پنجاه و دو سال پیش از این، در روز ۱۶ اسفند ۱۳۲۹، سپهبد حاجعلی رزمآرا که به مناسبت تولدش در روز عید قربان حاجیعلی نامیده شده بود، به ضرب گلولهی ضاربی به قتل رسید.
که بعدها با نام استاد خلیل طهماسبی از چهرههای بنام ملی- مذهبی سالهای ملی شدن صنعت نفت بود و سپس در یک گروه چهار نفری فدائیان اسلام به اتفاق رهبر گروه سید مجتبی نواب صفوی، سید محمد واحدی از فعالان گروه، مظفرعلی ذوالقدر ضارب ناموفق حسین علاء در دادگاه نظامی محاکمه شد و روز ۲۷ دیماه ۱۳۳۴ در میدان تیر لشكر دو زرهی تیرباران گردید و پیش از آن هم شایع بود که سید عبدالحسین واحدی مرد شماره دو گروه فدائیان اسلام را شخص تیمور بختیار به جرم زباندرازی در دفتر کارش به ضرب گلوله کشته است و اعلام کردند که او در حال فرار هدف گلوله قرار گرفته و کشته شده است و بختیار هم سالها بعد کشته شد.
و... ای کشته که را کشتی تا کشته شدی زار.
قتل رزمآرا، در حالی که امیراسدالله علم، مرد سیاستپیشه و هوشیار همه روزگاران شاه و رفیق گرمابه و گلستان او، نخستوزیر نه چندان مطلوب و محبوب محمدرضا شاه را به مجلس ختم برده و هم در همان ساعت پس از اطمینان از «تمام شدن کار» رزمآرا دوان خود را به کاخ رسانده و در حضور سیدضیاءالدین طباطبایی- که پشت در قرار داشته و علم او را ندیده بود، مشتاقانه خبر تمام شدن کار را به اعلیحضرت داده و اعلیحضرت نفسی براحتی کشیده و به صندلی تکیه داده بود (از کتاب در دست انتشار: گفتهها و نگفتههای تاریخ معاصر- مجموعه حرفها و نشست و برخاستهای این بنده با سید) و نیز شواهد و قرائنی دیگر، همواره این شک را برانگیخته است که آیا واقعاً گلوله کارساز «اتمام کار» رزمآرا از اسلحه «اوسا خلیل» بیرون آمده و یا او که مسلماً به نیت «تمام کردن کار» به مسجد شاه رفته بوده است.
فقط بخشی از «کار» را تمام کرده، و چون نتیجه مطلوب به دست آمده گروه فدائیان اسلام و آیتالله کاشانی آن را «به ریش» گرفته و مورد بهرهبرداری سیاسی قرار دادهاند، همچنان که تمام رجال «ملی- مذهبی» آن روز از قتل این «مفسد فی الارض» و «محارب با خدا» اظهار شادمانی کرده و رزمآرا را «مهدورالدم» شرعی اعلام داشتهاند و آیتالله کاشانی بعد دست بر سر استاد خلیل طهماسبی کشیده و گفته است که فتوای حلالیت خون رزمآرا را او داده بوده و خلیل طهماسبی به «وظیفه شرعی» خود عمل کرده است و لاجرم «مجلس مرعوب» باید این قاتل مسلمان «مطیع شرع» را ببخشاید؛ و مجلس هم به فرمان سید کاشی این کار را کرد و به عنوان دستخوش و صدآفرین لقب استادی به او داد.
در این یادداشتهای بی تاریخ که اصلاً تاریخی نیست و از دفتر دوریها و دلگیریها برگرفته شده است، مرا با هیچکدام از این فرضیهها که در خور تحقیق تاریخی است، کاری نیست؛ من فقط آن روز را شرح میدهم و روزهایی پیش از آن را به نقل از حافظهای تقریباً غبار گرفته.
