این روزها همه دنبال این هستن که چطور خوشحالتر، پولدارتر، جذابتر، محبوبتر، یا … باشن.
ولی تمرکزِ بیش از اندازه روی چنین مواردی در عمل کاستیها رو برجسته میکنه. این همون چیزیه که «آلن واتس» بهش میگفت قانون معکوس.
تلاش بیخود نکن
«قانون معکوس»
هرچقدر بیشتر بخوای پولدار باشی، بیشتر احساس بیپولی میکنی
هرچقدر بیشتر بخوای جذاب باشی، بیشتر احساس زشتی میکنی
هرچقدر بیشتر بخوای شاد باشی، بیشتر احساس ناراحتی و تنهایی میکنی.
وقتی یکی جلوی آینه میایسته و جملات مثبت رو تکرار میکنه، در واقع نکات منفی رو بزرگنمایی میکنه. هیچ آدمی که از زندگیش رضایت داره به خودش جلوی آینه نمیگه "من چقدر خوشحالم". اونی که واقعا پولدار، با اعتماد به نفس، یا… هست، نیازی نداره هی اینها رو به بقیه بگه. هرچقدر بیشتر بخوای در کاری موفق بشی، احتمال اینکه شکست بخوری بیشتر میشه. هرچقدر اون قضیه کمتر برات مهم باشه، شانس موفقیتت هم بیشتر میشه. عطش زیادی برای بدست آوردن موارد مثبت (پول، زیبایی، موفقیت و…) خودش یک امر منفیه. در نقطه مقابل اون، پذیرفتن کاستیها و جنبههای منفی زندگی، یک دستاورد مثبت به حساب میاد.
بطور روزانه در شبکههای اجتماعی (اینستاگرام، توییتر و…) زندگی خیلیها رو میبینیم که در ظاهر از ما وضع بهتری دارن، و باعث میشن نسبت به خودمون حس بدی پیدا کنیم. در عین حال، فکر میکنیم داشتن "احساس بد" هم بده! و هی بیشتر در احساس منفی فرو میریم.
برای اینکه از این چرخهی منفی خارج بشیم، باید بپذیریم تو زندگی ما ایراداتی هست، و اگه یک زمانی احساس خوبی هم نداشتیم، طبیعی و بخشی از زندگی پر ایراد ماست. این تلاش برای همیشه شاد بودن و داشتن حس رضایت نسبت به زندگی، ما رو بیشتر سرخورده میکنه.
درد و ناراحتی اجزای جداییناپذیر این زندگی هستن. اتفاقا کاربردهایی هم دارن و میتونن محرکهای مثبتی باشن. حذف این موارد از زندگی غیرممکنه. و اصلا تلاش برای همیشه شاد بودن، به اعتقاد نویسنده، یعنی داری زیادی به موارد منفی توجه میکنی - دنیا به کتفت نباشه.
بعضیها فکر میکنن "دنیا به کتفت نباشه" یعنی نسبت به همهچی بیتفاوت باشن. ولی میدونید کیها اینطوری هستن؟ سایکوپتها! اگه بصورت ذاتی سایکوپت نیستین، چنین چیزی برای شما مقدور نیست. همیشه یک چیزی به کتف شما خواهد بود.
برای اینکه بتونید چیزی رو به کتفتون نگیرید، باید قبلش یک چیز مهمتر از اون رو به کتفتون گرفته باشید. هنر اینجاست که مشخص کنید چیها براتون مهم هستن و به همونها توجه کنید، و به بقیه موارد منفی بگید "گور باباش"
وقت و انرژی ما محدوده. همیشه یکی هست که باهامون بد حرف میزنه؛ یکی پیدا میشه که وقتی شکست خوردیم، مسخرهمون کنه و… اگه بخوایم به این موارد توجه کنیم، وقت و انرژی لازم برای کارهایی که برامون مفید هستن نخواهیم داشت. وقتی یکی تو اینترنت دائم به بقیه گیر میده؛ وقتی یکی سر مسائل پیش پا افتاده از کوره درمیره و با دیگران دعوای جدی میکنه؛ و… همه اینها بخاطر اینه که این افراد کار/هدف مهمتری در زندگی ندارن که اینطور نسبت به این موارد واکنش نشون میدن. ما وقتی یاد بگیریم که موارد مهم در زندگی رو برای خودمون رو مشخص کنیم، توجهمون به همونها باشه، و به بقیه موارد بگیم "فاک ایت"، وقت و انرژیمون رو در اختیار خودمون میگیریم. خودمون رو رها میکنیم. این کتاب قرار نیست به ما یاد بده چطور خوشحالتر و موفقتر و… باشیم. بلکه میخواد یاد بده چطور روی موارد منفی خیلی گیر نباشیم.
چه بخوایم و چه نخوایم، درد و رنج و شکست و… همیشه پیش میان. وقتی این موارد ناخوشایند رو بخشی از زندگی ببینیم و باهاشون کنار بیایم، میتونیم متمرکز روی مواردی که برامون مهم و مفید هستن باقی بمونیم، و مسیر پیشرفت رو ادامه بدیم.
«شاد بودن»
بعضیها فکر میکنن «شاد بودن» یک راهِ الگوریتمی و مشخص داره
- اگه پروژهام رو تموم کنم
- اگه فلان دانشگاه پذیرش بگیرم
- اگه فلان شرکت استخدام بشم
- و…
ولی شاد بودن یک مساله نیست که یک بار حلش کنیم و تمام. به هرچیز که برسیم، بعد از مدتی برامون عادی میشه.
ناراحتی و ناراضی بودن بخشی از طبیعت ماست. به هرچی که برسیم، بعد از یه مدتی دوباره احساس رضایتمون کمرنگ میشه. اتفاقا همین ویژگیه که باعث میشه یک جا نایستیم و دائم پیشرفت کنیم.
هر درد و ناراحتی که احساس میکنیم، داره به ما نشون میده که یک چیزی در در زندگی ما سرجاش نیست و باید براش کاری بکنیم. نارضایتیها به ما جهت حرکت رو نشون میدن.
