کد خبر: ۳۱۹۲۵
تاریخ انتشار: ۱۸ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۱:۵۷-09 September 2022
«بادبادک را بیش از کتاب درس دوست داشتم. صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می‌دادم.» (هنوز در سفرم: شعرها و یادداشت‌های منتشرنشده از سهراب سپهری، ص۱۶، نشر فرزان روز)
«شب‌ها کاروان شتر از کنار خانه‌ی ما می‌گذشت... صدای زنگ شتر زیر دندان همه‌ی خواب‌هایم بود. طعم تجرّد می‌داد. به پریشانی می‌کشاند. غمگین می‌کرد.»(همان، ص۱۹)

«یک گاو، یک درخت تبریزی بر نیروهای طبیعی نمی‌شورند. انگار بر آنها می‌لمند. می‌گذارند رفته بشوند.»(همان، ص۴۴)

«تماشای مهتاب، هزار بار به از سیاه کردنِ این کاغذِ سپید.»(همان، ص۴۷)

«ببین، آن شاخه‌ی آفتاب گرفته‌ی پشت پنجره، از همه‌ی اینها زنده‌تر است. و پاک‌تر و گیراتر.»(همان، ص۵۰)

«اگر جویای گسترش اندیشه‌ی خود بودی، همان درخت حیاط خانه ترا بس بود. سال‌ها می‌شود به تماشا بنشینی.  کلاغی که کنار حوض کاشی می‌نشست، چه درها که به روی اندیشه نمی‌گشود.  کلام لائوتسه را خواندی و درنیافتی: «بی که پای از در برون نهی، جهان را یکسر توانی شناخت.». لاله‌ای که در فیروزکوه دیده بودم جای همه‌ی گل‌های داوودی ژاپن را می‌گرفت. چه نیازی که مهتاب را در باغ هی‌بیا ببینی. در ایوان خانه‌ی پدری‌ات در کاشان دیدی و همان بس بود. یک درخت، و همه‌ی جنگل را دیده‌ای. یک پرواز، و با همه‌ی پرندگان آشنایی. این گل را بو کن، و همه‌ی گل‌ها را بوکرده گیر. چنین است. و آزرده مشو. به خطا از کاشان به در آمدی. آنجا هر آنچه همه جاست بود.»(همان، ص۵۹)

«کتابِ چه؟ نقاشیِ چه؟ هنرِ چه؟ به این آفتاب نگر. خود را در آبی آسمان گم کن. تراوش ابدیت را بشنو.»(همان، ص۶۰)

«در مشهد جویباری ناگهان مرا از رفتن باز داشت. پی بردم که این جویبار را بارها دیده‌ام اما در کجا؟ نخستین بار بود که به شهر سفر می‌کردم برای من روشن بود که بارها از کرانه‌ی این جویبار گذشته‌ام. شاید در خواب‌هایم و شاید نیز در پهنه‌ی دیگر.»(همان، ص۷۵)

«آرزو داشتم در این‌جا یک نفر را بشناسم که به درخت، به گل و به آب نگاه کند. مثل این‌که در زندگی این آدم‌ها این چیزها زینت نیستند. بدون شک این مردم هم به درخت و گل و آب نگاه می‌کنند، اما این تماشا اصیل نیست. می‌بینند و می‌گذرند. ما می‌بینیم و غرق می‌شویم. می‌بینیم و فرومی‌ریزیم.»(همان، ص۷۹)

«یادت هست روی تپه‌ها چه چشم‌اندازی ما را در میان گرفته بود؟ در آنجا نه مرگ بود و نه زندگی. جاذبه‌یی عظیمتر و نیرومندتر از این، هر دو ما را می‌کشید. ابدیت از ما دور نبود. آن لحظه که پرنده‌یی در شیب تپه صدایش را سرداد، لحظه‌یی بزرگ بود. آنجا من به معنی «ناب» پی بردم. چشم‌انداز ما علف ناب بود؛ مِهِ ناب؛ موسیقی ناب...»(همان، ص۸۷)

«آه، چرا نگویم که درد غربتِ پونه‌های صحرایی را دارم.
نه، ترسی ندارم که بگویم می‌خواهم از پاریس بروم. می‌خواهم کتاب‌هایم را به گوشه‌یی پرتاب کنم. کعبۀ نقاشان را پشت سر بگذارم، بروم در شیب یکی از درّه‌های سرزمین خودمان، ساعتها به سرخی یک گل شقایق خیره شوم.
چه کسی می‌تواند به من و این پندارهایم بخندد؟ در زندگی من یک گل شقایق جای خودش را دارد.
و شاید به نظر غریب آید اگر بگویم وقتی روی گذشته خم می‌شوم تصویر درخت اقاقیا را از پس حوادث زندگیم روشنتر می‌بینم.

