کوی یاس، نه فقط خانه او، که خانه امید بود. این را حالا بهتر از همیشه میتوان دریافت.
آن لابی صمیمی که جای دیدار بود. "چای بریزم یا نسکافه؟". و همین که قند و استکان را برمیداشتی، شروع کرده بود از گفتن: "ببین! یه ایدهای دارم"، "میخوام متمرکز بشم رو این بحث که..."، "باید جدی نقد کنیم، هم اونها رو، هم خودمون، بعد بگیم چی کار میشه کرد".
بعد میپرسید: "تو چی میگی؟". و البته، من همیشه ناامیدانه و منفی تصویر میدادم. تصویری از اینکه اصلاحطلبی تنها راه هست، ولی الان گوشی برای شنیدن حرف آن نیست.
گوش او ولی به این حرفها بدهکار نبود. برخلاف من و امثال من، او اصلاحطلبی بود با رگ و خون انقلابی. استواریاش بر اصلاحطلبی مخصوصا در این دوسهسال اخیر، مرا یاد مهدی بازرگان میانداخت؛ اما حتی اگر نمیخواست، از چهلسال قبل، آن توفندگی انقلابی را همچنان با خود داشت.
"صبر و انتظار" برایش معنا نداشت و ندارد. میگفت: "جبههملی هم که صبر و انتظار پیشه کرد تا وقتی سیستم به بحران بخورد، برگردد سمت اونها؛ ایده درستی داشت، ولی محقق نشد. چون کلا از معادلات خارج شد".
نمیخواست از معادلات خارج شود. بههمینخاطر، پای ثابت و جدی هر معادلهای بود؛ از راست افراطی تا برانداز سلطنتطلب را به مناظره میخواند و چنان مستدل و مستند و محترمانه و صبورانه با همه آنها بحث میکرد که حرصت درمیآمد.
سعید زمانی گفته بود دوره مبارزه برای دموکراسی در اروپا ۴۰۰سال طول کشید. مصطفی اما گویی تلاش داشت، با گفتوگوهای ۴ساعته و ۶ ساعتهاش، بهشکل تصاعدی از دوره زمانی ۴۰۰ساله کم کند. لابد، پیش خودش حساب میکرد ۶۰۰۰نفر در یک اتاق گفتوگوی مجازی اگر ۴ساعت پای مناظره صریحی بنشینند، میشود ۲۴۰۰۰ساعت؛ یعنی، ۱۰۰۰شبانهروز. یعنی، حدود سه سال. گویی میخواست با هر مناظرهاش، ۳سال از آن ۴۰۰سال کم کند. راه بدی نبود! با کمتر از ۱۲۰ تا ۱۵۰ مناظره شبانه، به ۴۰۰سال میرسید!
مشکل ساکن امیدآفرین کوی یاس اما آنجا بود که در همان مناظرههای شبانه هم، صدای او در میان هیاهوی دو قطب نفیگرا، کمپژواک بود.
او البته صریح سخن میگفت و دقیق. از اعتراف به اشتباه تاریخی هم ابا نداشت. آداب گفتوگو و نقد را هم باور داشت و رعایت میکرد. اهل ترس و خودسانسوری هم نبود. اما این واقعیت را نمیتوانست باور کند که زمان، زمانه او نیست. نه شخص او، که مشی او. مشی خرد و عقلانیت و اصلاحات و میانهروی.
در این ناباوری، البته نه او که همه اصلاحطلبان و میانهروها و دلسوزان ملک و میهن شریکاند. همه میبینند که طوفان زیر پوست جامعه را که از پایین میآید و گردباد نابودگری که از بالا میتازد. مصطفی و سعید و سیدمحمد و عباس و مهدی و رضا و الهه و حمیدرضا و محمدرضا و آذر و غلامحسین و و احمد و فائزه و محمدجواد و فخری و علیرضا و زهرا و حسین و ریحانه و ... همه اینها را میبینند؛ اما باور نمیکنند. نمیخواهند باور کنند. نمیتوانند باور کنند. همچون توفان قرن هفتم که آمدنش باورکردنی نبود. نه اینکه سیاست ندانند و نفهمند؛ بلکه هر دم به نجوایی دل میبندند که تسلی دهدشان که آری، توفانی در راه نیست. یا اگر هست آنقدر دور است که بتوان کاریاش کرد.
جمعه شب، ساعت ۱۱، همان زمان که معمولا اتاقهای مجازیاش داغ بود، گردباد به کوی یاس رسید.او رفت و کوی یاس، بوی یأس گرفت. آن خانه امید، آن صدای ناباور، آن اصلاح طلبی استوار گویی در یک دم فروپاشید. نه خودش، که انچه میگفت و میپنداشت. اینکه: "هنوز مبشود کاری کرد."
البته بعید میدانم باور او، همان ناباوریاش، تغییری کرده باشد. او برای چنین روزهایی هم آماده بود. همچنان که هفت سال نشان داد آماده بوده است و اتاق زندان برایاش کمپژواکتر از اتاقهای مجازی نبود. اما برای آنان که سخن غو میشنیدند، اتفاق جمعه شب کوی یاس، جز یأس چیزی باقی نگذاشت.
هیاهوی توفان بیش از همیشه در گوشها پیچید. گویی، او نگهبان و دیدهبان قلعه بود در "بازی تاج و تخت" که وقتی از او میگذشتند، دیگر زمستان آمده بود. حالا هم که او نیست، با خود میگویم: "بالاخره گردباد آمد..."