بعد از سالها میخوام صرفا از تجربه ی تلخم از حضور در مطب آقای کامکاری و خانم شکرزاده که روانشناس کودکانن بنویسم. تجربه ای که منو به چاه عمیق افسردگی فرو برد و روزی نبود که به خودکشی فکر نکنم.
بچهی من متولد سال ۹۵ هست. وقتی به دنیا اومد صحیح و سالم مثل باقی بچه ها بود. تا یک سال و نیمگی، بچهام مثل تموم بچه های دیگه مراحل رشدش رو طی کرده بود و همه چیز نرمال بود. فقط اینکه آوا سازی و کلمه نداشت.
با نظر پزشکش تا دوسالگی صبر کردیم و بعد به یه مرکز برای ارزیابی اولیه و گفتاردرمانی مراجعه کردیم که گفتن چیز خاصی نیست.
براش جلسات گفتاردرمانی رو شروع کردن ولی جلسات کاملا بینتیجه پیش میرفت و دریغ از یک اپسیلون تغییر و پیشرفت.
من هر روز غمگینتر از روز قبل میشدم. بچهام ارتباط چشمی داشت، دستورها رو انجام میداد، همچنین جیغهاش تبدیل به اشاره شده بود. خیلی شیطون و بیقرار بود. البته آلرژی به لبنیات بی قراریش رو تشدید می کرد. خلاصه من اول این مسیر سخت بودم و کاملا سردرگم که چه راهی درسته و چه راهی غلط. در همین حال و احوال دخترعمهام که پسرش دوماه از بچهی من کوچیکتر بود و روندی کاملا طبیعی رو طی میکرد از سر دلسوزی گفت که دوستش دانشجوی یک روانشناس ماهره که طراح تستای روانشناسی کودکانه کلی تعاریف دیگه هم ازین دکتر کرد و خواست که برم اونجا تا خیالم راحت شه که بچه م هیچ مشکلی نداره.
نوبت ویزیت گرفتم و در کنارش جلسه های گفتاردرمانی رو میرفتم که اون روز کذایی رسید بچهام اون شب سرما خورده بود و تب داشت. شوهرم اصرار کرد که بچه رو با تب نبر چون بچه ذاتا بیقراره حالا بدتر هم میکنه و من خوشخیال گفتم نه بذار یه بار برای همیشه این کابوسو تموم کنم و بچهی تب دار رو از خواب بیدار کردم و زدم زیر بغلمو رفتم مطب. مطب دکتر کامکاری و شکرزاده مشترک بود و در اون مطب، اون روز، دکتر کامکاری به روح و روان من مادرِ مستاصل تجاوز کرد. هیچ روزی تو عمرم به تلخی اون روز نبوده و نخواهد بود. با اینکه اونجا یک مرکز خصوصی بود و ما هزینه ی مطب خصوصی را پرداخت کرده بودیم دیدیم که دانشجوهای دکتر و یک خانوم دیگه با پسرش در مطب نشستن. پسر اون خانوم همزمان با بچهی من ویزیت میشد. دانشجوها دور من و پسرم حلقه زده بودند و مثل یک درس به ما نگاه میکردن و با هر حرکت بچهام به هم اشاره و نوت برداری می کردند. هرازگاهی هم دکتر از اتاقش میومد بیرون و یه چالشی برای بچه م درست میکرد و بچهام که در اوج تب، کلافگی و بیقراری بود، جواب درستی نمیداد.
دکتر اصطلاحات پزشکی به کار میبرد و دانشجوهاشم مینوشتن. پسری که همزمان با ما ویزیت میشد، شرایطش کاملا عادی بود و مادرش میخواست با کمک پزشک و کمترین آسیب روانی از پوشک گرفته بشه. این دکتر از هردوی بچهها میخواست یک کاری رو انجام بدن. بچهی من انجام نمیداد ولی اون پسر انجام میداد.
بعد شروع میکرد به توضیح و درس عملی به دانشجوها حین ویزیت. انگار وسط بیمارستان دولت دانشجویی بودیم. بعدش به همگی گفت حالا بیاین دور میز. من و بچهام و اون خانوم و پسرش و دکتر و همسرش و چندتا از دانشجو نشستیم، درست مثل میزگرد.
