زادروز حقیقی پیامبر اسلام، هنگامهٔ نخستین واقعه بود. واقعهٔ وحی.
اهل لغت میگویند وحیْ اشارهٔ پنهانِ سریع است. اشارتی که از چشم جهانبین آدمی پوشیده است و چنان برقآسا بر دل میتابد که نمیدانی کی سررسیده و کی تو را ترک کرده است. همچون شهابی که خطی سرخ بر سینهٔ آسمان میکشد.
پیامبر با تابش نخستین آیات، متولد شد. تولد جسمی او، تولدی از خاک بود؛ و تولد دوبارهٔ او، زادنی از نور.
در آن تابش نخستین که قلب جلایافتهٔ او از ساحات برتر وجود پذیرا شد، محمدی متولد شد که دیگر تنها محمد نبود. پیامبر بود. خود را واجد امانتی میدانست که از جنس صداست. صدایی که رو به بالا دارد. رو به «او». «او» که از سر ناگزیری و نحافت زبان، «او» میخوانیمش.حال آن که او ساحتی فراتر و نزیهتر از ضمائر مفرد و جمع است. چرا که او همان کیفیت نورانی منتشر در تمام اوها و آنهاست.
تولد حقیقی پیامبر در چهل سالگی و در غار حرا رخ داد. همچنان که تولد هر شاعری هنگامهٔ نخستین شعری است که میسراید، تولد پیامبر در مواجهه با واقعهٔ رازآلود وحی رقم خورد.
وحی. آن اشارتِ پنهانِ برقآسا که میبارد و دلت را متبرّک میکند. میتابد و چراغستان میشوی. میوزد و به وجد میآیی. چنان مهیب که بر خود میلرزی. تجربه، انگار، فراتر از توان توست. برخود میلرزی و میگویی: زَمِّلونی، زَمِّلُونی. مرا در جامهای بپیچید. من یخ کردهام. بهتزدهام. من در احاطهٔ نیرویی رازآلودم. من دچار شدهام. دچار صدایی که از جنسی دیگر است. «و فکر کن که چه تنهاست، اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد». نزدیک است از هم بپاشم. میخواهم خود را از همین کوه به زمین پرتاب کنم. چیزی در من جوانه زده است. چیزی که نمیتوانم نامی جز خدا بر آن بنهم. چیزی که مرا وا میدارد که بخوانم. من که خواندن نمیدانم. اما دلم را عجیب شورانده است. کلماتی را در من بیدار کرده است که از جنسی دیگرند. که طعم نور میدهند و خویشاوند آسمانند. این کلمات را او صلا زده و شورانده است. این کلمات از دل من می رویند، اما چه کسی آنها را به دمیدن فراخوانده است؟
بخوان. بخوان. بخوان. بخوان اما این بار به شیوهای دیگر. به شیوهای آغشته به خدا، بخوان. سخن بگو، اما از گلویی که دیگر مجرای دمهای مقدس است. کسی در تو میدمد و تو را از کلمات آبستن میکند. تو مأموری آن کلمات را با دیگران قسمت کنی. آن کلمات را تو زادهای. دل تو زاده است. اما دل تو که پیش از این واقعه، زمینی بایر بود. آن ساحت متعالیتر وجود، خود را بر تو گشود و تو را از جذبههای نور، آکند. تو اکنون سفیر معنا و صلادِه عوالِم بالا هستی.
تو اکنون، به یُمن خطاب ما، به برکت صدایی که از ضمیر منور هستی تراویده است، از نو زاده شدهای. تو دیگر محمد نیستی. تو رسول آفتابی.
پیامبر اسلام وقتی متولد شد که ندایی را در ضمیر خود شنید:
«اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّک الَّذِی خَلَقَ»
بخوان به نام پروردگارت که آفرید.
صدیق قطبی