به راستی اندکی شگفت‌آور است، امّا نه. برای چه یک دیوار کاهگلی که روزی از سایه‌اش گذشته‌ایم، نتواند در زندگی ما رخنه کند؟ چرا یک کلاغ که بر شاخه کاجی دیده‌ایم نتواند جاپای خودش را روی احساس ما بگذارد؟

یک لحظه هوشیاری که در یکی از شنزارهای اطراف کاشان به سراغ من آمد، از برترین نوسانهای زندگی من چه چیز کم دارد؟ برای همین است که من میتوانم بسی چیزها را از دست بدهم تا یک «آن» را زندگی کنم. می‌توانم از چشم‌انداز فریبای یک سفر چشم بپوشم تا یک «شب» را زندگی کنم. مثل آن شب اردیبهشت شمیران که باغ منوچهر در عطر شکوفه‌ها خیس خورده بود و صدای قورباغه‌ها بر این عطر شیار می‌انداخت.

در این لحظه می‌اندیشم، چقدر آدمها بیراهه می‌روند. از کنار گل بی‌اعتنا میگذرند. می‌روند تا شعر گل را در صفحۀ یک کتاب پیدا کنند و بخوانند. روبروی زندگی نمی‌ایستند تا مشاهده کنند. برای همین است که حرفها به دل نمی‌نشیند، برای همین است که در شعرها شوری نیست، در نقاشی جوشش زندگی گم شده است.»(همان، ص۸۹)

«من صدای قورباغه را در بهار بر بسیاری از آهنگ‌ها برتری می‌دهم... اگر پای سنجش به میان آید، اثری که صدای قورباغه در ما می‌گذارد شاید هم‌تراز تأثیر ژرف‌ترین برخوردها در زندگی ما باشد. اکنون که می‌نویسم صدای پرنده‌ای را می‌شنوم. از روزی که به این اطاق زیر شیروانی آمده‌ام، پنجره‌ام را به سوی این صدا گشوده‌ام، آشنای این صدا شده‌ام. به شگفتی نزدیک است اگر بگویم این صدای به حالتهای من چه نوسان‌ها داده است. و هنگامی که به آن آب و خاک برگردم، چگونه می‌توانم از این سفر یاد کنم بی‌آنکه به صدای این پرنده برگردم... و تو خوب می‌دانی که صدای پرنده پیرایه‌ی زندگی من نیست، پاره‌ای از زیست من است... اما این چیزها، این سنگ و آن صدا، لحظه‌های معدودی را در بر نگرفته‌اند، کسی چه می‌داند شاید سایه‌شان را تا آخرین لحظه‌ی من بکشانند. 

پرنده‌ی سیاهی که شبی از شبهای کودکی من به باغ ما آمد و به صدای پای من از لای شاخه‌های درخت انجیر پر کشید و رفت، جا پایش را تنها روی چند لحظه‌ی کودکی من نگذاشت، نه، سایه‌اش را همراه من کرد و این سایه تا اینجا، تا همین لحظه کشیده شده است. این حادثه بر سیمای زندگی من خط یادبود نیست، تاروپود آن است. آن مهتابی آجری با خوشه‌های بنفش گلی که هرگز نامش را یاد نگرفتم بر چه بسیار نوسان‌های من سرانگیز است. چگونه‌ می‌توان گفت حالت‌هایی که در آن جریان یافته برشی است از زیست ما؟ نه این موج تا پایان ما کشیده خواهد شد.

بیهوده خیال می‌کنیم از آن مهتابی سفر کرده‌ایم. کمترین وزشی ما را بدان سو سفر می‌دهد. آمد و رفت ما میان مشتی انعکاس است.»(همان، ص۸۹)

«من هر وقت طراوت پوست درخت چنار را زیر دستم احساس می‌کنم همان اندازه سربلندم که ملت‌ها به داشتن شاهکارهای هنری.»(همان، ص۹۳)

«سال‌ها پیش در بیابان‌های شهر خودمان زیر درختی ایستاده بودم، ناگهان خدا چنان نزدیک آمد که من قدری عقب رفتم.»(همان، ص۹۳)

«از برخوردها با این و آن کاسته‌ام. اگر یاران مثل درخت بید خانه‌ی ما کم‌حرف بودند، هر روز به دیدارشان می‌رفتم.
گاه یک قطره آب که روی دست ما می‌افتد از همه‌ی دیدارها زنده‌تر است.»(همان، ص۹۵)