مشکلات در زندگی هیچوقت تموم نمیشن. زندگی زنجیرهای از مشکلاتِ پشت سر همه. راهحلی که برای مشکل فعلی پیدا میکنید، خودش مشکلی میشه در آینده. مثلا شما برای سلامتیتون، تصمیم میگیرید در باشگاه اسمنویسی کنید. حالا با مشکل جدیدی روبرو میشید - چه وقتی رو برای ورزش کردن باید کنار بذارید که تا قبل از این در برنامه روزانهتون نبود. آرزوی داشتن زندگیِ بدون مشکل نداشته باشید. چنین چیزی هیچوقت بدست نمیاد. بجاش امیدوار باشید زندگیتون پر از مشکلاتِ خوب باشه.
«شاد بودن» از حل کردن مشکلات بدست میاد. اگه از مواجهه با مشکلات طفره میرید، در واقع دارید خودتون رو در شرایطِ برزخی و سردرگمی قرار میدید. آدمها وقتی واقعا حس رضایت میکنن که برای مشکلاتشون راهحلی پیدا میکنن و پیشرفتی رو شاهد هستن.
برای «شاد بودن» ما نیاز به مشکلی برای حل کردن داریم. ولی برای خیلیها قضیه به این سادگی نیست؛ به دو دلیل: اولین دلیل اینه که خیلیها مشکلاتشون رو «انکار» میکنن. با انکار مشکلات، فرد ممکنه احساس خوبی در کوتاهمدت داشته باشه، ولی انکار طولانی و مواجه نشدن با مشکلات، در نهایت به یک زندگی پر از احساس عدمامنیت یا سرکوب احساسات منجر میشه.
دومین دلیل اینه که بعضیها دچار طرز تفکرِ «قربانی بودن» میشن. یعنی همه مشکلاتشون رو به عوامل خارجی و دیگران نسبت میدن. اینطوری شاید در لحظه حس خوبی پیدا کنن، ولی از این راه کم کم تبدیل میشن به آدمهای خشمگینی که دائم احساس بیچارگی و درموندگی دارن. هرچقدر که ما برای مواجه نشدن با مشکلات یا دوری از احساسات منفی بیشتر تاخیر داشته باشیم، اون روزی که مجبور بشیم باهاشون روبرو بشیم، درد بزرگتری رو تجربه میکنیم.
احساسات بخشی از معادلهی زندگی ما هستن، ولی همه چیز نیستن. به احساسات باید به چشم «پیشنهاد» نگاه کرد، نه «فرمان». اگه چیزی به ما حس خوبی میده، لزوما به این معنی نیست که برای ما خوبه. اگه نسبت به چیزی حس بدی داریم، لزوما به معنی بد بودن اون نیست. ما نباید چشمبسته به احساساتمون اعتماد کنیم. احساسات دادههایی هستن که باید پردازش بشن. نویسنده میگه اتفاقا خوبه که عادت کنیم همیشه احساساتمون رو نقد و بررسی کنیم، و ببینیم چقدر بر اساس واقعیت هستن. تصمیمگیری که صرفا مبتنی بر احساسات باشه، بدون اینکه خوب تجزیه و تحلیلِ منطقی شده باشه، معمولا به خطا میره. میدونید کیها کاملا احساسی و هیجانی تصمیمگیری میکنن؟ بچههای سه ساله! و سگها و گربهها!
زیادی بها دادن به احساسات، باعث سرخوردگی ما میشه. چرا که احساسات پایدار و همیشگی نیستن. چیزی که امروز باعث خوشحالی ما میشه، فردا ممکنه چنین حسی به ما نده. دنبالِ حس خوب رفتن منجر به لذتجویی و اعتیاد میشه، نه حس رضایت از زندگی.
شاد بودن و حس رضایت از دلِ سختیها به وجود میان. موفق شدن سر کار، داشتن اندام زیبا، بودن در یک رابطهی موفق و… همه نیازمند تلاش روزانه و تحمل کردن سختیها هستن. ولی متاسفانه اکثر مردم فقط نتیجهی نهایی رو میخوان، و از مسیرِ رسیدن به اون بیزارن.
برای رسیدن به موفقیت، این سوال که "از چه کاری لذت میبری؟" خیلی موضوعیت نداره. سوال درست اینه که "تا چه اندازه حاضری سختی تحمل کنی؟" شاد بودن در زندگی و داشتن حس رضایت یک مسیره، نه یک مقصد. یک مسیر سر بالاییه که هیچوقت نمیشه متوقف شد. حس رضایت رسیدن به نوک قله نیست؛ بلکه در اینه که یاد بگیریم از خود کوهنوردی لذت ببریم.
تو خاص نیستی
از دهه ۶۰ میلادی "بالا بردن عزتنفس" مورد توجه عموم قرار گرفت. در مدارس به همه نمرات خوب دادن تا بچههایی که در بعضی از درسها ضعف داشتن، یه وقت حس بد نسبت به خودشون پیدا نکنن. سمینارها و سخنرانیهای انگیزشی بیشماری برگزار شدن که به آدمها بگن "تو خاص هستی"
ولی چند دهه گذشت تا افراد متوجه بشن دادنِ حسِ خوب بدون دلیل نه تنها خوب نیست، بلکه مضره. داشتنِ حس خوب وقتی معنی داره که ما یک دلیل خوب هم براش داشته باشیم. سختیها و شکستها هم لزوما مخرب نیستن. اتفاقا در مواجهه با این موارده که آدمها رشد میکنن. برای تقویت توان ذهنی، رشد فردی، و رسیدن به موفقیت، افراد باید با این موارد منفی روبرو بشن. باید گاهی حس بد پیدا کنن.
