روز هشتم بود. عازم قم بوديم. قرار بود بعدش چند روزي برويم مشهد.
از تبریز رسیدیم به زنجان. صبحانه خوردیم. از زنجان راه افتادیم به سمت قزوین. به تاکستان رسیدیم. ساعت حدود 10:30 صبح بود و سرعت حدود 100 کیلومتر بر ساعت. ناگهان چرخ عقب ماشین از جایش درآمد، کنترل ماشین از دستم خارج شد. ماشین از مسیرش منحرف شد. چندین غلت زد و در نهایت واژگون ایستاد. چیز زیادی از جزئیات حادثه یادم نیست.
تنها به خاطر دارم که ماشین از مسیرش خارج شد، غلت زد و من معلق بین زمین و هوا مانده بودم، کمربند را به زور باز کردم و خودم را رها کردم. صحنه بعد کف آسفالت به هوش آمدم. چیزی یادم نمی آمد. برایم عجیب بود که کف آسفالت هستم. حجم خونم که بر زمین و روی لباس ها ریخته شده بود، نظرم را جلب کرد. به نظرم رسید که ظاهرا تصادف کرده ایم. سرم به سختی شکافته بود.
آمبولانس ها آمدند و ما را به بیمارستان بردند. بعدتر فهمیدم در همان ابتدا خواهرم از ماشین به بیرون پرت شده و حالش خوب نیست. همسرم و همسرخواهرم حالشان بهتر بود و آسیب جدی ندیده بودند. کسانی که صحنه را دیده بودند می گفتند علت انحراف، جدا شدن چرخ ماشین (تولید داخل) بوده، آن هم احتمالا به جهت چاله های عمیق و متعدد اتوبان که موجب شکسته شدن بلبرینگ یا اکسل ماشین شده بود.
چهره زندگی در بیمارستان بسیار متفاوت است. انسانهای بسیاری برای برگشتن به همین زندگی عادیِ روزمره تقلا می کنند. روند درمانی شروع شد. ابتدا عکس های مختلفی گرفته شد تا از شکستگی های احتمالی مطلع شویم. خدا رو شکر شکستگی نداشتم. حتی سرم که به نظر برخی از پرسنل بیمارستان حتما شکسته بود، شکستگی نداشت. درد کتفم هم ظاهرا کوفتگی شدید بود نه شکستگی. پوست دست چپم هم تا حدودی کنده شده بود ولی نشکسته بود.
مجموع قرائن نشان میداد که از آستانه مرگ بازگشته ام. عمق شکاف سرم و نیز میزان خونریزی آن، امید بازگشت را کاهش می داد ولی خدا را شکر نه تنها بازگشتم بلکه این بازگشت بدون نقص عضو اتفاق افتاد. وضعیت سرم به نحوی بود که باید به اتاق عمل می رفتم. متخصص جراحی ابتدا مبسوط سرم را شست تا شیشه ای در آن باقی نمانده باشد. بعد به میزانی که پوستی باقی مانده بود بخیه زد و بخش هایی هم که پوست نداشت، صرفا پانسمان شد.
خیلی خوشحالم از اینکه زنده هستم. تجربه های مختلف زندگی را دوست دارم و از اینکه همچنان این امکان را دارم، شاکرم. محبتم نسبت به خانواده و نزدیکان بیشتر شده است و نگاهم به زندگی تصلب کمتری پیدا کرده است. این شرح حال را هم بعد از چند روز نوشتم که هم دوستانی که جویای حالم بودند، در جریان قرار بگیرند و هم بعدها گاهی خودم این نوشته را مرور کنم و فراز و فرود زندگی را متذکر شوم. در پایان این را هم اضافه کنم که خدا را شکر خطر رفع شده و همه ما – با درجات مختلف- خوبیم و در حال طی کردن فرایند درمان هستیم.
وحید سهرابی فر