اقبال لاهوری خود را مسلمان میدانست، با این حال مسلمانی او چارهگر تنهاییاش نبود و او خود را در میان خیل مسلمانان، تنها میدید.
درون سینهی من منزلی گیر
مسلمانی ز من تنهاتری نیست
مسلمانی دیگران به چشمِ او فاقد خروش آزادی و جوشش عاشقی بود. او خود را یکپارچه دل، یکپارچه تپیدن میدید. و در مکالمهای صمیمانه با خدا که پاسخی جز لبخند در پی نداشت از این بیآشناییها شکایت داشت:
شدم به حضرت یزدان گذشتم از مه و مهر
که در جهان تو یک ذره آشنایم نیست
جهان تهی ز دل و مشت خاک من همه دل
چمن خوش است ولی درخور نوایم نیست
تبسمی به لب او رسید و هیچ نگفت
حکایت زندگی خود را چنین بازمیگوید:
از من حکایت سفر زندگی مپرس
در ساختم به درد و گذشتم غزلسرای
آمیختم نَفَس به نسیم سحرگهی
گشتم درین چمن به گُلانْ نانهاده پای
از کاخ و کو جدا و پریشان به کاخ و کوی
کردم به چشم ماهْ تماشای این سرای
سفری آمیخته به درد که از تن سپردن به مناسبات معمول زندگی پرهیز دارد. همچون کسی که بیرون جهان ایستاده و از چشمِ مهتاب به جهان نگاه میکند. ایمان و دینداری او، آرامشِ به مقصدرسیدگان و یقینپیشگان نیست. خدا را شاکر است که درد جستجو درمانی ندارد و سوزِ عاشقان، مدام است:
شادم که عاشقان را سوز دوام دادی
درمان نیافریدی آزار جستجو را
ایمان او، سرشتی عصیانگرانه دارد. همچون حافظ که میگفت: «سَرَم به دنیی و عقبی فرو نمیآید»، اقبال نیز ایمان خود را با آزادی و در آزادی معنا میکند:
هر نگاری که مرا پیش نظر میآید
خوش نگاری است ولی خوشتر از آن میبایست
گفت یزدان: که چنین است و دگر هیچ مگو
گفت آدم: که چنین است و چنان میبایست
میگوید برای روز حساب، توشهای چیزی جز همین استعلای از جهان و شورمندی مدام ندارم. دلی میآورم که در برابر جهان سر خم نکرده است:
دل به کسی نباخته، با دو جهان نساخته
من به حضور تو رسم، روز شمار این چنین
تنهاییِ او منشأ دیگری هم دارد. اینکه او نتوانسته است آنچه دلش را به آتش کشیده بسراید و به زبان آورد:
دل یاران ز نواهای پریشانم سوخت
من از آن نغمه تپیدم که سرودن نتوان
-
زبان اگر چه دلیر است و مدعا شیرین
سخن ز عشق چه گویم؟ جز این که نتوان گفت
اقبال، در مناجاتی لبالب از سوز و گداز از تنها تپیدن و تنها سوختنِ خود یاد میکند. خود را درختِ صحرای سینا میبیند که در فروزانی خویش آرزومند همسخنی با موسی است. آری، آن درخت هم در شوق موسی میتپید:
در جهان یارب ندیم من کجاست؟
نخل سینایم کلیم من کجاست؟
شمع را سوز عیان آموختم
خود نهان از چشم عالَم سوختم
سینهی عصر من از دلْ خالی است
میتپد مجنون که محملْ خالی است
شمع را تنها تپیدنْ سهل نیست
آه یک پروانهی من اهل نیست
من مثال لالهی صحراستم
در میان محفلی تنهاستم
خواهم از لطف تو یاری همدمی
از رموز فطرت من محرمی
همدمی دیوانهیی فرزانهیی
از خیال این و آن بیگانهیی
تا به جان او سپارم هُوی خویش
باز بینم در دل او روی خویش
صدیق قطبی