کوچه پشت مسجد
از طرف مسجد سپهسالار به طرف سرچشمه که میآمدی، چند قدمی پس از پایان تاقنماهای مسجد که در آن زنان چادر به سر انداخته، دماغ تیر کشیده جغدواره، برای رهگذران فال نخود میگرفتند، دو سه باب دکان بود که معروفترین آنها دکان «کل احمد» بستنیفروش بود، با بستنی شیرین کشدار و پالوده معمولی- نه آن چیز سفت دندانشکن که بعدها مد شد و اسمش پالوده شیرازی بود- و برف تراشیده توچال و شربت آلبالو. این دکان دراز نیمهتاریک، قرارگاه نظربازی دخترهای مدرسه شاهدخت و پسرهای مدرسه علمیه بود. هر چند که یک پاروان چوبی با پردههای ململ سفید لاجورد خورده بظاهر زنانه و مردانه را از هم جدا میکرد.
چند قدمی پایینتر روبروی کل احمد در سمت راست خیابان یک مغازه سمساری بود متعلق به برادران امامی پیش از داغ شدن مملکت به دود و شعله نفت که حسینشان هنوز هژیر را نکشته و بر سر دار نرفته بود و برادران به کشتن کسروی کافر ملحد مباهات میکردند و دست به ریش میکشیدند و تسبیح میانداختند.
چسبیده به دکان کل احمد کوچه پشت مسجد آغاز میشد که وقتی وارد آن میشدی دست راست، کوچه تنگ و دراز سرداری قرار داشت. کوچهای که میگفتند خانه مدرس در آن بوده است و درست سر آن کوچه آدمهای محمدخان درگاهی معروف به محمدخان چاقو یا چاخو به طرف او تیراندازی کردهاند و سید اصفهانی زیرک خود نشسته و دستها را با آستین عبا بالا برده و تیراندازان فقط بازویش را مجروح کردهاند و سید به محمدخان و سردار سپه پیغام داده که به آدمهایتان بگویید تیراندازی یاد بگیرند و در کمر همین کوچه خانه سیاوش کسرایی شاعر بود که ما در سالهای جوانی و غفلت خود شاعرپنداری و شاعری خیلی با او حشر و نشر داشتیم و در اتاق دست راست آن که روی آب انبار بود، شاعر سبیلوی چشمتنگ خوشسخن و شاعران مد آن روز مینشستند و شعرهایشان را برای هم میخواندند و ما هم که هنوز بیدار نشده و به غلط شاعری میکردیم، به آن خانه رفت و آمد داشتیم.
مدرسه علمیه در همین کوچه پشت مسجد بود و از مدارس معتبر تهران بود که نامداران بسیاری از آن بیرون آمدهاند و هیچ ربطی به مدرسه بدر که در کوچه نصیرالدوله در پایین سرچشمه و بین خیابان سیروس و خیابان ری واقع شده بود نداشت. از مدرسه بدر لات و لوتهای بنامی برخاستهاند که ما از طایفه آنهاییم.
کوچه پشت مسجد پهن و عریض بود و در زنانه مسجد سپهسالار به آن باز میشد. مسجد سپهسالار که آن را در عهد سلطان صاحبقران ساخته بودند و رضاشاه که نام و نشان سلطان صاحبقران و خانواده قاجار را دوست نداشت، کتیبه سردر را عوض کرده و چاکران درگاه نام او را به عنوان تعمیرکننده این بنا بر کاشی نوشته بودند، همچنان که بر سر در عمارت مسعودیه ظلالسلطان در خیابان اکباتان که وزارت معارف و صنایع مستظرفه و بعداً فرهنگ شد، و ما در یک وجبی آن به کودکستان برسابه میرفتیم که به همت آن زن ارمنی و با مساعدت سرتیپ فضلالله خان زاهدی تأسیس شده بود و به نظرم آقای اردشیر زاهدی و همشیره ایشان خانم هما زاهدی (همایون) هم به همان کودکستان میرفتند و این کودکستان گویا مهد تربیت مرتجعینی چون ما بوده است.
