیدا نکرده است.
وضعیت کنونیِ جامعه، نشانگر یک غیبت است؛ نشانگر این است که این گروه آنجایی که باید حضور داشته باشد و نقشآفرینی کند و وارد فضای ذهنی، روانی، احساسی و اعتقادی مردم شود و مدیریتش را آغاز کند، غیبت کرده و کسی دیگر آنجا را اشغال کرده است. این وضعیت باید مورد کنکاش و تحقیق و پرسش تاریخی قرار گیرد. او به یک شکلی دارد دین را سکولار میکند؛ روحانیتی که خیلی رهگشا نیست، روحانیتی که نمیتواند به مثابه یک کلید نقشآفرینی کند و در اوج بحرانها وارد عرصه مشکلات مردم شود و دری را بگشاید و در عوض ترجیح میدهد به پستوها بخزد و به کتاب و درس بسنده کند و بهنامِ نامی جدایی دین از سیاست، رفتار خودش را توجیه کند، در لحظات تاریخی، فارغ از سرزنش نخواهد بود.
گروههای دینیای که دین را با سیاست ممزوج کردند و تلاش کردند چهره اخلاقی از سیاست بهدست دهند و تلاش کردند که آستر و روکش دین را روی سیاست و قدرت بکشند و زمخت بودنِ آن را به کمک لطافت دین، پنهان نمایند، درعمل بیراهه رفتند و آن چیزی که حاصل شده، یک اخلاق سیاسی بوده است؛ نه سیاستِ اخلاقی؛ نوعی استفاده ابزاری از دین برای توجیه قدرت و سیاست بوده است؛ نه به خدمت درآوردن سیاست برای دین.
بنابراین، دین بهطور فزآیندهای توسط اینها، ابزار و توجیهگر بوده است. این روش چندان نتوانست الگوی متفاوتی در عرصه سیاست و مدیریت جامعه را به جهان معرفی کند و در عمل، ما بهطور فزآیندهای به همان نظم و نظامهایی که نافیاش بودیم، تبدیل شدیم و همان مناسبات سیاسی را بازتولید کردیم؛ ولی این بار بهدست مردان خدا و دین! همان کسانیکه قرار بود صفحه جدیدی را در دفتر سیاست بگشایند و با مشق و انشای دیگری، بنویسند و قدرتشان تلطیف، مردمی، انسانی و اخلاقی شده باشد. اما باید گفت که نتوانستیم از این تجربه موفق بیرون آییم.
نتیجه آن شد که یک نوع سکولاریسم و واگرایی نسبت به دین ایجاد شد. در دیدگاه اینان وقتی قدرت با دین گره میخورد و حداکثری میشود و میخواهد همه جا حضورداشته باشد، خودش را متولی بهشت رفتن مردم میداند؛ در حالیکه در تدبیر منزل خودش وامانده است و فرزندش، رو به جهنم میرود و خودش هم کجراهه را برگزیده است؛ اما در بیانش چون یک گفتمان حداکثری را بهدوش میکشد.
محمدرضا تاجیک در گفتگو با مباحثات