مشکل اصلی جنبش "بالا بردن عزتنفس" در این بود که میزان عزتنفس رو با اینکه فرد چقدر نسبت به خودش حس مثبتی داره میسنجیدن. در حالی که معیار دقیقتر برای اینکه بدونیم یکی چقدر عزتنفس داره، اینه که ببینیم اون چقدر جنبههای منفیِ زندگیاش رو پذیرفته. اینکه یکی در ۹۹.۹۹٪ موارد بخواد حس خوبی داشته باشه، در نهایت به حس «محق بودن» میرسه؛ حق خودش میدونه زندگی خوبی داشته باشه، بدون اینکه براش تلاش زیادی کرده باشه؛ حق خودش میدونه بقیه دوستش داشته باشن، بدون اینکه برای کسی کاری کرده باشه؛ و…
مشکل «محق بودن» اینه که فرد نیاز داره نسبت به خودش حس خوبی داشته باشه، و معمولا از بقیه هم هزینه میکنه. از این جهت، «محق بودن» یک ویژگیِ رایج بین ازخودراضیهاست.
اونها فکر میکنن اگه اتفاق مثبتی براشون میافته، بخاطر خاص بودن و تلاش خودشون بوده. ولی اگه اتفاق بدی بیافته، بخاطر اینه که یکی بهشون حسودی کرده یا… و دیگران رو مقصر میدونند.
برای اونها هرچیزی اثبات خوب بودنِ خودشونه، یا بد بودنِ بقیه. آدمی که حس «محق بودن» داره (entitlement) از روبرو شدن با مشکلاتش طفره میره. کسی هم که با مشکلاتش روبرو نشه، پیشرفت نمیکنه. به همین دلیل، آدمهایی که حس «محق بودن» دارن، در نهایت تغییر یا رشد زیادی نمیکنن. قدم اول برای پیشرفت، پذیرفتن ضعفهاست.
حس «محق بودن» دو جنبهی ظاهری متفاوت داره، ولی در واقع دو روی یک سکه هستن:
- من خیلی خفنم و از بقیه بهترم، پس باید باهام خاص برخورد بشه. (خودشیفتگی آشکار)
- من مشکلات جدی دارم و بقیه ازم بهترن، پس باید باهام خاص رفتار بشه. (استفاده از کارت قربانی بودن)
- مشکل «محق بودن» اینه که فرد احساس میکنه خاصه. یا خیلی خوبه، یا خیلی بد (قربانی).
اون انتظار داره بقیه باهاش خاص برخورد کنن. ولی واقعیت اینه که ما خاص نیستیم. اگه تواناییای داریم، احتمالا خیلیهای دیگه هم دارن. اگه مشکلی داریم، احتمالا میلیونها نفر دیگه هم همون مشکل رو دارند. ما در اکثر جنبههای زندگی خیلی معمولی هستیم. حتی اگه در زمینهی خاصی تخصص یا مهارتی داشته باشیم، احتمالا در بقیه موارد معمولی یا پایینتر از معمولی هستیم. چون وقت نامحدود نداریم که همه مهارتها رو بتونیم یاد بگیریم و تو همهچی فوقالعاده باشیم.
اینترنت و شبکههای اجتماعی قطعا فواید زیادی داشتن. ولی در عین حال، کاری کردن که ما زیادی افراد فوقالعاده رو ببینیم؛ خوشگلترینها، باهوشترینها، موفقترینها و… انقدر که این "افراد خاص" زیاد به چشم ما میان، که فکر میکنیم همه همینطوری ان. آدمهای معمولی دیگه به چشم نمیان.
همین باعث شده افراد از اینکه معمولی باشن بترسن. خیلیها، که نمیتونن به دستاورد شگفتانگیزی برسن، ترجیح میدن بدبختترین، بیچارهترین، قربانیترین یا… باشن، ولی معمولی نباشن. چون اینطوری حداقل دیده میشن. معمولی بودن برای خیلیها معادلِ شکسته. ولی اونهایی که در کاری موفق میشن و به دستاوردهای بزرگ میرسن، روزی پذیرفته بودن که معمولی هستن و جای پیشرفت دارن.
اونها تمرکزشون روی پیشرفت بوده و از قدمهای کوچکی که به سمتِ هدفشون برمیداشتن لذت بردن. پذیرفتن اینکه ما در اکثر زمینهها معمولی هستیم سلامت روانیِ ما رو تضمین میکنه. وقتی بپذیریم که معمولی هستیم و نگران دیده نشدن و قضاوت دیگران نباشیم، احساس رهایی میکنیم که با تمرکز و انرژیِ بیشتری دنبال اهدافمون بریم و بهشون برسیم.
اینطوری میتونیم از تجربیات سادهی زندگی لذت ببریم؛ داشتن یک دوستیِ بیحاشیه، خوندن یک کتاب خوب، ساختن یک چیز کوچیک، کمک کردن به یک نفر و… شاید حوصلهسربر به نظر بیاد، ولی زندگی همینه. اتفاقا همین مواردِ ساده و معمولی بخشِ اصلیِ زندگی هستن.
ارزش رنج کشیدن
بعضیها سعی میکنن همیشه نسبت به همهچی مثبت باشن، و این مثبتنگری رو به بقیه تزریق کنن.
- کارت رو از دست دادی؟ این خودش یک فرصته که دنبال علایقت بری.
- همسرت بهت خیانت کرده؟ در عوض یاد گرفتی به خودت برسی و ارزشهای زندگیات رو تشخیص بدی.
ولی واقعیت اینکه این اتفاقها واقعا منفی هستن و طرف حق داره که در اون شرایط احساس منفی هم داشته باشه. انکار احساس منفی منجر به عمیقتر شدن اونها میشه. عدهای «مثبتنگری» رو برای خودشون ارزش در زندگی تعریف کردن. ولی این ارزش باعث میشه با احساسات منفیشون روبرو نشن، که در نهایت، اونها رو در برابر تجربیات دردناکتر زندگی آسیبپذیر میکنه. نویسنده میره سراغ ارزشهای فردیای که به اعتقاد اون ریشهی اصلی مشکلات آدمها میشن (مثل همین "همیشه مثبت بودن")
برای اینکه بفهمیم ارزشهای فردی ما چی هستن، ما نیاز به «خودشناسی» (self-awareness) داریم. خودشناسی چند لایه داره (به قول نویسنده، مثل پیازه. به هر لایه که برسی، حسابی به گریهات میندازه)
سطح اول اینه که بفهمیم چه حسی داریم. کی احساس خوشحالی داریم، کی احساس ناراحتی میکنیم و… برای خیلیها رسیدن به این سطح هم نیاز به تمرین زیادی داره.