دارم مثل استاد باستانی پاریزی حرف توی حرف میآورم با این فرق که استاد پرچانگی نمیکند و من چرا و همه هراسم از این است که حرف و مقصود اصلی فدای چانه شود. حرف اساسی بنده این است که پاک کردن تاریخ کار زیبایی نیست حتی اگر رضاخان سردار سپه و اعلیحضرت همایون رضاشاه پهلوی، یا به تعبیر ملکالشعراء بهار «صاحبقران شرق» این کار را کرده باشد زیرا بعد از انقلاب شکوهمند نام آن مسجد که مدرسه عالی فلسفه و حکمت الهی هم بود، شد مدرسه «شهید مطهری» که به تیر غیب پدر روحانی خود، امام راحل، شربت شهادت نوشید.
بعد از مدرسه سپهسالار، ساختمان مدور آجری نوسازی بود که به آن عمارت فرهنگستان میگفتند و رضاشاه نوآور و طالب تجدد لابد آن را به توصیه مستفرنگان ساخته بود تا ایران هم مثل فرانسه «آکادمی» داشته باشد؛ و میرزا حسنخان وثوقالدوله اولین رئیس این فرهنگستان بود که شاید خواسته بودند داستان قرارداد ۱۹۱۹ را به لطف آکادمی از پرونده سیاسی او بزدایند. به نظرم میرسد که در سالهای بعد، این ساختمان مبدل به دفتر اداری دانشکده معقول و منقول شد که ما در دانشگده ادبیات به آن دانشکده شنگول و منگول میگفتیم و استاد بزرگوار ما بدیعالزمان فروزانفر طاب ثراه بر آن ریاست داشت و استادانی صاحبنظر و عالم بر علوم دینی و ادب مثل حضرت علامه دکتر احمد مهدوی دامغانی حفظهم الله در آن تدریس میکردند؛ و واقعاً چرا نه؟ چرا نباید علوم دینی به صورت متدیک به شیوه دانشکدههای تئولوژی اروپایی تدریس شود تا از تاریکی حجرههای فیضیه خلاص شود و نور حقیقت به جای چراغ تزویر بر آن بتابد؟
چسبیده به عمارت فرهنگستان دبستان دولتی شش کلاسه ادب بود و به مدیریت آقای فاطری کرمانی که کارنامههای ما را تا سال ششم ابتدایی امضا کرده است و ما گاهی نقطهای بر فاطری میافزودیم که بخندیم و از کلاس سوم ابتدایی به بعد، مدرسه به کوچه نظمالدوله که کوچه عریضی تقریباً مقابل آن بود، کوچ کرد. و ما سه سال آخر را در جای تازه درس خواندیم با همکلاس تیزهوشی که ادبیات و ریاضیاتش به یک اندازه خوب بود و ما را در آرزوی شاگرد اولی دقمرگ میکرد. اردشیر امیرشاهی پسر عموی شهر آشوب و مهشیدخانم که به اتفاق ما، تنها عینکی مدرسه بود و تحملکننده متلک «عینکی کرمکی» بچهلاتهای میدان هیزم و ذغالفروشی سر سرچشمه.
در مقابل مدرسه ادب در پشت کوچه مسجد، دکان «میرزا آقای تفکری» بود که اشعار فکاهیاش در توفیق با نام مستعار «تفکری پرچونه» چاپ میشد و بر سر در پیشخوانش به خط خوش نوشته بودند:
اگر خواهی خوراکیهای تازه
قدم رنجه نما در این مغازه
و میرزا آقا مردی خوشصورت، خوشاخلاق و باسیرت بود که میدانست برای هلههوله بچهمدرسهایها چه دختر و چه پسر، چه تدارک ببیند که آنها را خوش آید؛ گندم و شاهدانه، آلبالو خشکه، لواشک، نقل بادام و بادام بوداده، بادام سوخته و ... روی بساز او وسوسهانگیز بود و خود او با لبی که وقتی به لبخند گشوده میشد تا زیر گوشهایش میرسید، لبخندی بسی شیرینتر از خنده گشاده جری لوئیس و رابین ویلیامز داشت.
