لهراسپ، پادشاه پیشین ایران، سی سال است تا به بلخ آمده و در نوبهار بلخ نیایش و ستایش یزدان میکند.
گشتاسپ، پادشاه ایران از پس جنگ و شکستن تورانیان، آسوده خاطر به سیستان شده و دو سال است که در مهمانی زال و رستم است. تورانیان جاسوس فرستادهاند. بلخ را بررسیده و خبر برده که نشستگاه شاهی ایران از شاه و سپاه تهی شده و اسفندیار پسر دلیر شاه هم در بند است. سپاه تورانی به ایران سرازیر میشود.
لهراسپ پیر که مهر مهین در دلش جوان مانده رزمجامه به بر میکند و به برابر دشمن میشتابد. اما تورانیان همگروه میتازند و یکه سوار ایرانی در میان باران تیر و تبر و شمشیر از اسپ فرومیغلتد.
پس به نوبهار بلخ میریزند. اوستا و زند را در آتش میافکنند، و هشتاد هیربد نوبهار را میکشند. از خون آنان آتش کشته میشود. شهر را ویران میکنند.
بلخ زیبا، نشستگاه شاهی ایران، ویرانهای میشود. از گوشه و کنار آن یا آتش زبانه میکشد، یا دود.
خبر این رخدادها چه گونه به گشتاسپ در سیستان برسد؟ کیست که خبر را ببرد؟ جای نشستن نیست. کسی باید که بهر میهن دل بسوزد.
آن که دل به میهن میسوزد، زنی است. زنی که فردوسی او را «هوشمند و خردمند و دانا و با رای بلند» گزارش کرده است. یکی از زنان شاه که در بلخ مانده بود. اوست که دل دارد تا در آن دوزخی که دشمن افروخته، ترس را کناری نهد.
اسپی چمان از آخور شاهی برمیدارد. تازان از دروازه بلخ بیرون میرود. هم ترسان که مبادا سپاهیان ارجاسپ تورانی او را ببینند. بر اسپ تازیانه میزند و سخت به شتاب راه را درمینوردد. تا خودش را به زابل برساند. دو منزل یکی میکند، سراسیمه. هر پاره از راه را که به قاعده باید دو روزه درنوردد، به یک روز میپیماید.
زن دلیر، خود را به زابل میرساند و گشتاسپ شاه را میآگاهاند که بلخ در دستان دشمن است و دیگر جای بزم نیست. شاه و سپاه به بلخ میآیند و جنگ را میآرایند.
محمود فاضلی بیرجندی