«قاضی همدان» را (که لابد باید شخص بزرگی باشد) فرض کنید که عاشق پسربچهی شاگرد نعلبندی شده و شب و روزش به یاد او «متهلّف» و «مترصّد» است
. لابد وقتی از سر اتّفاق، داده اسبش را نعل بزنند، او را دیده و یک دل نه صد دل عاشقش شده، اما چه کند که خودش قاضی شهر است و بلند آبرویی دارد و عشق مردی چون او به پسرکی نعلبند (هرچند خوشرو!) آبروسوز:
این دیدهی شوخ میکشد دل به کمند
خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند!
حتّا آن پسرک نگونبخت هم از این عشق خبردار شده و یکبار در سر بازار، حسابی به هیکل جناب قاضی و حضرتش ریده که مردک! رهایم کن! اما حضرت قاضی شاد از آن همه مرحمت معشوق، سروده که:
از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوشتر که به دست خویش نانخوردن!
و بعد، زیرکانه دوستان و مریدان ِ ملامتگرش را گفته که:
انگور ِ نوآورده ، تُرُشطعم بوَد
روزی دو سه، صبرکن که شیرینگردد!
پس چند کس را به تحقیق او میفرستد و با علم به تنگدستی آن بدبخت که نانآور کسانش بوده، زر و سیم بیکران به پایش میریزد؛ که میداند:
هر که زر دید سر فرود آورد
ور ترازوی آهنین دوش است!
و البته که پسربچهی فقیر به خاطر پول و از سر نیاز، تسلیم میشود و شبی به کام قاضی میرود:
«قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر، از تنعّم نخفتی و به ترنّم گفتی:
امشب مگر به وقت نمیخواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس
لب بر لبی چو چشم خروس!، ابلهی بوَد
برداشتن ، به گفتن بیهودهی خروس!
امّا حسودان و بخیلان، خبر این کامجویی به حاکم میدهند و حاکم اراده میفرماید تا با چشم مبارک خود، قاضیاش را در آن حال و مقال ببیند. پس با چند تن از «خاصّان» به بالین قاضی و پسرک حاضر میشود:
«شمع را دید ایستاده، و شاهد نشسته، و مَی ریخته، و قاضی در خواب مستی، بیخبر از مُلک هستی»!
از اینجا به بعد ِ داستان، دیگر از پسربچه خبری نیست. آب میشود و در زمین میرود. اصلاً حکمت داستان و پند ِ سعدی حکیم از اینجا به بعد آشکار میشود؛ و پسربچه و رنج و فلاکتش تنها در خدمت پندی است که تا چند لحظهی دیگر از زبان ملمّح و مسجّع سعدی شیراز سرریز میکند روی سر و گوش «مستمع». چه پندی؟ حاضرجوابی و نکتهدانی جناب قاضی؛ و ستایش از نقشِ زبان ریاکارِ چاپلوس در حفظ جان!
قاضیِ رذل که بههوش میآید و حاکم را میبیند فیالفور از او میپرسد: آفتاب از کدام جانب برآمد؟ و حاکم پاسخ میدهد که از «قِبَل مشرق». قاضی نکتهدان با تلمیح به حدیث: «لا یُغلَقُاللهُ عَلیالعِباد حَتَّی تَطلُعُالشَّمسُ مِن مَغربها» ( تا زمانیکه خورشید از مغرب طلوع نکرده، در توبه بر بندگان خدا بسته نمیشود) عرض میکند: پس «الحمدلله که در توبه همچنان باز است!"
حاکم قبول نمیکند و در جوابی دندانشکن (که به احتمال در محضر همان قاضی آموخته) آیهای از قرآن را میخواند: «فَلَم یَکُ یَنفَعُهَم ایمانُهُم لمَّا رَاو بَاسَنا» ( ایمان اینان، هنگامی که عذاب ما را میدیدند دیگر ایشان را سود نداشت).
پس حکم به از قلعه فرو انداختن قاضی میدهد و در انتها میگوید که: تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. اینجاست که قاضی همدان، شاهکار ِ هوش و سخنوریاش را عرضه میکند و حکیم سعدی را به شعف و پایکوبی در میآورد: «گفت ای خداوند ِ جهان! پروردهی نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کردهام. دیگری را بینداز تا من عبرت گیرم! ملِک را خنده گرفت! و به عفو از خطای او درگذشت»!
۲
این، سر تا ته ِ حکایت بیستم از باب «در عشق و جوانی» از کتابِ «گلستان» ِ حکیم سعدی شیرازی (علیهالرحمه) است؛ در واقع مفصلترین حکایت این باب. بابِ «در عشق و جوانی» بیستویک حکایت دارد که به جز حکایتهای ۸ و ۱۳ و ۱۴ و ۱۹، بقیهی هفده حکایت از همین قماش و حتّا بدتر و وقیخانهتر از این است. تنها در یک حکایت از «زن» سخن میرود که آنهم، مادرزنی عفریته است که عروسش مرده و او که مهریهی دخترش را از داماد طلب دارد، وبال گردن آن مرد نگونبخت میشود که در هر کوی و برزن میسراید:
دیده بر تارک سنان دیدن
خوشتر از روی دشمنان دیدن
واجب است از هزار دوست برید
تا یکی دشمنت نباید دید!