سطح دوم خودشناسی اینه که بفهمیم "چرا" اون حس رو داریم؟ با پرسیدن "چرا" میتونیم بفهمیم چه خواسته یا نیازی داشتیم که بهش رسیدیم، یا در رسیدن بهش شکست خوردیم. خیلیها نیاز دارن تا پیش مشاور برن تا برای اولین بار با چنین سوالهایی روبرو بشن. سطح سوم خودشناسی اینه که بفهمیم (۱) چرا اون خواسته یا نیاز رو داریم (از چه "ارزشی" ناشی شدن) و (۲) چطور ارزیابی میکنیم که بهش رسیدیم یا نه. مثلا شما احساس ناراحتی میکنی که با برادرت خیلی نزدیک نیستی. چرا؟ چون تعداد کمی تکست بین شما رد و بدل میشه. برای شما "نزدیک بودن به برادر" ارزشه، و "تعداد تکستها" معیار اینکه چقدر بهم نزدیک هستین.
کتاب میگه این سطح خودشناسی به ما کمک میکنه بفهمیم چه ارزشهایی داریم، و چطور داریم ارزیابی میکنیم که آیا بهشون رسیدیم یا نه. حالا میتونیم از خودمون بپرسیم آیا ارزشهای خوبی انتخاب کردیم؟ آیا روش ارزیابی درستی براشون داریم؟
اکثر توصیههای کتابهای خودآموز و سخنرانیهای انگیزشی اینطوری ان که به فرد حس خوبی بدن، بدون اینکه نگاهی به ارزشها (و روشهای ارزیابی اونها) داشته باشن - مواردی که ریشهی اصلی اون احساس بد بودن. به همین دلیل، فرد بعد از مدتی دوباره برمیگرده به همون مشکلات قبلیش.
کتاب میخواد ما رو متوجه دو تا نکته بکنه: ارزشهایی که برای خودمون انتخاب کردیم (که خیلیهاش ناخودآگاه از خونواده و اجتماع و… به ما رسیدن) و روشهای ما برای ارزیابی اونها. تا وقتی ما روی این موارد بازنگری نداشته باشیم، مشکلات و رویکردهای ما برای اونها تغییر زیادی نمیکنن.
فرض کنید یکی از ارزشهای شما در زندگی "موفق بودن"ـه. روش ارزیابی شما اینه که "چقدر از فلان آدم بیشتر پول درمیارم". اگرچه هدف بدی انتخاب نکردید، روش ارزیابیتون شما رو دائم در شرایط مقایسه قرار میده. و اگه اون فرد خیلی موفق باشه، شما همیشه احساس سرشکستگی میکنید.
نویسنده میگه بعضی از ارزشهای فردی، ارزشهای بدی هستن. یکیش همون «مثبتنگری افراطی» که در ابتدا صحبتش شد. در حدی که فرد به خودش (و دیگران) اجازه نمیده احساس منفی داشته باشه و اونها رو سرکوب میکنه. ارزشهای فردی خوب براساس واقعیت هستن، برای ما سازنده ان، و در کنترل ما هستن. مثلا «داشتن صداقت» ارزش فردی خوبیه. ولی «محبوب بودن»، «همیشه مثبت بودن» و «لذت بردن از زندگی» ارزشهای مزخرفی ان (اولی تحت کنترل ما نیست، دومی بر اساس واقعیت نیست، و سومی سازنده نیست)
وقتی ما ارزشهای بدی برای خودمون انتخاب کرده باشیم (یا روشهای ارزیابی اشتباه داریم) یعنی چیزهای بیاهمیت در زندگی رو زیادی جدی گرفتیم. پیشرفت فردیِ واقعی وقتی اتفاق میافته که ما ارزشهای فردی بهتری انتخاب کنیم و اولویتهای زندگیمون رو درست بچینیم.
تو همیشه انتخاب میکنی
سال ۲۰۱۳، بیبیسی یک مستند در مورد عدهای نوجوون که OCD (اختلال وسواس فکری عملی) داشتن درست کرد. مثلا یکی فکر میکرد به هر سطحی باید دست بزنه، وگرنه بلایی سر خونوادهاش میاد (مثال دیگهاش، پوشیدن لباس خاص قبل از امتحان/جلسه، وگرنه فرد فکر میکنه خراب میکنه)
روانپزشکها در اولین قدم کمکشون میکردن که شرایطشون رو بپذیرن و متوجه ارزشها و انتخابهایی که بخاطر OCD انجام میدن باشن. اینطوری متوجه غیرمنطقی بودن اونها بشن، و بفهمن این ارزشها و انتخابها چطور به روند زندگی عادیشون لطمه میزنه. بعد ازشون میخواستن که ارزشهای منطقی و منطبق بر واقعیت انتخاب کنن، و براساس اونها رفتار کنن. همه این نوجوونها در ابتدا دچار اضطراب میشدن. بعضیها گریه میکردن و حال روحیشون بهم میریخت. ولی در انتها (و بخاطر تکرار) اونها موفق شدن تفکرات OCD رو مهار کنن.
زندگی همینه. خیلیها OCD (یا ADHD یا…) دارن که مسائل ژنتیکی ان و انتخاب خودشون نبوده. ولی این هنوز مسئولیت خودِ این افراده که با توجه به شرایطی که دارن، کاری بکنن که کیفیت زندگیشون بالا بره. ما در زندگی معمولا وقتی احساس بیچارگی میکنیم که ببینیم چیزی بهمون تحمیل شده. ولی اگه سختیای رو خودمون انتخاب کرده باشیم، یا انتخاب کنیم با مشکلی روبرو بشیم، احساس قدرت میکنیم.
