بعضیها فکر میکنن «شاد بودن» یک راهِ الگوریتمی و مشخص دارد.
- اگه پروژهام رو تموم کنم
- اگه فلان دانشگاه پذیرش بگیرم
- اگه فلان شرکت استخدام بشم
- و…
ولی شاد بودن یک مساله نیست که یک بار حلش کنیم و تمام. به هرچیز که برسیم، بعد از مدتی برامون عادی میشه.
ناراحتی و ناراضی بودن بخشی از طبیعت ماست. به هرچی که برسیم، بعد از یه مدتی دوباره احساس رضایتمون کمرنگ میشه. اتفاقا همین ویژگیه که باعث میشه یک جا نایستیم و دائم پیشرفت کنیم. هر درد و ناراحتی که احساس میکنیم، داره به ما نشون میده که یک چیزی در در زندگی ما سرجاش نیست و باید براش کاری بکنیم. نارضایتیها به ما جهت حرکت رو نشون میدن.
مشکلات در زندگی هیچوقت تموم نمیشن. زندگی زنجیرهای از مشکلاتِ پشت سر همه. راهحلی که برای مشکل فعلی پیدا میکنید، خودش مشکلی میشه در آینده.
مثلا شما برای سلامتیتون، تصمیم میگیرید در باشگاه اسمنویسی کنید. حالا با مشکل جدیدی روبرو میشید - چه وقتی رو برای ورزش کردن باید کنار بذارید که تا قبل از این در برنامه روزانهتون نبود.
آرزوی داشتن زندگیِ بدون مشکل نداشته باشید. چنین چیزی هیچوقت بدست نمیاد. بجاش امیدوار باشید زندگیتون پر از مشکلاتِ خوب باشه. «شاد بودن» از حل کردن مشکلات بدست میاد. اگه از مواجهه با مشکلات طفره میرید، در واقع دارید خودتون رو در شرایطِ برزخی و سردرگمی قرار میدید. آدمها وقتی واقعا حس رضایت میکنن که برای مشکلاتشون راهحلی پیدا میکنن و پیشرفتی رو شاهد هستن.
برای «شاد بودن» ما نیاز به مشکلی برای حل کردن داریم. ولی برای خیلیها قضیه به این سادگی نیست؛ به دو دلیل:
اولین دلیل اینه که خیلیها مشکلاتشون رو «انکار» میکنن. با انکار مشکلات، فرد ممکنه احساس خوبی در کوتاهمدت داشته باشه، ولی انکار طولانی و مواجه نشدن با مشکلات، در نهایت به یک زندگی پر از احساس عدمامنیت یا سرکوب احساسات منجر میشه.
دومین دلیل اینه که بعضیها دچار طرز تفکرِ «قربانی بودن» میشن. یعنی همه مشکلاتشون رو به عوامل خارجی و دیگران نسبت میدن. اینطوری شاید در لحظه حس خوبی پیدا کنن، ولی از این راه کم کم تبدیل میشن به آدمهای خشمگینی که دائم احساس بیچارگی و درموندگی دارن. هرچقدر که ما برای مواجه نشدن با مشکلات یا دوری از احساسات منفی بیشتر تاخیر داشته باشیم، اون روزی که مجبور بشیم باهاشون روبرو بشیم، درد بزرگتری رو تجربه میکنیم.
احساسات بخشی از معادلهی زندگی ما هستن، ولی همه چیز نیستن. به احساسات باید به چشم «پیشنهاد» نگاه کرد، نه «فرمان». اگه چیزی به ما حس خوبی میده، لزوما به این معنی نیست که برای ما خوبه. اگه نسبت به چیزی حس بدی داریم، لزوما به معنی بد بودن اون نیست.
ما نباید چشمبسته به احساساتمون اعتماد کنیم. احساسات دادههایی هستن که باید پردازش بشن. نویسنده میگه اتفاقا خوبه که عادت کنیم همیشه احساساتمون رو نقد و بررسی کنیم، و ببینیم چقدر بر اساس واقعیت هستن.
تصمیمگیری که صرفا مبتنی بر احساسات باشه، بدون اینکه خوب تجزیه و تحلیلِ منطقی شده باشه، معمولا به خطا میره. میدونید کیها کاملا احساسی و هیجانی تصمیمگیری میکنن؟ بچههای سه ساله! و سگها و گربهها!
زیادی بها دادن به احساسات، باعث سرخوردگی ما میشه. چرا که احساسات پایدار و همیشگی نیستن. چیزی که امروز باعث خوشحالی ما میشه، فردا ممکنه چنین حسی به ما نده. دنبالِ حس خوب رفتن منجر به لذتجویی و اعتیاد میشه، نه حس رضایت از زندگی.
شاد بودن و حس رضایت از دلِ سختیها به وجود میان. موفق شدن سر کار، داشتن اندام زیبا، بودن در یک رابطهی موفق و… همه نیازمند تلاش روزانه و تحمل کردن سختیها هستن. ولی متاسفانه اکثر مردم فقط نتیجهی نهایی رو میخوان، و از مسیرِ رسیدن به اون بیزارن. برای رسیدن به موفقیت، این سوال که "از چه کاری لذت میبری؟" خیلی موضوعیت نداره. سوال درست اینه که "تا چه اندازه حاضری سختی تحمل کنی؟"
شاد بودن در زندگی و داشتن حس رضایت یک مسیره، نه یک مقصد. یک مسیر سر بالاییه که هیچوقت نمیشه متوقف شد. حس رضایت رسیدن به نوک قله نیست؛ بلکه در اینه که یاد بگیریم از خود کوهنوردی لذت ببریم.
توییتر متین