از سالهای ۱۳۵۰ خورشیدی نام پهله به ایران رسید.
نام را به صورت جدا مینوشتند تا پله به معنای زینه یا پلکان پنداشته نشود. لقبی هم با این نام بود: «مرد هزار گل». آن زمان فوتبال کمکم پا گرفته بود. تا وقت آزادی به دست میآمد و گرد میآمدیم حتما فوتبال بازی میکردیم.
زبان گفتاری بیرجندی در آن زمان هنوز چنان نیرومند و تندرست بود که برای هر واژه یا پدیده تازه، معادلی بومی سکه بزند. از این رو در آن اوایل به فوتبال میگفتیم: «گُل گُل».
وقتی نام فوتبالیستی برزیلی در ایران پیچید که هزار گُل زده بود، ما هم در دنیای نوجوانی، خودمان را در کنار او میسنجیدیم که مرد نامدار «گُل گُل» دنیا بود.
یادم هست که همبازیم، محمدرضا، گفت: «من اگر حساب کنم تا حالا صد گل زدهام.» من هم از گفته او در خود فرورفتم. دیدم راست میگوید. گفتم: «بله، من هم حساب که میکنم میبینم تا حالا صد گل زدهام.»
چنین بود که پهله با آن چهره دو رگه سیاه و سرخ پوستش (نژاد مِسکیتو) به دلهای همه ما راه یافته بود. سر آن داشتیم که ما هم به همان زودیها هزار گل را میزنیم. نهصد تا کم داشتیم!
پس از آن گُل گُل از زبانها افتاد. «فوتبال» آن اندازه جا باز کرد که بازیهای قدیم خودمان را رها کردیم و چسبیدیم به فوتبال. دهها بازی بود که هنوز به دوره خردسالی و نوجوانی من رایج بود. هر دمی که آزاد میبودیم انواعی از بازیها برقرار میشد. همه جوشیده از محل. همه ساده. اما همه آن بازیها بر سر راه فوتبال قربانی شد که از بیرون آمد.
امروز چنان شده که دیگر کسی حتی آگاه نیست که فوتبال بازی ما نبود، و نیست. جایش هم نیست که این سخن به میان آورده شود. از داشتههای قدیم ما چیزی بنمانده. کسی چیزی به یاد نمیآورد. زبان ما، آبروی هزاران ساله ما، هم رنگ باخته. هم زبان پارسی، و هم گویشهای محلی.
اکنون خبر رسیده که پهله هم رفت. با رفتن او بخشی از دنیای ما به پایان آمد که مرز روزگاران قدیم ما بود، با دنیای نو. دنیایی نو که تا خواستیم نوشدن را در آن بیازماییم، هزار و یک بلا و گرفتاری بر سرمان آوار کردند.
کنون ماییم و این سوال بیجواب:
این ایران، و ایرانی بودن، و ایرانی ماندن ما مگر چه بهایی گزاف دارد که بر سر آن چندین گرفتاریها بهره ما کردهاند؟ مگر سخن از آزادی در دنیا نمیرود؟
محمود فاضلی بیرجندی