باد عاشق سنگ شده بود. اما سنگ ماندني و باد رفتني.
دلش نميخواست بوزد. مي خواست سنگ شود اما نميشد. سنگ شدن را براي ماندن مي خواست تا عاشقي بهانهٔ نيستي نباشد.
بماند و بعد عاشق شود. خواست از خدا که او سنگ باشد و باد بودن به ديگري واگذار شود. شنيد که بايد صبر کرد تا يکي داوطلب شود. منتظر ماند،
فکر مي کرد به ايام وصال;
چه مي گويد و چه مي شنود،
چه مي بيند و چه ديده مي شود،
چه مي انگارد و چه انگاشته مي شود...
اما ذات سنگ ايستا بود و او عادت به رفتن داشت. ترک عادت بيمارش مي کرد و شايد فاني، اما برگزيده بود فناي در اين راه را.
عشق او را پايبند کرده بود. ميخواست بوزد اما ياراي وزيدن نداشت.
پر شده بود از عشق و داشت لبريز مي شد که صدايي آمد. صدايي ظريفتر از نسيم سحر که گفت يکي داوطلب شده باد باشد...
باد از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد. آنچنان وزيد آخرين وزيدنش را که گويي تمام ابرهاي عالم را در جشن وصال يار دعوت کرد و باران عشق باريد.
وزيد بالاي سر سنگي که مي خواست سنگ صبورش باشد. موعد تحويل پست رسيد. دريک آن، باد سنگ شد. وقتي چرخيد سنگ را نديد. وقتي پرسيد گفتند جانشين تو سنگ بود!
سنگ باد شده بود و مي وزيد...
سنگ هم عاشق باد شده بود. و به قصد وصال، خواسته بود باد باشد تا بوزد با همسنگش...
سنگ طاقت نياورد. از درون پاشيد و خرد شد. خرد خرد...
باد خرده هاي سنگ را برداشت و برد. به هر سرزميني تکه اي انداخت تا به هر کجا که مي وزد احساس کند حضور يار را و استشمام کند بوي دلدار را. باد فهميد سنگ بودن را باد قبلي از او گرفته و قرباني شده در عشق. هردو يکي شده بودند اما...
باد ديگر بادي نبود که به وظيفه بوزد!، آواره سنگ بود که مي وزيد. به آرزوي روزي که باد نيز تکه تکه شود و در کنار هر تکه سنگ تا ابد بوزد....
استاد بحرینی
کانال رنج آدم شدن