تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری، به دام او روی
عشق میگوید به گوشم پست پست:
صید بودن خوشتر از صیّادی است
گُولِ من کن خویش را و غرّه شو
آفتابی را رها کن، ذره شو
بر دَرَم ساکن شو و بیخانه باش
دعویِ شمعی مکن، پروانه باش
تا ببینی چاشنیِ زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی
(مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۹ تا ۴۱۴)
*گول: نادان *آفتابی را: آفتاب بودن را
مولانا در این شعر دو رویکرد را به ما نشان میدهد و یکی را بر دیگری ترجیح میدهد. در یک مواجهه با جهان، میل ما به احاطه کردن است و دریافت ما نیز از جهان به قدر توانایی ما بر «محیط» شدن بر آن است. هر آنچه به تصاحب ما درآید، معلوم ماست.
اما رویکرد دیگری که مولانا ما را به آن فرامیخواند «محاط» گشتن است. اجازه دادن که چیزی بزرگ ما را دربربگیرد و ما از مسیر این احاطه شدن به درک و دریافتی از سنخ دیگر دست یابیم.
مولانا میگوید آنچه شما از مسیر «احاطه» به دست میآورید زیبنده و سزاوار روح شما نیست. آنچه پاسخگوی ارجمندی روح آدمی است به احاطه عشق در آمدن است. از نظر مولانا عشق چیزی نیست که به احاطه ما درآید. صید ما شود. اما چون تنها چیز ارزشمند در این عالَم است به جای دام نهادن برای عشق، باید خود به دام آن درآییم. از این روست که در چشم او، صید بودن، بیخانه بودن، ذرهوار در تمنای آفتاب پوییدن، و آیین پروانگی خوشتر است: بر دَرَم ساکن شو و بیخانه باش / دعویِ شمعی مکن، پروانه باش
مولانا میگوید برای آنکه از راز بزرگ عشق که معنا و غایت زندگی است برخوردار شویم باید صید بودن را تمرین کنیم. آنان که روحی مهیا و آماده دارند و مجذوبانه خود را در اختیار و احاطهی هر تابشی از آن راز بزرگ مینهند، به گنج معنا و ایمان راه مییابند.
از نگاه مولانا درک و چشیدن آن راز بزرگ از طریق خودسپاری ممکن است. از این طریق که اجازه دهیم آن راز بزرگ بر ما چیره باشد و ما را شکار خود کند.
بر آن راز بزرگ نمیشود محیط و چیره شد(=دانستن)؛ اما میتوان به آغوش آن درآمد(=دوست داشتن). به آغوش جذبهها و کششهای راز. صید شدن همان سعادتِ «دلبُردگی» است: «دل نیابی جز که در دلبُردگی». مواجهه ما با اشارتهای رازآمیز پیامبران و عارفان باید از این جنس باشد. از جنس دچار شدن و زیستن در سایهسار راز.
آیا زمزمهای آنسویی قادر است دل از ما ببَرَد؟ آیا قادریم به آنچه از جنس راز است دچار شویم؟
صدیق قطبی