وقتی یکی برای مسابقه ماراتن آماده میشه، ماهها برای دویدن تمرین میکنه، و رنج و خستگیای رو به جون میخره که براش لذتبخشه. دویدن در ماراتن هم براش میشه یک دستاورد مهم. ولی اگه تفنگ بذارن روی سرش و مجبورش کنن که بیشتر از ۲۰ کیلومتر بدوه، احساس بیچارگی میکنه. ما کنترلی روی همه اتفاقهایی که در زندگیمون میافتن نداریم. ولی روی اینکه چه پاسخی بهشون بدیم، یا چه برداشتی ازشون داشته باشیم کنترل داریم. این طرز نگاهه که آدمها رو متوجه مسئولیتشون در قبال شرایطی که در اون قرار دارن میکنه.
برای بعضیها پذیرفتن مسئولیت برای مشکلی، به معنی اینه که باید بپذیرن مقصر هستن. چون مسئولیتپذیری رو اینطوری متوجه شدن؛ "وقتی اشتباهی کردی، خودت هم باید درستش کنی." ولی مسئولیتپذیری لزوما اینطور نیست. ما میتونیم مسئول مشکلی باشیم، ولی علت اون نباشیم. اونی که ازش دزدی میشه، یا مورد تجاوز قرار میگیره، یا… قطعا مقصر نبوده. ولی مسئولیت اونه که بعدش با زندگیاش میخواد چکار کنه؛ چطور به قضیه نگاه کنه، و با مشکلات روحیش روبرو بشه؛ اقدام قانونی بکنه؛ یا حتی کاری نکنه. همه این موارد در نهایت انتخاب خود فرد هستن.
هیچکس انتخاب نمیکنه که OCD یا ADHD داشته باشه و قطعا در این موارد مقصر نیست. ولی همچنان مسئولیت اینکه کیفیت زندگیاش رو بهبود ببخشه با خودشه. یکی نمیتونه بگه "من چون OCD یا ADHD دارم، پس بقیه حواسشون به من باشه" و مسئولیت زندگیاش رو گردن بقیه بندازه.
کتاب میگه ما در زمانی زندگی میکنیم (که احتمالا برای اولین بار در تاریخ) هر گروهی به نوعی احساس میکنه قربانیه. اولین مشکل این طرز تفکر اینه که فرد همهچی رو به عوامل خارجی نسبت میده و در خودش احساس بیچارگی و ضعف میکنه. طبیعیه که آدم تلخی بشه. مشکل دوم این طرز تفکر اینه که باعث میشه اونهایی که واقعا قربانی هستن و نیازمند کمک جدی ان، دیده نشن؛ و در میان انبوهی از قربانینماها گم بشن.
وقتی افراد یاد میگیرن برای مشکلاتشون مسئول باشن (حتی وقتی مقصر نبودن) کنترل زندگی رو در دست خودشون میبینن و احساس قدرت میکنن. ارزشها و انتخابهاشون رو درست میکنن، و مسیر زندگیشون رو عوض میکنن.
یک چنین تغییر نگاهی به مسائل و مشکلات زندگی ساده است، ولی به هیچ عنوان راحت نیست. در ابتدا قطعا فرد احساس خوبی نخواهد داشت. این احساس بد بخاطر اینه که فرد داره از معیارهای گذشتهاش دست میکشه و شرایط جدیدی رو تجربه میکنه. ولی در اثر تکرار، به حس خوب هم میرسه.
وقتی فرد سعی میکنه از «قربانی بودن» خارج بشه و مسئولیت زندگیاش رو تو دستهای خودش بگیره، در ابتدا احساس سرخوردگی میکنه. حتی خیلی از روابطش هم ممکنه تغییر کنن و فرد احساس طرد شدن هم میکنه. ولی در نهایت، قدرت واقعی خودش رو پیدا میکند.
در مورد همه چیز اشتباه میکنی
تو یک آزمایشی از شرکتکنندهها میخواستن تا دکمههایی رو فشار بدن و امتیاز بگیرن. نحوه امتیاز گرفتن کاملا اتفاقی بود. ولی شرکتکنندهها کم کم برای خودشون یکسری الگو از ترتیب فشار دادن دکمهها کشف میکردن و به این باور میرسیدن که اونطوری امتیاز میگیرن. نکتهی آزمایش این بود که نشون بده مغز ما چقدر راحت میتونه به باوری برسه که براساس واقعیت نیست.
مغز ما، دائم در حال معنی بخشیدن به اتفاقهای پیرامون ماست، تا بتونیم تجارب زندگی رو درک کنیم. ولی مشکل اینجاست که نقص زیاد داره. خیلی از باورها و برداشتهای ما اشتباه هستن. ولی وقتی به اون باور برسیم، دیگه سخت میتونیم نظرمون رو عوض کنیم. حتی در مقابل دادههای جدید که تناقضها رو نشونمون میدن هم مقاومت میکنیم.
میدونید بزرگترین مانع رشد و پیشرفت چیه؟ مطمئن بودن! وقتی فرد مطمئن باشه که جایگاهش درسته، دیگه تلاشی برای ارزیابی اون نمیکنه. اونی که فکر میکنه همهچی رو میدونه، دیگه چیزی یاد نمیگیره. در نتیجه، رشد هم نخواهد کرد.
رشد یک پروسهی بیانتهاست. ما هر بار که چیز جدیدی یاد میگیریم، یهو از حالت «غلط» به حالت «درست» تغییر وضعیت نمیدیم. بلکه از حالت «غلط» به حالت «یکم کمتر غلط» جابجا میشیم. ما هیچوقت به حالت کاملا درست و بینقص نمیرسیم؛ اگرچه در اون مسیر حرکت میکنیم.
توصیه نویسنده اینه که بجای اینکه تلاش کنیم همیشه حق با ما باشه، بگردیم ببینیم کجاها اشتباه کردیم؛ فرصت رشد و پیشرفت همونجاها پیدا میشه. واقعیت اینه که ما هیچوقت اطلاعات کافی از شرایطمون نداریم و نمیتونیم درست و نادرست رو ۱۰۰٪ تشخیص بدیم. ما خیلی وقتها دیدیم بعضی از تجارب سخت و پر استرسی که داشتیم، در واقع اتفاقهای خوبی بودن. بعضی از تجارب لذتبخش هم درنهایت معنی خاصی نداشتن. مطمئن بودن میتونه خطرناک هم باشه. خیلیها فکر میکردن آدمهایی که جنایت میکنن و به بقیه آسیب میرسونن، بخاطر اینه که حس بدی نسبت به خودشون دارن. ولی تحقیقها نشون دادن که اتفاقا این افراد زیادی نسبت به خودشون مطمئن ان، و خودشون رو برحق میدونن.