مدرسه ادب به کوچه پهن نظمالدوله رفت که در آن لوازمالتحریرفروشی و خرازی افشار واقع بود با ردیف گستردهای از کتاب و رمان برای کرایه، چیزی که مد روز جوانهای آن روزگار بود و ای بسا کتابها که حامل یادداشتهای پرسوز و گذار دختران و پسران به یکدیگر بودند؛ که در رهگذر، آهسته نام کتاب شب پیش را به پسر یا دختر دلخواه ندا میدادند و او کتاب را میگرفت و نامه را میخواند و جوابش را لای کتابی دیگر برای روز بعد میگذاشت.
جوابی پر از عشوههای هدی لاماری و نگاه خمار کلارک گیبلی. در مغازه آقای افشار هم دکمه منگنه میکردند هم جوراب زنانه دررفته ابریشمی را روی یک لنگ به هوا رفته چوبی و هوسانگیز، تعمیر میکردند و هم با تساهل- به قول مولانا و مقتدانا احسان نراقی- به اشارتهای چشم و ابرو مینگریستند.
در این کوچه حمام امالخاقان بود مادر محمدعلی شاه دختر عزتالدوله زن امیرکبیر و آن که در انقلاب مشروطه انقلابیون به رسوایی او زبان گشودند؛ بی رعایت حرمت پدری آنچنانی و حمامْ پاتوق خانمهایی بود که با کاهو و سکنجبین و انار دانه شده و گوشت کوبیده لای نان سنگک، پشت سر هم غیبت میکردند و جلو رو قربانصدقه یکدیگر میرفتند.
خانه داود نصیری صاحبکسوت فوتبال ایران در این کوچه بود. نمیدانم هست یا نه؟ ما بسیار او را آزردیم و پیرانهسر پشیمانیم چرا سعی داشتیم مردی را که به ما تصدیق «نجات غریق» داده بود بی آن که خود گلیم از موج برده باشیم بیازاریم. و بعد ته کوچه جایی که یک وقت گودرزنیای بزرگ (بشیرالسلطان)، پدر سعید و نیای مادری همسر من، خانه بزرگ پر اتاق اندرونی و بیرونی آن را در اجاره داشت، محل انجمن ادبی عادل خلعتبری بود.
پدر آقای عادل نژاد خلعتبری (غوغا) و خانم عادلدخت (ترانه) خلعتبری و ناپدری سیمین خانم بهبهانی که مجلس شعر و غزل میآراستند و در سالهای جوانی و خیرهسری ما به آن مجلس میرفتیم و شلوغ میکردیم و برای صاحبان کسوتی در شعر کهن چون فرات و سرهنگ یمنی و عادل شعر نیما را میخواندیم و آنها را کبود و بنفش میکردیم.
بعد از مغازه تفکری کوچه بنبست کوتاهی بود با ساکنان سرشناسی مثل استاد محمدتقی مصطفوی باستانشناس معروف که پسر بلندقامت مو فرفری خوشرویش، خشایار، بعدها ستاره بسکتبال ایران شد در عصر کامبیز مخبری و نیز آقای محقق، مرد آزاده آراستهای که یکی از پسرهایش عضو سازمان نظامی حزب بوده بود و اعدام شد و مهمتر از همه خانه اسعدالدوله راستکار در آن بود که تمام بچههایش از خرد و کلان تودهای بودند و فهیمه دختر کوچکش که امروز زن نجف دریابندری است، خواهر عزیز، و نور چشم من بوده و هست و برادرانش علی و عزت با سیاوش کسرایی و سایه رفتوآمد داشتند و در حیاط اندرون آنها زیر کرسی شعر میخواندیم و از دو جهان بیرون میرفتیم، و خواهر بزرگ خاله آفاق زن عمو خسرو بود و خواهر ما قبل آخر مهین خانم از شوهری که سل استخوان داشت و تمام مدت به سینه روی تختی خفته بود، با بزرگی و بردباری پرستاری میکرد و اتاق آقای ابری میعادگاه مردان بزرگتر از ما مثل آقای قربانی، مؤلف ریاضیات، بود و فهیمه گاه به شوخی از خواهر میپرسید که پسرش «امید» با آن وضع شوهر چگونه ساخته شده و به دنیا آمده است و طعن و لعن خواهر را به خنده و مسخرگی جواب میداد.