«هنگامی کتاب می‌خوانیم که در حاشیه روح خودمان هستیم. برخورد ما با کتاب زمانی دست می‌دهد که شور نگاه کردن را از دست داده‌ایم. هرگز در چهره‌ی مردی که سر در کتاب دارد طراوت ندیدم.»(ص۹۵)

«زندگی من بدون ستاره و بوی اقاقیا چیزی کم دارد.»(همان، ص۹۷)

«چون به درخت رسیدی به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانه‌ی ما، نگاه کردن نیاموخته‌اند. و درخت، جز آرایش خانه نیست. و هیچ‌کس گل‌های حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمی‌رود. و از پرواز کلاغی هشیار نمی‌شود. و خدا را کنار نرده‌ی ایوان نمی‌بیند و ابدیت را در جام آب‌خوری نمی‌یابد.»(همان، ص۱۰۰)

«آن فروغی که ما را در پیِ خویش می‌کشاند، در سیمای سنگ هست. در ابر آسمان هست. میان زباله‌ها هم هست، شاید از آغاز، خدا را، و حقیقت را در دشت‌های آفرینش درو کرده‌اند. اما هر سو شاخه‌ها به‌جاست. من از همه‌ی صخره‌ها بالا نخواهم رفت تا بلندی را دریابم. از دوباره‌ دیدنِ هیچ رنگی خسته نخواهم شد: نگاه را تازه کرده‌ام.»(همان، ص۱۰۱)

«یک زمانی بود آدم‌هایی بودند که خیال می‌کردند یک گنجشک برای تمامی آسمان بس است. چه آرزوی کوچکی داشتند...
خوشا به حال ما که با چند قدم از روی همه چیز رد می‌شویم...
تنهایی، مراقبه، خویشتن‌داری، شور، حال، عشق... از هر کدام اندکی بچشیم، هیچ چیز نباید زیاد وقت ما را بگیرد...

سزان سیب‌ها را تماشا می‌کرد. اما این روزها تماشای سیب رسم کهنه‌ای است... تازه تماشای سیب وقت می‌خواهد و تماشا با شتاب زندگی ما ناسازگار است. پایه‌ی کارها بر هم‌چشمی است. اگر برای تماشای سیب درنگ کنیم، همکارها جایزه را خواهند برد. پس برویم دیگ زودپز احساس بخریم. و در زمانی کوتاه میز زندگی را با خوراک‌های رنگ‌‌برنگ بیاراییم.»(همان، ص۱۰۲-۱۰۳)

«در آسمان بیرون پنجره پرنده‌ای می‌گذرد، همین پرنده مرا به‌یک تاریکی آشنا نزدیک می‌کند. همه چیز، مهری، همه چیز نیروی آن را دارد که ما را راهبر شود، به آن سوی سایه‌ها، به دیار ترسناک پشت لبخندها.

... گلدان پنجره‌ی اتاقم، مرا از رفتن به‌این‌سو و آن‌سو بی‌نیاز می‌کند. هزاران سال می‌توان به یک نقش روی سفال خیره شد، هزاران سال مهری، سودای سفر به دلم راه نمی‌یابد. برای چه سفر کنم، مهری؟ هستی با همه‌ی بی‌کرانی،‌ تاریکی و ترسناکی خود در اتاقم جای دارد. همه آغازها و پایان‌ها در یک جا گرد آمده‌اند...

پرنده‌ای از جلوی پنجره می‌گذرد. انگار راه ابدیت را در پیش گرفته است. این احساس، شور نوشتن را از من می‌رباید. قلم از میان انگشتانم می‌لغزد.»(تپش سایه‌ی دوست: در خلوت ابعاد زندگی سهراب سپهری، کامیار عابدی، ۱۳۷۷)


صدیق قطبی



@sedigh_63
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
به روایت مذهبی ها
نظرسنجی
با اصلاحات بنیادین سیاسی موافقید؟
بله
خیر
آخرین اخبار
چشم انداز
پربازدیدترین
خبری-تحلیلی
پنجره
اخلاق و عرفان
سیره علی بن ابیطالب(ع)
سیره رسول الله(ص)
تاریخ صدر اسلام
تاریخ معاصر
زمین
سلامت و تغذیه
نماز و احکام
کتاب و ادبیات
نظامی
کمپر و ون لایف
شیطان و گناهان
روشنفکری دینی
مرگ
آخرالزمان