آن روز صبح برای انجام یک سری کارها باید میرفتم بانک؛ صبح اول وقت آماده شدم، تاکسی گرفتم و نشستم.
خیلی خسته بودم. شب قبل درست نخوابیده بودم. چشمهایم را روی هم گذاشتم؛ نه که خواب باشم، فقط از خستگی نمیتوانستم آنها را باز نگه دارم. بعد از گذشت چند دقیقه چشمهایم را باز کردم، ببینم کجا هستم. اولین صحنه ای که دیدم خانمی بود حدودا شصت ساله با قدی بلند و چهارشانه با دستهایی بزرگ و ضخیم و ترک خورده و صورتی آفتاب سوخته که هیچ شباهتی به صورت یک زن نداشت، با یک گونی آبی رنگ بزرگ که تا نیمه پر بود از زباله بر روی دوشش.
از تمام زنانگیاش فقط چادری رنگ و رو رفته که یک زمانی احتمالا گلدار بوده برایش باقی مانده بود، که آن را محکم به دور گردن و کمرش بسته بود تا در زمان جمع کردن زباله مزاحمتی برایش ایجاد نکند. و احیانا با بیرون افتادن موها البته اگر مویی برایش باقی مانده باشد مرتکب گناهی نشود.
دوباره چشمهایم را بستم. با خود فکر کردم ای کاش چند لحظه دیرتر بازشان کرده بودم تا زن، چادر گلدار بدون گل، گونی آبی نیمه پر زباله، هیچکدام را نمیدیدم.
ثریا صادقنیا
یازدهم مرداد ۱۴۰۱
@NewHasanMohaddesi