از آن جا که میدانستم تا چه حد دکتر مصدق از تنهایی و انزوا رنج میبرد، همواره آرزو داشتم برای دیدارش به احمدآباد بروم تا من هم آن شرف و حریت مجسم را از نزدیک ببینم و برای چند لحظه تنهایی او را پر کنم.
گاه به فرزندش احمد التماس میکردم مرا به احمد آباد ببرد، میگفتم مرا خواهر خودت معرفی کن. اما او میگفت ساواک پرونده تک تک ما را دارد و به خوبی همه را می شناسد و این ترفندها بی نتیجه است.
سرانجام در اوایل اسفند سال ۱۳۴۶ فرزند ارشدش احمد به سراغم آمد و گفت که می توانم در خانه غلامحسین به دیدار دکتر مصدق بروم و با او وداع کنم. روز بعد به خیابان کاخ رفتم. به اتفاق احمد به اتاق تاریک پدرش وارد شدیم. دکتر مصدق در تخت خواب نشسته، ملافه سفیدی را تا روی سینه بالا کشیده بود و در کنارش میزی پر از داروهای مختلف داشت. کنار تخت ایستادم. احمد گفت: پدر، ستاره که مشتاق زیارت شما بود ، آمده ...
اشکهایم سرازیر شد. صورت کشیده مهربان و بشاش اش، صورتی که برای بسیاری از ایرانیان نماد غرور و سرفرازی ملی بود، در اثر بیماری و رنج سالهای زندان و تبعید لاغر و تکیده و پر از چین و چروکهای عمیق شده بود. بینی دراز معروف اش چون صخره ای در میان زمینی سنگی دیده می شد و چشمان کدرش مانند غار به نظر میرسید.
غبار مرگ بر چهره اش نشسته بود. به زحمت خودش را اندکی بلند کرد تا بر گونه ام بوسه ای بزند. به جلو خم شدم و او مرا بوسید، لبخندی زد و گفت: دختر دایی... دختردایی... از دیدنت خوش حالم ....
با وجود این که صدایش به زمزمه ای خش دار بدل شده بود، اما واضح و راسخ بود. از چشمانش هنوز برق هوشیاری می جهید و هنوز سرزنده و پر انرژی می نمود. با شگفتی تمام دریافتم که به لحاظ درونی تغییر نکرده و با همان منش ویژه همچنان ثابت و استوار باقی مانده است. احمد که لبخندی بر لب داشت گفت : پدر یادتان هست که چه قدر ستی به عباس نامه نوشت تا به شما بگوید با انگلیسی ها لج نکنید؟ ...
دکتر مصدق که میخندید تأیید کرد و پرسید: حالا چه می کنید؟...
در جواب درباره فعالیتهای مدرسه ام توضیح دادم و او سرش را تکان می داد. دیدم ضعیف تر از آن است که بتواند به این مکالمه ادامه دهد. دستانش را گرفتم و بدون ادای کلامی آنها را فشردم. میخواستم نشان دهم که عاشقانه دوستش دارم و برایش ارج بسیار قائلم.
مصدق هفته بعد و در آغاز سال نو در گذشت.