سقراط (۴۷۰ پیش از میلاد _ ۳۹۹ پیش از میلاد):
«... به شما که داوران من هستید میخواهم توضیح دهم به چه دلیل معتقدم که مردی که زندگی را در خدمت فلسفه به سر آورده است باید مرگ را با گشادهروئی بپذیرد و امیدوار باشد که در جهان دیگر جز نیکی و نیکبختی نخواهد دید...گوش فرا دارید تا دلیل درستی این عقیده را بیان کنم.
راستی این است که کسانی که از راه درست به فلسفه میپردازند در همهٔ عمر، بیآنکه دیگران بدانند، هیچ آرزویی جز مرگ ندارند. اگر این نکته درست باشد شگفت خواهد بود که چون مرگ را نزدیک بینند از آن بگریزند.»
(رسالهٔ فایدون: دورهٔ آثار افلاطون، جلد اول، ترجمه محمدحسن لطفی_ رضا کاویانی، ص۴۹۱، انتشارات خوارزمی)
میشل دو مونْتِنْیْ (۱۵۳۳ – ۱۵۹۲م):«سیسرون میگوید
فلسفیدن چیزی نیست الا مهیّا شدن برای مردن. از این بابت که تفحص و تأمل بسا که روحمان را از درون ما جدا میکند و آن را سوای از جسم مشغول خویش میدارد و این نوعی آموزش و تشبه به مرگ است؛ یا شاید از این حیث که کل حکمت و برهانی که در عالم هست در نهایت معطوف بدان است که ما را بیاموزد ذرهای از مرگ نهراسیم...
پروای مرگ را داشتن پروای آزادیست. آن که مردن را یاد گرفته، بندگی را از یاد برده. اینکه بتوانیم بمیریم، ما را از هر تعلّق و اجباری میرهاند. هیچ شرّی در زندگی از برای آن کس نیست که نیک دریافته محروم گشتن از زندگی شر نیست.»
(فلسفیدن، آموختن و مُردن: میشل دو مونتین، ترجمه انوشیروان گنجیپور: مجله ارغنون، ۲۶ و ۲۷، بهار و تابستان ۱۳۸۴، ص ۷۳ و ۷۸)
شمس تبریزی:«جانبازان... مرگ را چنان جویند که شاعر قافیه را، و بیمار صحّت را و محبوس خلاص را، و کودکان آدینه را»
(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۱۵۹، نشر خوارزمی)
«پس این سخن همچو آینه است روشن، اگر تو را روشنایی و ذوقی هست که مشتاق مرگ میباشی، بارک الله فیک، مبارکت باد، ما را هم از دعا فراموش مکن. و اگر چنین نوری و ذوقی نداری، پس تدارک بکن، و بجو، و جهد کن، که قرآن خبر میدهد که اگر بجویی چنین حالت بیابی. پس بجوی. فتمنوا الموت ان کنتم صادقین مؤمنین... این آینهای روشن است که شرح حال خود را درو بیابی.
هر حالی و هر کاری که در آن حال و آن کار، مرگ را دوست داری، آن کار نکوست. پس میان هر کاری که متردد باشی، در این آینه بنگر که از آن دو کار با مرگ، کدام لایقتر است؟ باید که بنشینی: نوری صافی، مستعد، منتظر مرگ؛ یا بنشینی: مجتهد در اجتهاد وصول این حال.»
(همان، ص۸۶ و ۸۷)
از میان این کلمات، سخن سقراط بیشتر از همه درگیرم کرده است. میگوید جویندگان راستین حقیقت، هیچ آرزویی جز مرگ ندارند. گویی سقراط نیز زندگی این جهانی را برای جان بیقرار آدمی کافی نمیدید. گویی او نیز خانه را جای دیگری میجُست. جایی آن سوی مرگ؟
صدیق قطبی
@sedigh_63