اونی که بنا به دلایل عقیدتی/مذهبی به دیگران آسیب میرسونه یا اونها رو میکشه، بخاطر اینه که خودش رو کاملا برحق میدونه، و از جایگاهش در بهشت مطمئنه. اونی که تجاوز میکنه، واقعا بدن زنها رو حق خودش میدونه. نویسنده میگه تا جای ممکن به استقبال عدم قطعیت بریم. فرض نکنیم دیگران رو میشناسیم؛ اینطوری قضاوت هم نمیکنیمشون. مهمتر اینکه هیچوقت هم فکر نکنیم خودمون رو میشناسیم. اینطوری خودمون رو محدود نمیکنیم.
هر چیزی که هویت ما رو به خطر بندازه، ازش دوری میکنیم. یکی که خودش رو آدم ناموفق میدونه، در مقابل پیشرفت [بطور ناخودآگاه] مقاومت میکنه. اونی که خودش رو آدم غیرجذابی میدونه، طوری رفتار میکنه که این باور براش تایید بشه (بدون اعتماد به نفس، با دافعه و…)
نویسنده از دوستش مثال میزنه که هویتش رو در party guy بودن میدید - آدم رها، و همیشه آماده پارتی و الکل و... اون فرد از اینکه در هیچ رابطهی جدیای نبود گلایه داشت. ولی به اعتقاد نویسنده، مشکل اصلی در این بود که خودش هویتش رو طوری تعریف کرده بود که در هیچ رابطهای نباشه. کتاب میگه تا جای ممکن خودتون رو خیلی محدود تعریف نکنین و به خودتون برچسب نزنید؛ نه مثبت (آدم مهربون، نابغه، و…) و نه منفی (زشت، غیراجتماعی، تنبل و…) هرچقدر هویتی که برای خودتون انتخاب میکنید محدودتر باشه، فرصتهای بیشتری رو از خودتون میگیرید.
خلاصه، زیادی مطمئن بودن ضررش بیشتر از سودشه. هیچ چیزی رو بصورت قطعی نپذیرید. نه هویت خودتون رو، و نه باورها و ارزشهاتون رو. همیشه از خودتون بپرسید "اگه برداشت یا باورهام اشتباه باشن چی؟"
همونطور که الان به گذشته نگاه میکنین و ضعفها و اشتباههات رو میبینین، مطمئن باشین در آینده هم به امروزتون نگاه میکنین و کلی ضعف و اشتباه پیدا میکنین. و البته این چیز خوبیه؛ چون نشون میده رشد کردین.
شکست خوردن یک قدم به جلوئه
پیشرفت در هر چیزی نیازمند بارها شکست خوردنه. ما وقتی میتونیم در یک چیزی موفق باشیم، که حاضر باشیم در راه رسیدن به اون شکست هم بخوریم. اگه تحمل شکست خوردن نداریم، پیششرط لازم برای موفقیت رو هم نخواهیم داشت. بچهها وقتی دارن راه رفتن یاد میگیرن، بارها زمین میخورن و دوباره تکرار میکنن. هیچوقت اینطور نتیجهگیری نمیکنن که "راه رفتن کار من نیست. هر کاری هم بکنم درست یاد نمیگیرمش".
به اعتقاد نویسنده، دوری از شکست خوردن چیزیه که ما بعدا در زندگی یاد میگیریم. شاید بخاطر سیستم آموزشی، و یا پدر مادر سختگیر که هزینهی اشتباه کردن رو برامون بالا بردن. یا رسانهها که آدمهای موفق رو تو چشممون کردن - نتیجه نهایی رو نشون دادن، نه مسیری که برای رسیدن بهش پیمودن. آدمها از درد و رنج فراری ان، و دنبال آسودگی و خیال راحتن. ولی زندگی بدون اضطراب و ناراحتی و بقیهی احساسات منفی ممکن نیست. نگرانی، ناراحتی، و… لزوما احساس بدی نیستن. رشدِ روانی معمولا در مواجهه با سختیها اتفاق میافته. این احساسات هم جز جداییناپذیر این سختیهان. تو تحقیقی که از بازماندههای لهستانی جنگ جهانی دوم انجام شد، دیدن این افراد با وجود همه دردهای روانی و تراماهایی که متحمل شدن، دیدِ مثبتی نسبت به تجربیات زمان جنگ دارن. اونها اعتقاد داشتن این تجربیات سخت در رشد فردیشون موثر بوده، و حالا در مقابل مسائل مختلف زندگی شکننده نیستند.
اونهایی که سرطان رو شکست میدن، یا افرادی که تجربهی نزدیک به مرگ داشتن، وقتی به زندگی برمیگردن، دید جدیدی به زندگی پیدا میکنن. قویتر و با انگیزهی بیشتر دنبال خواستههاشون میرن. نویسنده میگه ما هم باید دیدمون رو نسبت به درد و رنج در زندگی عوض کنیم. وقتی ارزش جدیدی برای خودمون تعریف میکنیم یا دنبال هدف تازهای میریم، طبیعیه که درد جدیدی هم وارد زندگیمون بشه. یاد بگیریم از این دردها فرار نکنیم. خیلیها فکر میکنن برای انجام دادن کاری باید اول براش انگیزه پیدا کنن.
الهام گرفتن -> انگیزه -> عمل
ولی زنجیرهی ایجاد انگیزه، یک چرخهی بیانتهاست. هر عمل خودش الهامبخشِ هدف دیگهای میشه و انگیزهی جدیدی در ما ایجاد میکنه.
الهام گرفتن -> انگیزه -> عمل -> الهام گرفتن جدید -> انگیزهی تازه -> عمل ->...