در بیشتر این حکایتها، حکیمان و مدرسّان و استادان ِ محروم از دیدن و بودن با «زن» (که به دستور شرع و شاعران در خانه حبس شدهبود) مشغول وررفتن با شاگردان و «متعلّمان» ِ مذکّر و پسربچههای فقیرند که یا از سر ناچاری، یا نیاز به نمره! و گرفتن رخصت تدریس و یا نیاز به پول، مجبور به تنفروشی میشوند و سعدی همهی این کثافتکاریهای تهوعآور را «عشق» مینامد!
۳
در حکایت ۱۰ سعدی از عشقش به پسرک خوشبر و رویی میگوید که:
آنکه نبات عارضش آب حیات میخورَد
در شکرش نگه کند هر که نبات میخورد!
اما «اتفاقاً به خلاف طبع» ، سعدی حرکتی از پسرک میبیند (خدا میداند چه حرکتی) و او را رها میکند. پسرک در حالیکه دارد سعدی را ترک میکند، تمسخرکنان میخواند:
شبپره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد!
(هیچ فکرش را میکردید که این بیت معروف و زیبا از این داستان نازل شدهباشد؟)
سعدی از غم هجر پریشان میشود و پشیمان، که البته سودی ندارد:
بازآی و مرا بکش که پیشَت مردن
خوشتر که پس از تو زندگانیکردن!
«به شکر و منّت باری»! پسرک پس از مدتی بازمیگردد و توقع دارد که سعدی دوباره «در کنارش گیرد»؛ اما این بار دیگر از آن خبرها نیست: چرا که پسرک بالغ شده و «آن حلق داوودی متغیر شده، و جمال یوسفی به زیان آمده، و بر سیب زنخدانش چون به، گردی نشسته (یعنی ریش درآورده!) و رونق بازار حُسنش شکسته:
سوال کردم و گفتم جمال روی تو را
چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشیدست (یعنی چرا ریش درآوردهای بدبخت)!
جواب داد ندانم چه بود رویم را
مگر به ماتم حُسنم، سیاه پوشیدهست (سیاهی ریشش را تشبیه کرده به عزاداری صورتش در از دست دادن زیبایی قدیم! الحق که شیخنا اینجا را خوب آمده)!
۴
در حکایت ۱۱ میفرماید:
امرَد آنگه که خوب و شیرین است
تلخگفتار و تندخوی بوَد
چون به ریش آمد و به لعنت شد
مردمآمیز و مهرجوی بوَد!
(البته میدانید که امرَد، پسربچهی مودرنیاورده را گویند)!
در حکایت ۵، شاگرد بیچارهای که البته «کمال بهجتی» دارد و معلمش از آنجا که «حس بشرّیت است با حُسن بَشَرهی او معاملتی داشت»، در یکی از خلوتهای ناگزیرانه از معلم میخواهد که: «آنچنان که در آداب درس من نظری میفرمایی در آداب نفسم نیز تامل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی، بر آنم اطلاع فرمایی» (بدبخت از چه کسی چه چیزی میخواهد)! و معلم دانا در جواب میفرماید: «ای پسر! این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با توست، جز هنر نمیبینم»!
در حکایت ۱۷، خود شیخنا سعدی روایت میکند که در مسجد جامع کاشغر،پسرک طلبهای میبیند «به غایت اعتدال و نهایت جمال» که کتاب درسیاش را در دست دارد و با صدای بلند میخواند: «ضَرَبَ زَیدٌ عَمراْ و کانَ المتعدّی عَمراْ» و سعدی که همواره عاشق جمال و اعتدال است برایش میسراید که:
طبع تو را تا هوس نحو کرد
صورت صبر از دل ما محو کرد
ای دل عشّاق به دام تو صید
ما به تو مشغول و تو با عَمر و زید!
۵
جالب است که خود شیخنا سعدی، سالها در مدارس و جامعها و نظامیهها، به گاه ِ کودکی و نوجوانی و امرَدی، تلمّذ کرده و فیض برده و توشه اندوخته. وقتی متعلّمی جزء یا شاگرد نعلبندی مظلوم یا یک نحوی گمنام، برای رسیدن به چیزی که نه آنوقتها و نه حالا اسمی از آن نیست، آنهمه داده و آنقدر کم گرفته، پس حال سعدی چه باید بودهباشد در دوران حکمتآموزی، که به کان ِ فضل و حکمت و تجربت ایرانی تبدیل شدها ست؟
فیس بوک خالد رسول پور