میگفت دل آدم میسوزه برا خودش، بهپشت سر که نگاه کنی چی میبینی؟ به الان که خیره میشی چی؟ جلوتر، پشت این طوفانِ یکبندِ بدمصب چی منتظره؟
چشم که میندازی، گردن که میکشی، رو نوک پا که وایمیسی چی میبینی اون جلوترا؟ ها چه خبره؟ خبر تازه چیه؟ قشنگه منظره؟ قشنگه یا کویره باز؟ بچههاش چه شکلیان؟ سرخوش از قصه و لالایی و بازی، یا تا کمر خماند هنوز تو سطلها دنبال چسمثقال روزیِ حلال. خودش هم خندهاش گرفته بود از این *روزی حلال*، تلخ شده بود، تلخ میخندید. مکث کرد و خستهخسته سری تکون داد و پکی به سیگار زد.
دود رو که میداد بیرون گفت کاش کویر بود فقط، کاش درد فقط نداشتن بود، میدونی اصلا دردِ اصلِکاری چیه؟ درد اینه که دردها بیشمارن، ولی کاش درد یه چیز بود فقط، بهتر نبود اینجوری؟ فقط غصهی همون رو داشتی، مینشستی گریه میکردی برا یه چیز، حرص میخوردی برا یه چیز، میدونستی چرا داری آب میشی ذرهذره، آه میکشیدی برا یه چیز. حالا اما بد وضعیه، میباره از زمین و آسمون، میباره دائم، درد اینه که امون نمیده، امون میداد کاش یه دیقه، یه دیقه نگه میداشتند فیلم رو، یه دیقه تنفس میدادن. چرا پس زندگی تنفس نداره؟ چرا یه دیقه ول نمیکنند آدم رو؟ یه دیقه بهحال خودش نیست هیشکی، بیامون میباره چرا؟ اینه رسمش؟ این رسمش نیست ولی. نباید باشه.
گفتم حالا فایده هم داره این دلسوزیِ آدم برا خودش؟ گیریم که دلمون سوخت، نشستیم و تا ابد مرثیه خوندیم برا خودمون، خب بعدش چی؟ بعدترش چی؟ دردی دوا میشه؟ گرهی وا میشه؟ شفا میده زاری مدام؟ حالا هی بگیم و هی نشئه بشیم از سنگینی غم و بدبختی و سیاهی روزگارمون، اینطور خماری تموم میشه؟ خماریِ روزگار بهتر دوا میشه اینطور؟ کِیْ تا حالا غر رو غر گذاشتن کاری از پیش برده؟ کجا تا امروز آدم با نالیدن و نفرینِ چرخِ بدطینت راهی به روشنی برده؟ که اگر این چاره بود ایرانیجماعت از گوشهگوشهی تاریخش سیل نفرین و لعنت و اشک روونه. که اگر چاره این بود حالا اینجا گلستون شده بود. گریه بر گورِ دیروز چه فایده اگر خندهای از پی نیاره؟ چه سود اگر نقد امروز رو خرج عزای دیروز کنیم؟ فردا بهتره میشه اونوقت؟ دری وا میشه از دلسوزی و دلسوزی و دلسوزی؟ دلِ سوخته شد سوراخِ دعا؟
گفت تو هم گیر آوردی ما رو، نمیبینی این همه درد رو؟ منکری این شب مصائب رو؟
گفتم نه که منکر نیستم، ابدا. اما شناختن یه چیزه و مقیمِ سوگ شدن چیز دیگه، فهمیدن یه چیزه و هاجوواج خیره موندن به منظرهی بدبختی یه چیز دیگه، غم خوردن یه چیزه و یافتنِ علتِ غم چیز دیگه، اینا یکی نیست. چون یکی نیست وضع اینه، چون یکی نیست درد روی درد اضافه میشه، چون فهمیدن یه چیزه و غصه خوردن یه چیزه. غصه خوردن شروع راهه، دردمند شدن اول مسیره، میتونه این درد انرژی برا حرکت بشه، انگیزه برا فهمیدن، شور برا ادامه دادن.
اما مقیمِ این غم شدن، معبد ساختن از این غم، دخیل بستن به این غمْ چاره نیست. غم اگر مقدس شد، اگر پرستش شد دیگه میشه تله، تله اگر بشه غم، گیر میکنه آدم تو این دلسوزی برای خودش، تو این نفرین کردن مدام و زاریِ بیامون، اونوقت دیگه آدم خو میگیره به این غم، مأنوس میشه با مصیبت، همدم میشه با بدبختیاش. ولی مأنوس نباید شد با غم، خونه نباید کرد در سوگ، مؤمن نباید بود به خشم.
مؤمن اگر شدی به غمت، پرستش اگر کردی سوگت رو چشمهات بسته میشه، دیگه درست نمیبینی، درست که نبینی درست انتخاب نمیکنی، درست که انتخاب نکنی میشی بازیچهی روزگار، زندگیات میشه محصول تصادف و قدرتهای بیرون از خودت، کشونده میشی به اینور بیاونکه بخوای، کشونده میشی به اونور بیاونکه بخوای. چشم اگر ببندی میشی رهرو، مطیع، پیرو، مقلد. پیرو که بشی چشم وا میکنی میبینی هزار ساله وضعات یه چیزه، دردت یه چیزه، سوگات همون، روزگارت همون.
خبر تازهای اگر باشه نه اون جلوترها که همینجا باید باشه، همین الان. اگر امروزِ آدمی عین همون دیروز باشه، فردا هم میشه عین همین امروز، حتی بدتر، چاره اگر نکنیم درد روی درد انباشت میشه و وزنِ مشکل سنگینتر و سنگینتر. خبر تازه باید ساخته بشه، ور نه که ذات زندگی افتادن و ظلم دیدنه، بازی روزگار مغلوب شدنِ مظلوم و غالب شدن ظالمه، این بازی رو اگر بههم نزنی پشتبهپشت و نسلبهنسل همین بوده و همین خواهد بود. برای بههم زدن بازی هم چشم باید وا کرد، خوب باید دید، درست باید دید. درست دیدن آداب داره، زحمت داره، صبر میخواد، فداکاری میخواد، اولین فداکاری هم عبورِ از دلسوزیه. کنار گذاشتنِ لذتِ دلسوزی!
البته که درد هست و البته که دلسوزی هم باید باشه، اما دلسوزی نباید بشه مرام و مسلک، دلسوزی یه بخش از زندگیه، خوب هم هست که باشه و مثل شعله در دل آدم روشن باشه همیشه و گرما بده به حرکت و تلاش و تقلا، معنا بده به آرمان و ایدئالها، اما دلسوزی راهحل نیست، راهحل دیدنه، درست دیدن.
علی مسعودی
کانال آسیمگی