در «جمعه میبینمت رابینسون» (۲۰۱۴)، میترا فراهانی -کارگردان فیلم- دست به یک نامهنگاری آزاد بین ابراهیم گلستان و ژان-لوک گدار زده است.
این دو در جریانِ روایت فراهانی، بدون هیچ تماس مستقیم با یکدیگر، تنها از طریق رد و بدل کردن جملات [قصار] و تصاویر -در قالب ایمیل هر جمعه- با هم وارد یک گفتوگو پیچیده میشوند؛ یکی از ساسکس در انگلستان و دیگری از رول در سوئیس. در بگومگوی ذهنی گدار با گلستان، گدار در موقعیتِ طرح معما قرار دارد و گلستان میکوشد با تیزبینی و درایتی که ما از او سراغ داریم، به حل معماهای گدار بپردازد.
گلستان که بهنظر میرسد تحتِ تاثیر به قول خود بازی کردنِ گدار قرار گرفته است، اما میخواهد در عین حال با تردیدهایی که به نوع پرداختِ گدار وارد میکند، بازی او را به نفع خود بهم بزند. در جایی از فیلم گلستان میگوید «اگر او [گدار] چیز درخشانی بگوید/مطرح کند که من نفهمم، خوب است.» با این حال با وجود تمام تواناییهای گلستان، گدار انگار میتواند از خانه کوچک خود در رول، حداقل برای لحظاتی، گلستان را در عمارتِ گوتیک خود در بولنی، غرب ساسکس برای ساعتها سرگردان و آشفته کند.
گدار در تاملات گسسته اما آهسته خود، بنا دارد بهنوعی یک صورتبندی فاتحانه از مرگ در متنِ زندگی ارائه دهد؛ در واقع در صورتبندی گدار، مرگ میتواند در نبرد نهایی انتقام رنجیدنِ [مدام] انسان در زندگی را بگیرد. اگرچه کار انسان با مرگ تمام میشود، اما همین خارج شدن از چرخه رنجِ زندگی، گویی به رستگاری انسان منجر میشود: در کمدی الهی دانته نیز، مسیر بهشت از جهنم آغاز میشود (مرگ خودخواسته گدار در سپتامبر ۲۰۲۲ بهنوعی میتواند معلولِ همین صورتبندی باشد).
در مقابل گلستان اما تن به این صورتبندی نمیدهد، به زعم گلستان تا زمانی که زندگی وجود دارد، «مرگ» کار نمیکند (حتی مرگاندیشی هم بیمعنی است، چون هیچ نسبتی با تجربه ابژکتیو ما ندارد)، در تامل گلستان، آن چیزی که به رستگاری انسان میانجامد، همانا پی بردن به نیرویی است که هرچه بیشتر ادامه زندگی را برای انسان امکانپذیر میسازد: زندگی هیج وقت به پایان نمیرسد و قرار هم نیست به پایان برسد، و این یعنی موجودیتِ انسان [خوشبینانه] حفظ میشود- و این انسان قرار است چه کارها انجام دهد؛ همان جا که گلستان میگوید «من به انسان امیدوارم.» (گلستان همچنان [بهنظر میرسد] دل در گرو منطق مدرنیته دارد، روشنگریهای دیگری نیز میتواند متحقق شود و زندگی انسانِ جدید را بار دیگر بیش از پیش متحول سازد و یا به جلو ببرد!) همین امیدواری به انسان، گلستان را در مقابل هدایت نیز قرار میدهد. برای هدایت کارِ زندگی به پایان رسیده و انسان قرار نیست نقشِ منجی را برای زندگی بازی کند؛ چون خودِ نوع انسان پیشاپیش بازی را باخته است؛ بهویژه انسان ایرانی.
با این دو جهانبینی پارادوکسیکال، گدار و گلستان در عین ارتباط برقرار نکردن در جریانِ فیلم، در حال ارتباط برقرار کردن هستند، آن هم به کمکِ فراهانی که تلاش میکند یک زبان مشترک بین این دو بسازد و آنها را حداقل برای لحظهای بهم نزدیک کند: هنگامی که گدار -شاید در اوج نهیلیسم- در چند نوبت بالاخره لبخند میزند -حتی خیلی شیرین هنگام پیادهروی با یک بچه گربه مشغول به بازی میشود- و گلستان از خُلقیاتِ مرسوم خود -آنچه که ما از او در ذهن داریم- فاصله میگیرد، کلامِ او با شوخطبعی همراه میشود و زندگی روزمره گلستان -حتی هنگامی که در بیمارستان بستری است- بیرون از فرم مصاحبه دو به دو/ رسمی به تصویر کشیده میشود.
در فیلم/مستند میترا فراهانی، گلستان ۹۶ ساله و گدار ۸۴ ساله نوع مواجهه/درگیری خود را با زندگی و تمامِ تعلقات آن، در هر سکانس برای مخاطب ورق میزنند و این مخاطب است که میتواند در پایان براساس تمام این تقابلها، داستان فیلم را در ذهن خود بسازد.
*این مستند از شعر پیرپائولو پازولینی با عنوان «من نیرویی از گذشته هستم» الهام گرفته شده است.
- See You Friday, Robinson, 2022, Documentary, 1h 36m.
https://m.imdb.com/title/tt8841562/
حمیدرضا یوسفی
@batarikh