شوخی هم در کار نیست.
مثلا اگه بهش بگی بیا بریم بیرون، جواب میده: ابراهیم پور حوصله نداره! یا مثلا میگه: ابراهیم پور چایی میخواد! سابقا که دورِ هم جمع بودیم و با هم غذا میخوردیم، وسطِ غذا خوردن ناغافل نگاهی به ما که دولُپی و با وَلع مشغول لُنبوندن بودیم، میانداخت. نوبتی بهمون اشاره میکرد و میگفت: ابراهیم پور کار کنه، تو بخور!
یهو انگار یه آفتابه آب یخ رو سر آدم خالی کرده باشن! غذا توی دهن میماسید و دیگه پایین نمیرفت! من که شاعر و بیکار بودم، بیشتر از همه در معرض این اظهار لطف قرار میگرفتم و همیشه موقع ملحق شدن به سفرهی غذا، خودم رو جمع و جور میکردم که زیاد توی چشم نیام و استرس اینو داشتم که یهو مورد عنایت قرار نگیرم!
زمان دانشجویی که هنری بازیم شکوفا شده بود و موهام رو بلند کرده بودم، همراهِ من بیرون نمیاومد! میگفت ابراهیم پور توی محل آبرو داره! سالها پیش فکر میکردم اگه کتابی منتشر کنم، دیگه به چشم یه فرد مفید در جامعه بهم نگاه میشه! با ذوق و شوق اولین کتابی که چاپ کرده بودم رو پیشش بردم.
بعدا ازش پرسیدم کتابمو خوندی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: ابراهیم پور اگه بخواد شعر بخونه، میره حافظ میخونه! دیدم خداییش داره حرف حساب میزنه! چند سال بعدش یه برنامه شبانه رادیویی داشتم که توی اون دربارهی سینمای ایران و جهان صحبت میکردم. یه بار ازش پرسیدم: برنامه م رو گوش میدی؟
همون نگاه همیشگیش رو بهم انداخت و گفت:
ابراهیم پور شبا رادیو گوش نمیده! شبا فقط راننده کامیونا رادیو گوش میدن!
خلاصه هیچ وقت نشد که به من افتخار کنه!
مدتها پیش که با خانم والده داشتیم خاطرههای قدیمی رو دوره میکردیم و یادش بخیر میگفتیم، یاد سالها قبل افتادم که برادرای پلیس، من رو با دختری ارمنی توی خیابون گرفته بودن!
اون سالها آخرین حد روابط عاشقانهی ما نسل در به در، قدم زدن توی پارک یا خیابون بود! اگه خیلی شانس میآوردیم و رابطه به اون حد رسیده بود، شاید میتونستیم موقع راه رفتن دست طرف رو هم بگیریم! مثل بچههای امروز امکانات نداشتیم! خبری ازخونه رفتن و مهمونی و سفر و بشکن و بالا بنداز نبود!
حتی سینما هم با خیال راحت نمیتونستیم بریم! چون کنترل چی هر ۳ دقیقه یه بار با چراغ قوه اش میاومد بالای صندلی و جلوی ملت نور میانداخت توی صورتمون و چک میکرد که دست مون روی پای خودمون باشه!
خلاصه ما رو گرفتن و من همون لحظهی اول یه چک آبدار از یکی از مامورها خوردم و منتظر بعدی هاش بودم!
بعد نمیدونم ابراهیم پور از کجا ظاهر شد و اونا رو کشید یه طرفی و پس از نیم ساعت چک و چونه زدن آزادمون کردن. به مادرم گفتم عجب شانسی اوردیم اون روز.خدا رو شکر بابا ما رو تصادفی دید!
گفت: تصادفی نبود! هر وقت که هیجان داشتی و حسابی به خودت میرسیدی و بیرون میرفتی، میفهمید قرار داری.
کار و بارش رو ول میکرد و به فاصلهی ۲۰۰ متری دنبالت میومد تا اگه یه وقت کمیتهای ها گرفتنت، سریع بیاد جلو!
پدر دیگه چندسالی هست که بازنشست شده و خونه نشین. روزا به گلدونای متعدد و باغچهای که گوشه حیاط درست کرده، رسیدگی میکنه و وقتایی که حوصلهش سر میره، عینک کوچیکشو میزنه، برای خودش چای میریزه، کتابی ورق میزنه یا مینشینه به دیدن فیلمهای قدیمی ...
دیشب که تلفنی صحبت میکردیم، پرسیدم حالت چطوره؟
یکم مکث کرد و گفت: ابراهیم پور خسته ست...
احساساتی شدم و گفتم بیام ماچت کنم خستگیت درآد؟
جواب داد : با ابراهیم پور که حرف میزنی، ازین قرتی بازیا در نیار!
گفتم: چشم!
حامد ابراهیم پور