مولانا تمام خودش را زیست. و کسی تمام خودش را زندگی میکند که تمام خودش را رها کرده باشد.
تمام خودش را بخشیده باشد. او تمام خودش را زیست، چرا که توانست تمام خودش را ببازد: «دل نیابی جز که در دلبُردگی»، «خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش». زیستنِ تمامعیار، در گروِ دلیری و پاکبازی تمامعیار است. آنچه را که شایسته دوست داشتن است یافتن، و آنگاه لاأبالیوار تمام قلب خود را به آن پیشکش کردن. او به درک عمیقی از این حقیقت راه یافته بود که آدمی به آن اندازه که قربانی میکند و دست میشوید، از موهبت زیستن برخوردار میشود. هر چه دلیرانهتر ببازد، پاکتر ببازد، بیغرضتر و نومیدانهتر ببازد، از بلندیهای روشنتری نصیب میبَرَد:
عقل راه ناامیدی کی رود
عشق باشد کان طرف بر سر دود
نی خدا را امتحانی میکنند
نی در سود و زیانی میزنند
تمام خود را زیستن، لازمهی دیگری هم داشت و آن رهایی از نقشهایی بود که پرندهی روح او را از بال گشودن بازمیداشت. جاه، احتشام، نام و آبرو و بسا چیزهای دیگر. مولانا از بندی که شهرت بر پای میگذاشت به خوبی آگاه بود:
خویش را رنجور سازی زار زار
تا ترا بیرون کنند از اشتهار
که اشتهار خلقْ بند محکم است
در ره این از بند آهن کی کم است
به نیکی آگاه بود که تحسین و تجلیل مردم، چه بند محکمی است:
در هوای آنک گویندت: «زِهی»
بستهای در گردن جانت زِهی
هر کِرا مردم سجودی میکنند
زهر اندر جان او میآکنند
تمام قلب خود را زیستن، نیازمند جریده رفتن و سبکبار گشتن است:
اگر گویند زرّاقی و خالی
بگو هستم دو صد چندان و می رو
و آخر اینکه تمام خود را زیستن، محتاج ایمان به نیروهای عظیم درونی است. ایمان به بالهایی که به وسعت عشقاند و به مانند عشق، بیانتها. باور به اینکه به هر کجا برسی، هنوز در بدایت راهی و هیچ منزلی، منزل پایانی تو نیست. مولانا، در هر چه قناعت داشت، در تحقق بخشیدن به خویش، قناعت نداشت. او در این عرصه «طمع» را میستود و پاس میداشت:
چون طمع خواهد ز من سلطانِ دین
خاک بر فرقِ قناعت بعد از این
پیوسته به خود و ما نهیب میزد که:
همچو مُستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچه یافتی، بِالله مَایست
بی نهایت حضرت است این بارگاه
صدر را بگذار، صدرِ توست راه.
میگفت هیچ مقصدی، سزاوارِ حقیقت تو نیست. تو، حقیقتی سیّال و جاودانهای که تنها در شدنِ مدام به خویش متعهد میمانی:
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این والله آن تو نیستی
صدیق قطبی