نازْلی یکی از منسجمترین و موسیقاییترین اشعارِ شاملو است.
قطعهای که از منظرِ تلفیقِ پیامِ عاطفی _ انسانی با معیارهای جمالشناختی در نقطهٔ درخشانی ایستادهاست. شعر دربارهٔ وارطان سالاخانیان است؛ مبارزی از ارامنهٔ تبریز و عضوِ حزبِ توده. کشمکش شعر میانِ زندهماندنِ توأمبا تحمّلِ خواری و مذلّت (که طرفِ مقابل آن را بهاصرار در گوشِ «نازلی» تکرار میکند) است و رفتن بهسوی مرگی بایسته که نازلی آگاهانه آن را برمیگزیند. بهبیانی دیگر، نازلی نه به درازای زندگانی، که به کیفیت و «پهنای عمر» میاندیشد:
ما به پهنای عمر افزودیم
خضر اگر سعی در درازی کرد
شاملو این مضمون را بسیار کوککردهاست:
«فریادی شو تا باران/ وگرنه/ مرداران!»
و در سوگسرودی دربارهٔ گلسرخی گفته:
«ما بیچرا زندگانیم/ آنان به چرامرگِ خود آگاهاناند»
در نگاهِ قهرمانپرورِ شاملو که قطعاتِ فراوانی در سوگِ مبارزان سروده، مبارز «به یک آری میمیرد»:
«اما آنکه دربرابرِ فرمانِ واپسین لبخندمیگشاید/ تنها/ میتواند/ لبخندی باشد/ در برابرِ «آتش!». «آری» گفتن و توبهنامه نوشتن برای مبارز «عار» است و «نَع» گفتن افتخار.
به سراغِ شعر برویم. سخن از زیباییهای وسوسهبرانگیزِ زندگی است؛ کسی (شاید عزیزی دلسوز) نازلی را با سخنگفتن از بهار و شکفتنِ ارغوان و گلدادنِ یاسهای زیرِ پنجره وسوسهمیکند و آرمانخواهیهای او را «گمان» میخوانَد:
«نازلی! بهار خندهزد و ارغوان شکفت/ در خانه زیرِ پنجره گلداد یاسِ پیر/ دست از گمان بدار!/ با مرگِ نحس پنجهمیفکن! بودن به از نبود شدن خاصه در بهار...».
فردِ وسوسهگر میگوید حتی یاسِ پیرِ زیرِ پنجره بر زندگی خویش پایافشرده و اینک گلداده، آنگاه تو به «گمانِ» آرمانی و آرزویی، جانِ عزیزت را بیهوده بربادمیدهی! میتوان این وسوسهگری را با بیتِ حافظ سنجید:
چنگِ خمیدهقامت میخواندت به عشرت
بشنو که پندِ پیران هیچت زیان ندارد
و سکوتِ نازلی البته از سرِ رضایت نیست! و تمامِ انرژی شعر نیز در همین سکوتِ سرشار از فریاد و معنادارِ او نهفتهاست. نازلی در شعر، «غائبِ حاضر» است؛ هیچناگفته همهچیز را گفتهاست! همانگونه که سلوچِ «جای خالیِ سلوچِ» دولتآبادی غائبِ حاضر است. بهارِ طبیعت، وسوسهکننده است اما نازلی درپیِ بهارِ آزادی است. نازلی اهلِ عمل است، همانگونه که خورشید و ستاره طبیعی رفتارمیکنند و نقشِ خویش را که روشناییبخشی است بهخوبی ایفامیکنند. او همچون همینگوی باور دارد که مبارز را شاید بتوان نابودکرد اما نمیتوان شکستداد! این پرهیز از لذاتِ زندگی و توجه به آرمانهای انسانی، همان نگرشی است که هزار سال پیش از شاملو ناصرخسروِ مبارز را برآنداشته تا بسراید:
چند گویی که چون بهار آید
گل بیاراید و بادام ببار آید؟!
در روایاتِ شفاهی آمده هنگامِ شکنجهشدنِ وارطان، شکنجهگر انگشتانِ او را بهقصدِ شکستن میفشرد و وارطان درد را فرومیخورد و دمبرنمیآورد؛ و درنهایت انگشتش شکست. اگر این ماجرا صحّت داشتهباشد و شاملو نیز آن را شنیدهبودهباشد، شاید در خلقِ تعبیرِ «با مرگِ نحس پنجهمیفکن» بیتأثیرنبودهباشد.
آنجاکه میخوانیم:
«نازلی سخن نگفت/ نازلی بنفشه بود/ گل داد و/ مژده داد: «زمستان شکست» و رفت»؛
شاعر با آگاهیِ تمام بنفشه را ازمیانِ انبوهِ گلها برگزیدهاست. بنفشه (بنفشهٔ بومی و ایرانی) گلی است که چند روز مانده به بهار و گاه در نخستین روزهای بهار میشکفد. ازهمینرو حافظ سروده:
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدمِ او نهاد سر به سجود
و مراد از «گل» در بیتِ حافظ گلِ سرخ است که چند هفتهای پس از بنفشه میشکفد و از همینرو بنفشه که سری خمیده دارد، در قدمِ او سربهسجده مینهد. در مازندران آیینی وجود داشت با نامِ «ونوشهگردی»؛ چند روز ماندهبهعید گروهی از اهالی روستا در دشت و صحرا پراکندهمیشدند تا خبری از شکفتنِ بنفشهبگیرند و نوروزخوانهای مازندرانی نیز میخواندند:
بهاره آی بهاره آی بهاره
ونوشه «مُشتلقچیِ بهاره»
(مُشتلقچی: مژدهدهنده)
و شاعر زندگانیِ کوتاه و شکفتنِ زودرسِ نازلی و زود«رفتنش» را به بنفشه مانند کردهاست.
از دیگر نکتهها آنکه بسامدِ بالای واجِ /س/ (۲۰بار) بهزیبایی در خدمتِ سکوتی قرارگرفته که نازلی پیشهکردهاست. گویا کسی در شعر تکرارمیکند: «سخن بگو، سکوت نکن»! البته آنجاکه آمده «مرغِ سکوت جوجهٔ مرگی فجیع را...» اگر بهجای «مرغِ سکوت» «جغد سکوت» میآمد هم تصویری دقیقتر آفریدهمیشد (جغد ساکت و مرموز و منزوی است) و هم صدامعنایی واج/ج/ پررنگتر میشد (جیکجیکِ جوجه) و شاملو خود ترکیبِ «جغدِ سکوت» را جای دیگری بهکاربرده: «آنگاه/ من که بودم؟/ جغدِ سکوتِ لانهٔ تاریکِ دردِ خویش» (قطعهٔ «بر سنگفرش»).
احمدرضا بهرامپور عمران
@azgozashtevaaknoon