کتاب میگه اگه برای شروع کاری انگیزهی لازم رو نداریم، یه کار کوچیکی شروع کنیم. اینطوری وارد «چرخهی انگیزه» میشید. مثلا برای ورزش کردن بگیم فقط دو دقیقه قدم میزنم. یا برای کتاب خوندن بگیم فقط یک صفحه میخونم. همین عمل ساده برای ما انگیزهی ادامه دادن رو فراهم میکنه.
نویسنده بهش میگه اصلِ "یه کاری بکن". کارهای ساده و بیاهمیت انجامِ کارهای بزرگتر و پیچیدهتر رو برامون راحتتر میکنن. از نویسندهای که بیشتر از ۷۰ کتاب نوشته بود و جوایز مختلفی برنده شده، پرسیدن چطور کار میکنه؟ پاسخ داده بود تنها هدفی که برای خودم مشخص میکنم اینه که فقط روزانه ۲۰۰ کلمه بنویسم. ۲۰۰ کلمهی آشغال و بدون ویرایش.
وقتی هدف ما انجام دادن یه کاری باشه - هرچقدر هم ساده، ولی در راستای خواستههامون - شکست خوردن در اون مسیر کماهمیت به نظر میرسه. وقتی "عمل کردن" میشه تنها معیار ما برای موفقیت، حتی شکستهای احتمالی هم ما رو به جلو هل میدن.
خلاصه، برای حرکت به سمت خواستههاتون منتظر انگیزه نشید. ساده شروع کنید. انگیزه در ادامه حاصل میشه. اگه سختی یا ناراحتی پیش اومد، کوتاه نیاید و ادامه بدید. اینها لازمهی پیشرفت شما هستن. موفقیتِ واقعی همین قدمهای کوچکی هستن که به سمت هدفتون برمیدارید، نه نتیجه نهایی.
اهمیت «نه» گفتن
«اعتماد» مهمترین عنصر هر رابطهایه، و لازمهی اعتماد کردن هم داشتنِ صداقت - بیان نظرتون؛ چه خوشایند و چه ناخوشایند. و قسمت سختش همون بیان نظر ناخوشاینده. اگه شما نتونی نظر مخالفت رو آزادانه بیان کنی، یا توان شنیدن نظر مخالف رو نداری، رابطه در یک حالت سطحی باقی میمونه.
همه ما نیاز داریم تا افراد نزدیک به ما نظر صادقانهشون رو بهمون بگن؛ مخصوصا اگه چیزی به نظرشون نادرست میاد. خودمون هم چنین وظیفهای در قبال اونها داریم. داشتن اختلافنظر بین افراد بالغ طبیعیه و بحث حتما پیش میاد. باید به استقبال چنین امری بریم.
گفتن یا شنیدن نظر مخالف ممکنه خوشایند نباشه. ولی اولویت در روابط باید با صداقت باشه، تا دادن حس خوب به همدیگه. اگه هدف افراد این باشه که فقط به همدیگه حس خوبی بدن، و توان بیان حقایق ناخوشایند رو نداشته باشن، کم کم رو به روشهای بازی با احساسات و کنترلگری و… میارن و رابطه وارد فاز مخرب میشه. در چنین روابطی، علیرغم تلاش طرفین، هیچکس حس خوب پیدا نمیکنه.
این امر در مورد همه جنبههای زندگی صادقه. بزرگترین سرمایهی هر کسی صداقته. اعتبار فردی از این راه بدست میاد. کسی که نتونه با چیزی مخالفت کنه، تایید کردنش هم معنی خاصی نداره. هیچکس به یکی که همه چیز رو تایید میکنه اعتماد نمیکنه.
کتاب میگه یکی از دلایل اینکه نه گفتن و مخالفت کردن برای افراد سخته، اینه که حد و مرز شخصی درستی برای خودشون مشخص نکردن. بعضیها خودشون رو مسئول احساسات بقیه میدونن (نجاتدهنده) و بعضیها بقیه رو مسئول احساسات خودشون میدونن (قربانی).
افراد «نجاتدهنده» و «قربانی» جذب همدیگه میشن. «قربانی» دائما دراما ایجاد میکنه و ناراحتیهاش رو گردن دیگری میندازه، و اینطوری توجه بدست میاره. «نجاتدهنده» هم دائم مسئولیت احساسات طرف مقابلش رو به عهده میگیره و مشکلاتش رو حل میکنه، چون اینطوری احساس باارزش بودن میکنه. چنین روابطی دیر یا زود وارد فاز مخرب میشن، چون طرفین راحت نمیتونن حرفشون رو بزنن و با هم مخالفت کنن. این مورد فقط در روابط رمانتیک هم اتفاق نمیافته؛ میتونه در برخورد با خونواده یا دوستان باشه، یا در محیط کار.
در روابط سالم، افراد حد و مرز شخصی مشخصی دارن. اونها بهم کمک میکنن تا مشکلاتشون رو حل کنن. ولی مسئولیت مشکلات دیگری رو به عهده نمیگیرن، یا مشکلات و احساسات خودشون رو گردن کس دیگهای نمیندازن.
افرادی که حد و مرز شخصی مشخصی دارن، میدونن نمیتونن در ۱۰۰٪ موارد به کس دیگه کمک بکنن، یا کمک دریافت بکنن؛ اونها با نه گفتن و نه شنیدن راحتن. میدونن گاهی بیان نظرشون ممکنه خوشایند طرف مقابل نباشه؛ با این حال، صداقت رو فدای دادن حس خوب نمیکنن.
مشکل دیگهای که بخاطر «نه نگفتن» پیش میاد اینه که افراد به موارد زیادی «بله» میگن. خیلیها اینطور فکر میکنن که هرچی تعداد گزینهها بیشتر باشه، بهتره. ولی به اعتقاد نویسنده، داشتن گزینههای زیاد لزوما باعث افزایش رضایت نمیشه.
کتاب «تناقض انتخاب» رو یادآوری میکنه - داشتن انتخابهای زیاد نه تنها رضایت رو افزایش نمیده، بلکه باعث اضطراب و سردرگمی افراد میشه، و اونها رو نسبت به انتخابهاشون نامطمئنتر میکنه.
