کد خبر: ۳۱۶۰۵
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۹:۵۱-03 August 2022
بشر به مددِ توصیفْ غرابت و رمز‌آلودگیِ امور را می‌کاهد. ولی مرگ ــ‌این‌ عجیب‌ترین و رازآلوده‌ترین سفرِ آدم‌ــ هرچند که هزارچهره است و پذیرای توصیفات متعدد اما به قالب هیچ‌یک از آن‌ها درنمی‌آید و تحیرآور باقی می‌ماند.
پس سوال را کمی فروتنانه‌تر بپرسیم: چه‌گونه در فضای مه‌گونِ مفهومِ مرگ، قدمی پیش برویم؟

فروغ در آن شعر کذایی چهره‌های گوناگونی از مرگ را عیان می‌کند که یکی از آن‌ها این است: «می‌رهم از خویش و می‌مانم ز خویش.» بگذار کمی خیس بخورد این هجاهای شعر. انگار می‌گوید که «من» از خویش آزاد می‌شوم و می‌روم اما از سوی دیگر، «من» آن چیزی هستم که پس از رفتنِ خویش به جا مانده‌ام. یک «خویش» می‌ماند و یک «خویش» می‌رود. انگار «خویش»ی که تا چند لحظه پیش یکه و مستقل بود، ناگهان دوپاره شده اما شاعر نمی‌تواند از هیچ‌کدام‌شان دست بردارد. 

گمان می‌کنم این توصیفْ حیرتِ ما از مرگ را به‌روشنی عیان می‌کند: نه دل به روایت‌های اساساً مذهبی سپرده که خویشِ رفته را اصیل می‌داند و باقی‌مانده را جیفه و نه لزوماً آن روایت‌های مادیِ ناظر به اصالتِ بدن را پذیرفته. خلاصه که تردیدها و تحیرها را پابرجا نگه داشته است. 

اما بیا به جای دیگری پل ببندیم. نمی‌دانم یادت هست یا نه؛ پیش‌تر گفته بودم که گمان می‌کنم وجه اشتراک مُحب و غریب و مؤمن و فیلسوف این است که یک «دیگری» را چنان از خود می‌دانند که هویت خود را به آن می‌بندند و آن را تکه‌ای از وجود خود می‌شمارند. محبْ یار را؛ غریبْ وطن را؛ مؤمنْ خدای متعال را؛ و فیلسوفْ حقیقت را. 

در همه‌ی این‌ها، فرد نهایتاً خود را دوپاره می‌داند: پاره‌ای این‌جا و پاره‌ای آن‌جا که وصال‌ش ــ‌دست‌کم در نگاه نخست‌ــ مستحیل است. انگار که محب و غریب و مؤمن و فیلسوف زبان گرفته‌اند که «من از خودم، از اساسِ خودم، دور افتاده‌ام و آرزوی به‌هم‌پیوستنِ اجزای خودم را دارم.» بدین‌ترتیب، شاید بتوان گفت که تجربه‌ی این‌ها نیز به‌نحوی به همان «دوپاره‌شدنِ خویش» برمی‌گردد.

با این حساب، اگر از فروغ بهره بگیریم و «دوپاره‌شدنِ خویش» را توصیفی از مرگ بدانیم؛ اگر محب و غریب و مؤمن و فیلسوف را هم دچار ‌نوعی «دوپاره‌شدنِ خویش» بدانیم، آن‌گاه شاید بتوان نتیجه گرفت که این‌ها نیز در لحظه‌ی التفات به فراق، چیزی شبیه مرگِ فروغ‌گفته را تجربه می‌کنند: «می‌رهم از خویش و می‌مانم ز خویش.» 

پ.ن: از قرار معلوم، بزرگی در جایی گفته بود انفکاک خودخواسته‌ی روح از بدن عُرفا چیزی شبیه تجربه‌ی عاشق‌ست؛ عاشق مکرر می‌میرد و زنده می‌شودْ انگار.

حامد قدیری

نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
به روایت مذهبی ها
نظرسنجی
با اصلاحات بنیادین سیاسی موافقید؟
بله
خیر
آخرین اخبار
چشم انداز
پربازدیدترین
خبری-تحلیلی
پنجره
اخلاق و عرفان
سیره علی بن ابیطالب(ع)
سیره رسول الله(ص)
تاریخ صدر اسلام
تاریخ معاصر
زمین
سلامت و تغذیه
نماز و احکام
کتاب و ادبیات
نظامی
کمپر و ون لایف
شیطان و گناهان
روشنفکری دینی
مرگ
آخرالزمان