در سالهای گذشته یک نگرانی جدی به دیگر نگرانیهای ایرانیان اضافه شد و آن نیز نگرانی دربارهی ایران و آیندهی آن بود و این نگرانی بیشتر در زمینه محیط زیست و تخریب آن بوده است.
اغلب وقتی از تخریب و ویرانی ایران سخن گفته میشود از تخریب و ویرانی محیط زیست و شهرها و... گفته میشود، از آن بخشهای آشکار، عینی و ملموس. محیط زیست مسئلهای بسیار مهم است و کیست که نداند امروز بیش از پیش در خطر است و ایران نیز در خطر تخریب بیشتر قرار دارد.
در این امر بحثی نیست. اما آنچه اهمیت دارد این است که وقتی از تخریب و ویرانی ایران حرف میزنیم باید به یاد داشته باشیم که ایران صرفاً در آب و خاک و زمین خلاصه نمیشود. یک روح ایرانی، زبان و فرهنگی هم هست که هر ایرانی با وجود آن، ایرانی نامیده میشود. بنابراین، این دو را باید در کنار هم دید و وقتی از ایران سخن میگوییم باید این دو را با هم به یاد بیاوریم.
به همان اندازه که ایران در بحران است، روح هر ایرانی نیز در بحران است. فقط محیط زیست در بحران نیست. روح هر ایرانی نیز در بحران است و این بحران، بحرانی است اخلاقی و روحی.
به همان اندازه که محیط زیست تخریب شده است، فرهنگ و زبان و اخلاق نیز تخریب شده است و تخریب این امور ما را با بنبستهای فراوانی مواجه کرده است. در ایران برای سالهای زیادی دیدن و شنیدن، لمس کردن و ملاقات یکدیگر و مهمتر از همه سخن گفتن با یکدیگر ممنوع بوده است و گویی هرکس ساکن جزیرهای بوده است و در خلوت خود تنها به خود و منافع خود اندیشیده است. این امر روح و روان انسانهای ایرانی را با بحرانهای متفاوتی مواجه کرده است و منجر به تخریب اخلاق شده است.
در این جامعه نادیده گرفتن و حذف و کشتن بیش از دیدن و به آغوش کشیدن و ملاقات کردن تمرین شد؛ چرا که اساساً «دیگری» انسانی مازاد تلقی شد و اخلاق (چون همواره اخلاق در مواجهه با دیگری معنا پیدا میکند) نیز از همان دری که دیگری بیرون رانده شد، بیرون رانده شد و این امر مقدمات شکلگیری انسانهای ذرهایشده را فراهم کرد، انسانهایی که گویی هیچ احساس تعلقی به هیچجا و هیچکسی ندارند و بیاعتنا به دیگری و اخلاق و هرچیز دیگری، صرفاً برای خودشان زندگی میکنند.
جهان ما تخریب شده است و این جهان فقط جهان اجتماعی یا محیط زیست ما نیست که در حال ویرانی است بلکه جهان ذهنی ما و تمام آن چیزهایی که ما را نسبت به هم حساس میکردند و همچون پل ما را به هم پیوند میزدند، تقریباً در حال نابود شدن است.
ما ساکن عالمی لگدمال و تقریباً ویران شده هستیم. در چنین عالمی سخن گفتن ممنوع، ملاقات دیگری ممنوع، دیدن یکدیگر ممنوع است. در چنین عالمی نمیتوان دیگری را همچون قصه دید. نمیتوان او را درک کرد، چرا که اساساً «زبان» به هیچ کاری نمیآید و ناکارآمد است و وقتی نتوان با کسی سخن گفت چگونه میتوان او را درک کرد و فهمید و با او همدلی کرد؟
وقتی هم که نتوان با دیگری همدلی کرد، وقتی نتوان او را نیز همچون یک انسان دید که قصهای دارد و رازی با خود حمل میکند، کشتن و حذف او راحت میشود. در نبود سخن و زبانی برای سخن گفتن، خشونت فیزیکی و... بیش از پیش در جامعه گسترش مییابد و آنچه در ماههای گذشته در ایذه، زاهدان، کردستان و دیگر شهرهای ایران رخ داد پیامد سکونت در عالمی است که در آن زبان به امری مازاد بدل شده است.
این موضوع این امر را به ما یادآور میشود که بحران ایران فقط بحرانی محیط زیستی نیست بلکه بحرانی روحی و اخلاقی هم هست و برای خلق جامعهای انسانی و بهتر هیچ چارهای جز بازسازی فرهنگ و نگاه خود نداریم. این موضوع باید جزو برنامههای اصلی جامعه ایران در آینده باشد.
در کتاب «مسئلهی تقصیر» از یاسپرس آمده است که او پیش از پایان جنگ جهانی دوم در دفتر خاطرات خود مینویسد: «هر که (پس از جنگ) زنده بماند باید باقی عمرش را وقف وظیفهی خطیر بازسازی فرهنگ آلمانی کند.» و من گمان میکنم که ما نیز باید چنین کنیم و هر که بعد از این رخداد زنده بماند باید خود را وقف بازسازی فرهنگ و عالمی بکند که کشتن دیگری در آن راحتترین کار ممکن است.
احسام سلطانیجامعهشناسی
@IRANSOCIOLOGY