مثلا اگه شما قرار باشه بین دوتا خونه، یکی رو برای زندگی انتخاب کنید، نسبت به انتخاب نهاییتون مطمئنتر هستید و احساس رضایت میکنید. ولی اگه قرار باشه بین صد تا خونه انتخاب کنید، در نهایت، دچار تردید هستید که آیا بهترین انتخاب رو انجام دادید.
داشتن گزینههای زیاد صرفا سطح رو افزایش میده؛ که چیز بدی نیست، مخصوصا وقتی هنوز در حال اکتشاف خودمون، علایقمون، و تواناییهامون هستیم. ولی افزایش سطح به رضایت واقعی ختم نمیشه. تجربهی واقعیِ لذت در عمق نهفته است.
وقتی شما برای اولین بار به یک کشور خارجی میرید، اثر فوقالعادهای روی جهانبینیتون میذاره. شما با مردمی آشنا میشید که با ارزشهای دیگه زندگی میکنن و طرز نگاه شما رو به دنیا عوض میکنن. ولی وقتی ۵۰ تا کشور رو دیده باشید، کشور ۵۱ام چیز زیادی به شما اضافه نمیکنه.
وقتی شما در یک رابطهای متعهد میشید، یا سر یک کار مشخص ذهنتون رو متمرکز میکنید، و به بقیه گزینهها نه میگید، تازه فرصت پیدا میکنید از مزایای اون رابطه، کار و… بهرهمند بشید. به اعتقاد نویسنده، رد گزینههای اضافی نه تنها باعث محدودیت شما نمیشه، بلکه به شما احساس رهایی میده.
اینطوری فرصت پیدا میکنید برای افراد و کارهایی که واقعا براتون مهم هستن وقت بذارید، و از مزایای اون روابط و کارها نهایت بهره رو ببرید. خلاصه، «نه گفتن» (و نه شنیدن) رو تمرین کنید، چرا که (۱) ارزش و اعتبار شما در راستگویی سنجیده میشه، نه دادن حس خوب. و (۲) رد گزینههای اضافی، به شما این فرصت رو میده تا به عمق مواردی که براتون مهم هستن برسید.
و در آخر میمیری
نویسنده در نوزده سالگی شاهد مرگ دوستش بوده، و میگه این واقعه اثرگذارترین اتفاق در زندگیش تا به امروزه، چرا که اون رو متوجه موقتی بودن زندگی کرده.
همه آدمها یک زمانی متوجه این میشن یک روز مرگشون فرا میرسه، و اگه بتونن با این قضیه کنار بیان، براشون اثر مثبتی خواهد داشت. آدمها در مواجهه با پدیدهی مرگ دو نوع «خود» میبینن؛ خودِ فیزیکی، که روزی از بین خواهد رفت؛ و خودِ مفهومی، که تصورشون از شخصیت و روحیاتشونه، و اثری که در زندگی خود و دیگران میذارن. در ناخودآگاه آدمها، اونها دوست دارن خودِ مفهومیشون نامیرا و جاودانه باشه، و بعد از مرگ بدنشون، اثرش باقی بمونه.
بخاطر همین، ساختمون یا بنایی از خودشون بجا میذارن، کتابی مینویسن، و… اگر چنین چیزهایی براشون دور از دسترس باشه، ممکنه به پوچی برسن. میل به جاودانگی روی کارها و تصمیمات آدمها اثر میذاره، حتی اگه خودشون متوجهش نباشن. خیلیها سعی میکنن به مرگ فکر نکنن تا با این اضطراب که روزی قراره نباشن روبرو نشن.
اونها حواسشون رو به کارهای دیگه پرت میکنن، و به چیزهایی توجه میکنن که اونقدر ارزشی نداره. مرگ اگرچه ناخوشاینده، ولی ازش فراری نیست. بجای اینکه تلاش کنیم بهش فکر نکنیم، بهتره بپذیریمش و باهاش کنار بیایم. نویسنده میگه یادآوری این نکته که زندگی موقتیه کمکمون میکنه متوجه بشیم چقدر به چیزهای کماهمیت داریم بها میدیم، و چقدر بیدلیل با ترسهامون روبرو نمیشیم.
ما نمیتونیم نسبت به همه چیز بیتفاوت باشیم (مگر اینکه سایکوپت باشیم) و اگه میخوایم چیزهای بیاهمیت رو به کتفمون نگیریم، باید موارد مهمتری داشته باشیم که اونها رو به کتفمون گرفته باشیم. یادآوری مرگ و موقتی بودن زندگی کمکمون میکنه ارزشهای واقعیمون رو بفهمیم.
یادآوری مرگ ما رو به پوچی نمیرسونه؟ به اعتقاد نویسنده وقتی آدمها به پوچی میرسن که احساس کنن روزی میمیرن، و دستاورد خاصی هم در زندگی نداشتن و نخواهند داشت. در دنیای امروز بزرگی و اهمیت یک دستاورد با میزان توجهی که دریافت میکنه میسنجن. به همین دلیل، رسیدن به یک موفقیت بزرگ برای خیلیها دور از دسترسه و حس پوچی براشون پیش میاد.
ولی میزان اهمیت و بزرگیِ یک دستاورد، ارتباطی با میزان توجهی که دریافت میکنه نداره. کتاب میگه اگه یکی بتونه برای خودش مشخص کنه چیها براش ارزش هستن، و همونها رو فقط به کتفش بگیره (و نسبت به موارد بیاهمیت بیتوجه باشه) یعنی زندگیاش هدفمند شده. داشتن چنین زندگی جهتدار و هدفمند، علاوه بر اینکه شما رو آدم جذابی میکنه، بزرگترین دستاورد هر کسیه.
خلاصه، به مرگ فکر کنید. ببینید زندگی چقدر موقتی و شکننده است. اونوقت متوجه میشید چقدر به موارد بیاهمیت توجه میکنید که ارزشش رو ندارن. ببینید چه روابط، کارها و ارزشهایی واقعا براتون مهم هستن، و به همونها بپردازید. عمر کوتاه رو صرف موارد بیاهمیت نکنید.
توییتر متین