«ایمان به چیزی بزرگتر از خویش چه سودی برای انسان میتواند داشته باشد اگر که انسان امیدی به این نداشته باشد که آن نیروی بزرگتر هم به نوبهٔ خود او را به حساب میآورد؟
آن گونه که بولس حواری میگوید: «و اکنون روی به ایمان، امید، و نیکوکاری بیاورید، هر سه، اما بزرگتر در این میان همانا نیکوکاری است.»
البته نیکوکاری یا عشق، ایمان و آزادی چه بسیار که رد و انکار شدهاند، و مردمان توانستهاند با آن کنار بیایند، اما هرگاه که انسان به ظاهر دست از امید
شسته است، در واپسین دم باز چنگ بدان زده است.
حتی مرد محکومی که قدم به سوی چوبهٔ دارش بر میدارد احتمالاً در درونش کورسوی امیدی هست که در آن دقیقهٔ آخر یا بخشوده شود یا معجزهای رخ دهد، دقیقاً همین کورسوی امید است که به او نیرو میدهد تا گام به سوی آن چوبهٔ دار بردارد.
امید همیشه به آینده پیوند زده میشود. امید توانایی انسان است برای تخیل خویشتن در موقعیتی که متفاوت از موقعیت کنونی اوست. پس چه چیزی میتواند انسانیتر از امید باشد؟
مرگ هم همیشه به آینده گره زده میشود و چه چیزی بیش از مرگ میتواند ضد امید باشد؟ با این حساب، امید را میتوان کوشش بیهودهٔ انسان برای پرهیز از آگاهی بر آن دم آخر دانست، نوعی مقاومت عجالتیِ بیزمان، نوعی تلاشِ از سرِ استیصال برای غلبه بر خاموشی جهان.
چون به نظر میرسد مرگ یگانۀ مطلق در زندگی بشری است، پس هر امیدی نسبی است، توهمی که به انسان کمک میکند این مسیر مختوم به مرگ را طی کند.
اگر از منظر مطلقها بنگریم، امید واقعی را فقط کسی میتواند به انسان بدهد که قادر باشد آن پایان محتوم را هم با امید بیاکند، کسی که قادر باشد انسان را از درّهٔ اشباحِ مرگ عبور دهد.
تا جایی که من میدانم خدای مسیحی _یا دقیقتر بگویم آن حواری که یادش کردم، و به نام خدا سخن میگفت_ یگانه کسی است که این کار را انجام داده است. هیچ کس هرگز نخواهد توانست با یقین بگوید که آیا آن امیدی که او عرضه میکرد مبتنی بر یک خطا بود یا مبتنی بر وحی و الهام، اما تردید نمیتوان کرد که این یگانه امید واقعی بود و هست که به بشر عرضه شده است.
از آن زمان که راهی به سوی امید ابدی به روی انسان گشوده شده است، هر آن کسی که آمده است تا خدا را لغو کند ناچار شده است جایگزینی برای آن به مردمان عرضه کند، اما چون چنان امیدی فقط با دشواری بسیار به روح بشری ربط مییابد، آن جایگزین معمولاً به جهانی که در پیرامون انسان است پیوند خورده است.
امید این جهانی امید بشری میشود؛ امیدی که درونی بود، بیرونی میشود. بشر این جهان را میسازد و در آن آشوب و غوغای حاصل شده صدای روح او، که از عذاب مینالد، محو و فراگرفته میشود.
همه امیدهایی که به جهان بیرونی مربوط هستند، به جهان چیزها، در درونشان نوعی ناامیدی از کاذب بودن خود را حمل میکنند. آنگاه که انسان از میان این امیدها به جهان مینگرد، روی میگرداند. اما چون زندگی بدون امید تقریباً تحملناپذیر است پس انسان باز به جستوجوی امیدی تازه بر میآید.
در همان نگاه نخست آشکار میشود که ما نهتنها در جهانی زندگی میکنیم که پر از ماشینها و محصولات ماشینی است، بلکه پر از امیدهای کاذب هم هست. و همین گردابی را ایجاد میکند که انسان را در ناامیدی كاذب مرگبارش غرق میکند.
هر چه بیشتر و با شور هر چه تمامتر به این امیدهای کاذب چنگ بزنیم، بیشتر شبیه آن محکومانی میشویم که هنگام گام برداشتن به سوی نابودیشان دل در گرو یک معجزه دارند.»
(روح پراگ، ایوان کلیما، ترجمه خشایار دیهیمی، ص۸۷ تا ۸۹، نشر نی، ۱۴۰۱)
صدیق قطبی