ذهـن ابـزار دانش و دانستن است؛ و دانستن - که حـاصل اندیشیدن است - یک جریان تصویری است.
ذهن حتی در رابطه با دانش های واقعی، که نقش ذاتی آن است، فقط تصویری از واقعیت موضوعات بصورت دانش و دانستگی در خود ثبت و حمل می کند نه اینکه چیزی از محتوای آنها را در خود داشته باشد. ذهـن مـن نسبت به چگونگی جریان برق دانش دارد؛ ولی بدیهی است که خود برق در ذهن من نیست. دانش من نسبت به برق چیزی جز تصویر نیست.
وقتی ذهن حتی از پدیدههای واقعی فقط یک تصویر در خـود دارد، چگونه می تواند جوهر و محتوای صفتی را داشته باشد که از بیرون به آن القا و تحمیل شده است!؟ وقتی مادرم به من می گوید: تو حقیر و بی عرضه ای و باید با شخصیت باشـی، اولا آیا او این صفات را در ذات و فطرت من دیده است، یا بر اساس معیارهای جامعه و فرهنگی که خودش در آن زندگی کند آنها را بـه مـن نسبت داده است؟
اگر حقارت صفتی است در فطـرت مـن چگونه می توانم به خواهـش مـادرم آنرا از فطرت خود برکنـم و صفت تشخص و باکفایت را به جای آن بنشانم!؟ ثانيا وقتی او بـه مـن میگوید باید متشخص و باکفایت بشوی، آیا باز هم چنیـن صـفـاتی در فطرت من نهفته است؟ اگر چنین است، "باید بشـوی دیگر چه معنا دارد؟ اگر فطرت من متشخص است، "بـاید متشخص بشوی دیگر بی معنا است. و اگر "تشخص" در فطرت من نیست، آن را باید از کجا و چگونه حاصل کنم؟
حال فرض غیرواقعی را بر این میگیریم که متشخص و باکفایت صفاتی هستند واقعی و در عالم خارج وجود دارند. به هر حال سؤال این است که ذهن من - ذهن که فقط ابزار دانش است و چیزها را فقط می داند - چگونه می تواند آن صفات را داشته باشد؛ چگونه می تواند آنها را از بیرون به درون خودش منتقل کند؛ چگونه می تواند آنها را حاصل کند!؟ اصولا "حاصل کردن" در رابطه با کار ذهن بی معنا است. ذهن حتی دانش های واقعی را به این معنا حاصل نمی کند که چیزی از بیرون بردارد و به درون خودش بیاورد. واقعیت برق در بیرون است؛ و ذهن من فقط نسبت به آن دانش دارد؛ نه این که آن را داشته باشد. دانستن غیر از حاصل کردن و داشتن است!
پس وقتی مادرم به من می گوید "بی عرضه"، ذهن من "بي عرضه را فقط می داند ـ آنگونه که می داند دو به علاوه دو مساوی است با چهار. بنابراین ما هویت فکری" را ـ که به وضوح می توان دید حامل و جایگاه آن ذهـن اسـت ـ فقـط می دانیم، نه اینکه آن را هستیم؛ نه اینکه آن را داشته باشیم!
اما چگونه است که ذهن دانسته های خودش را ـ که چیزی جز تصاویر نیست - به حساب داشتن یا بودن یک صفت و "هستی روانی" می گذارد و متوجه اشتباه خودش نمی شود!؟ چرا ما متوجه نیستیم که اصولا" ذهن صفت بردار نیست؛ صفت پذیر نیست؟ ذهن ابزار و جایگاه دانش است، نه جایگاه صفت.
علت این اشتباه، و ناتوانی ذهن از درک آن اشتباه، انـواع شيوه ها، القائات و شیوه هایی است که جامعه به ذهـن فـرد تـحميـل می کند. همانطور که نشان دادیم، علایم هویتی، وسایل و ابزار دفاعی با نمایشی انسانها هستند. به دلیل چنین نقشی باید از رواج، سکه و اعتبار نیفتند. و عاملی که باید این رواج و سکه و اعتبار را حفظ کند ذهن فرد است. جامعه باید علایم دفاعی خود را به گردهٔ ذهن فرد بار کند و ذهن او را وسیله حمل، رواج و دایر نگه داشتن آنها قرار بدهد.
محمد جعفر مصفا
آگاهی
ص ۲۴ و ۲۵
@Khodshenasivo
عرفان و خودشناسی