یکی از اهالی لرستان تعریف میکرد یکی از همولایتیهای ما را که هیکل درشتی داشت سابق زندانی کرده بودند و روزی ده شاهی به عنوان خرج خوراکش به او میدادند.
او که میدید با این پول نمیتواند آنقدر غذا بخرد که شکمش را پر کند، ده شاهی را ذرّت بو داده میگرفت که هم حجیم بود و هم چون شور بود، آب میطلبید و در نتیجه شکم او را پر میکرد. او که فرد صاف و سادهای بود، روزی رو به آسمان کرد و گفت: خدایا من را که میشناسی، من فلانی پسر فلانیام. خدایا مرا زندانی کردهای و رزقم را هم کردهای روزی ده شاهی چُس فیل؟ آنوقت لاف بندهداری هم میزنی؟ اگر رزّاق بودن اینه، خوبه همه بکنند.
خدا صدق را دوست دارد. با خدا صادقانه حرف بزن، هر چه میخواهی بگو. دیدی وقتی در بنی اسرائیل خشکسالی شد و هر چه موسی علیه السّلام و قومش دعا کردند و باران طلبیدند، باران نیامد.
بالأخره به حضرت موسی علیه السّلام وحی شد که اگر بَرخ دعا کند، باران نازل میکنیم. حضرت موسی علیه السّلام مترصّد شد و رفت بَرخ را پیدا کند و از او بخواهد دعا کند. بالأخره به بَرخ که یک مرد سیاه بیابانی بود برخورد و از او خواست از خدا باران بطلبد. بَرخ هم سرش را به سوی آسمان کرد و گفت: خدایا چرا باران نمیفرستی؟ نکند ابرهایت خشک شدهاند، یا ابرها دیگر فرمان تو را نمیبرند. اگر هم میخواهی این قوم را عذاب کنی، عمر شما که زیاد و وقت بسیار است؛ دیر نمیشود.
چند جمله از این قبیل که بَرخ به زبان آورد، ابرها ظاهر شدند و باران شدیدی آغاز شد. حضرت موسی علیه السّلام با اینکه خودش هم گاهی اوقات با خدا تند صحبت میکرد، کما اینکه در داستان گوساله پرست شدن قومش به خدا عرض کرد: إن هِیَ اِلاّ فِتنَتُکَ: خدایا همهی این کارها زیر سر خودت است، و در مورد فرعون به خدا عرض کرد: رَبَّنا اِنَّک اتَیتَ فِرعَونَ وَ مَلأهُ زینَةً وَ اَموالاً فِی الحَیوةِ الدُّنیا رَبَّنا لِیُضِلُّوا عَن سَبیلِکَ: خدایا تو خودت به فرعون و بزرگان قومش در این دنیا زینت و داراییهایی دادی تا دیگران را از راه تو گمراه کنند؛ با وجود این، جملات بَرخ بر موسی سنگین آمد و خواست او را به خاطر جسارتی که نسبت به خدا روا داشته بود، توبیخ کند که به او وحی شد بَرخ را به حال خود رها کن، او روزی چند بار ما را میخنداند.
عارف بالله مرحوم حاج اسماعیل دولابی
مصباح الهدی - تألیف استاد مهدی طیّب
@ahlevela_channel