میخائیل گورباچف آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی درحالی چشم از جهان فرو بست که حیات سیاسی وی نه دیروز، بلکه سی سال پیش از این با سقوط شوروی به انتها رسیده بود.
در فاصلهای نه چندان دور از تاریخ گذشته، واقعهای در بخش بزرگی از جهان اتفاق افتاد که پیشبینی آن، برای کمتر کسی ممکن بود. به فاصلۀ کمی بعداز به قدرت رسیدن میخائیل گورباچف در اتحاد جماهیر شوروی، این کشور از هم فرو پاشید و ایدئولوژی کمرمق مارکسیسم- لنینیسم، عملا توان ادارۀ پانزده جمهوری بههمپیوسته از رنگهای مختلف را از دست داد.
مسکو، دیگر قادر به حفظ آن انسجام و همبستگی نبود که ساکنان یکششم از کرۀ خاکی را زیر یک پرچم واحد، گرد آوَرَد. شوروی که روزگاری با اندیشه جان فاستر دالس و... با زنجیرهای از پیمانهای نظامی ناتو، سنتو و سیتو به زحمت کنترل میشد؛ چنان بیصدا و آرام به زانو درآمد که نالههای سقوط او را هم کسی نشنید.
گورباچف اندکی قبل از فروپاشی، عمق فاجعه را دریافته بود و با کلنگی در برلین، آخرین میخ را بر تابوت آن کوبیده بود. همو بود که در دیدار تاریخی خود با رونالد ریگان، همتای امریکایی خود، گفته بود: "عالیجناب! حامل خبر بدی برای شما هستم. من شما را از داشتن دشمنی به نام شوروی محروم خواهم کرد".
گویی او بهخوبی دریافته بود که آمریکا نظامی بحرانزی است و اقتصاد آن، جز به مدار جنگ سامان نمیگیرد.
این خبر خوشی برای آمریکا نبود و ستاره هالیوود خوب میدانست که دردسر شوروی بیطرف و غیردشمن که سرش به جای رقابتهای تسلیحاتی به ترمیم اقتصاد بیرمقش مشغول شود، برای آمریکا بسیار بیشتر از شوروی دشمن است.
اما برای گورباچف کار از کار گذشته بود. او خیلی دیر به چهارراه انفجار رسیده بود و قبل از اینکه با اندیشههای گلسنوستی و پراستروئیکایی خود فرصت خنثیسازی مینهای انفجار را داشته باشد، انفجارها یکی پس از دیگری و دومینووار در حال رخ دادن بود.
سقوط، حتمی بود و تنها هنر این راننده ماهر کلخوز که به مدد تیزهوشی خود از رانندگی ماشینهای کشاورزی کلخوز به صدر هیئت رئیسه شوروی رسیده بود، این بود که با تعویض بهموقع دندهها، سرنگونی آرام شوروی را رانندگی کند و این خود نیز هنر کمی نبود. جهان برای همیشه باید قدردان این هنر او باشد.
شوروی با گورباچف و بدون گورباچف به پایان حیات خود رسیده بود و سالها بود که نهال ناقصی که با بذر اندیشه مارکس، توسط ولادیمیر ایلیچ لنین در سرزمین سرد تزارها کاشته شده بود، آبوهوای مناسبی را برای رشدونمو خود نمییافت.
اندیشهای که مطابق پیشبینی مارکس قرار بود در انگلیس بارور شود و طومار کاپیتالیسم را در سرمایهدارترین کشور اروپا، یعنی بریتانیا در هم پیچد، اینک خودش قبل از سرمایهداری در سرزمینی غریب و دورافتاده به زانو در آمده بود و هنرنماییهای گورباچف با رفوگریهای مختلف برای ترمیم پارهگیها و تناقضات آن پاسخ نمیداد.
تن مارکس زمانی در گور لرزید که مارکسیسم قبل از کاپیتالیسم به زانو در آمد. اما هیچکس به اندازه این دشمن دانای کاپیتالیسم به کاپیتالیسم خدمت نکرد.
بحرانهایی که کارل مارکس در ذات نظام سرمایهداری پیشبینی کرده بود، یکی پس از دیگری توسط اقتصاددانان مجربی مانند جان مینارد کینز و... درمان شد. اما پزشکی که ویروسهای کشندهای را در اندام رقیب پیشبینی کرده بود، از دیدن تناقضات و بیماریهای مهلکی که در تن و اندام خود بود، عاجز بود.
مارکسیسم در ذات خود محکوم به شکست بود؛ اما زان میان گورباچف بینوا، بدنام افتاد. نام گورباچف برای همیشه در تاریخ جهان و روسیه با خوشنامی و بدنامی عجین خواهد بود.
مالک رضایی
کانال صنعت و اقتصاد