باقی دانشجوها ایستادن و دکتر شروع کرد به نتیجهگیری و پایان درس اون روز برای دانشجوهاش یعنی حفظ حریم خصوصی بیمار کوچکترین اهمیتی نداشت. دکتر جلوی همه ی افرادی که اونجا حضور داشتن گفت بچهی شما یا اوتیسم داره یا از لحاظ ذهنی عقبمانده است. و هرچه من اصرار کردم بچهام تماس چشمی داره، واکنش به اسمش و دستورها داره، از جاهای شلوغ و جدید هراس نداره و خیلی چیزهای دیگه، گفت ساکت! من دکترم یا شما؟ و من اون لحظه پرت شدم تو عمیقترین چاهی که تو زندگیم بهش برخورده بودم، شکستم، خُرد شدم و صدای شکستن تکتک استخونامو شنیدم. صدای ایستادن قلبمو شنیدم. ولی فقط زدم زیر گریه.
بعدش دکتر از همسرش خواست من رو به اتاق دیگهای ببره و آرومم کنه. یادمه همسرش کلی حرف های صدمن یه غاز توی اون حالم بهم میگفت. بچهام هم کاملا صبرش تموم شده بود و مدام جیغ میزد و گریه میکرد.
باز دکتر اومد تو اتاق و گفت بذار ببینم اشک هم داره یا الکی داره جیغ میزنه؟ و اصلا نمیگذاشت من بچهم رو بغل و آروم کنم. پشت سر هم شاید هفت تا کاکائو به بچهی مریض من داد. جیگرم داشت برای بچهم کباب میشد ولی نمیدونم چه جوری به من سلطه پیدا کرده بود که تلاشی برای بغل کردنش نمیکردم و بچه انقدر ضجه زد تا بیحال شد و روی مبل خوابش برد. حتی یک بار حین پروسهی طولانی ویزیت و تشخیص، همسرم زنگ زد تا خبری بگیره و دکتر به من تشر زد که گوشیتو با اجازه کی جواب دادی؟ سایلنتش کن!
احساس میکنم به واسطهی دانش روانشناسی و دونستن حال یک مادر در اون موقعیت، خیلی خوب ذهن آدمو تحت کنترل گرفته بود.
منظورم از پروسه طولانی این بود که از ساعت ۱۰:۰۰ شروع شد و تا حدود ۳:۰۰ ادامه داشت. در آخر هم گفت از فردا بچه رو بیار تا کلاسها و پروسهی درمان رو همینجا شروع کنیم. من تمام راهو تو تاکسی با صدای بلند هقهق زدم و گریه کردم. تا دوماه مدام گریه میکردم. با گریه میخوابیدم و با گریه بیدار میشدم. کابوس میدیدم و روزگارم سیاه شده بود. حتی دیگه نمیتونستم کلاسهای گفتاردرمانی رو ادامه بدم. عملا فلج شده بودم.
بعد از دو ماه حال خرابی که داشتم، وقتی مرور میکردم لجم میگرفت که وقتی شرایط انقدر بد بود چرا از مطب نزدم بیرون؟ چرا به دکتر و شیوه ی طبابتش اعتراض نکردم؟ از خودم حالم بهم میخورد که آنقدر آدم ضعیفی بودم و مادر خوبی برای بچهام نبودم که گذاشتم آسیب ببینه. هرچه بود گذشت و من بعد از چندماه خودمو جمع کردم و فرآیند آموزش رو از سر گرفتم. تو این مسیر زیاد گریه کردم زیاد خسته شدم زیاد کم آوردم ولی پای بچهام ایستادم.
البته دیگه نتونستم هیچ مطب دکتری رو تنهایی برم و هنوز آسیبهایی که اون دکتر به روحم زد با من هست. یکی از چیزایی که تو این مسیر پرپیچ و خم کمکم کرد، دوستایی بودن که تو توییتر فارسی پیدا کردم. دوستانی که همیشه بهم امید و انگیزه دادن و تشویقم کردن به ایستادگی و کم نیوردن. و حالا به کمکشون میخوام این تجربهم ازین پزشک دیده بشه که حتیالامکان برای کس دیگهای اتفاق نیوفته.
آسمون