خواهر بزرگتر از همه اما کارمند کتابخانهی مجلس بود که بالاتر از آن بنبست در سمت چپ کوچه پشت مسجد واقع شده بود و او یک خانم به تمام معنی «سرکار علیه» بود که اجازه نمیداد اصلاً به ساحتش جسارت شود.
کوچه پشت مسجد رو به خیابان ژاله ساکنان بنام دیگری هم داشت مثل خانم پروین دولتآبادی که شعرش مثل ساق عروسان بود و در خانهاش شاعران نسل پیش و گاه نسل ما، نصرت رحمانی، کارو و این بنده شعر میخواندیم و به لبخند نوازشگر و کلام مهربان او دلشاد میشدیم. و نیز نزدیک خیابان ژاله خانه آقای «عنقا» که بساط درویشی را تازه گسترده بود و امروز قبه و بارگاه فرقهاش در شمال کالیفرنیا رونقی بسزا دارد و آن مرد خدا با سبیلهای برتافته در خاک غربت خفته است و ما به یاد میآوریم که در ایام محرم در روضهخوانی و خرج دادن خانه او به اتفاق لات و لوتهای مدرسه بدر حاضر میشدیم تا هم لفت و لیسی کنیم و هم از دور از پیچ و تاب پیکر کلفت خوشگلش حظی ببریم. بس است از کوچه پشت مسجد گفتن. برویم کوچه والی و به سراغ اوسا خلیل.
کوچه والی
از کوچه بنبست راستکارها که رد میشدیم دست راست کوچه دراز دیگری بود که نیمهای از آن کوچه والی نام داشت و نیمه آخرش کوچه مستجاب خوانده میشد که سری به خیابان عینالدوله داشت و مستجابها یعنی آقایوسف و پسرش آسید حسینآقا از سادات شیرازی و از ذاکرین صدیق و صمیمی امام سوم بودند اما در آغاز کوچه والی خانه پدری عزیزترین و برادرترین برادر زندگی من مهدی واقع شده بود.
مهدی نوه حاج حشمت شیرازی بود که فرزندان او به حرمت پدر که از خدمتگزاران درگاه اباعبدالله امام حسین بود نام حاج حشمتی را برگزیده بودند و این حاج حشمت سه پسر داشت که بزرگترین آنها حاج آقا کمال در همان دوران حیات پدر کسوت دین در بر کرده بود؛ و پدر دوست من حاج آقا جلال که در وزارت مالیه ماشیننویس زبردستی بود و با پدرم دوستی و همکاری داشت، پس از مرگ پدر خوابنما شده بود که پدر به او گفته بود از لباس خدمت دولت بیرون بیا و کسوت نوکری سیدالشهدا را در بر کن و او چنین کرده بود.
آخرین فرزند ذکور حاج حشمت، حاج آقا بود عضو بانک ملی که هرگز کراوات نمیزد. یقه دکمهای و ریش ماشین کرده داشت و مقلد آیتالله آقای خوانساری بود و به غایت متدین و مؤمن. خانه حاجی حشمت را به سه قسمت تقسیم کرده بودند. حاج آقا کمال و حاج آقا جواد خانهای در آن ساخته بودند و آخرین قسمت خانه را حاج آقا جلال به همان صورت حفظ کرده بود و مجلسی هر روز سهشنبه صبح در آن جا بر پا میشد که اهل دین و حکمت در آن حضور داشتند و ما پیش از شاگردی استاد اجل سید کاظم عصار در دانشکده ادبیات در خدمت پدر، او را و دیگران را دیده بودیم.
خانه مهدی چند قدمی با یک ساختمان نوساز نیمهتمام فاصله داشت. ساختمان را حاجی ربابه ساخته و رها کرده بود چون او را به عنوان اولین زن کلاهبردار گرفته و به زندان انداختند. حاجی ربابه به اتفاق مرد دیگری ب نام شمس جلالی از معروفترین کلاهبرداران یا به اصطلاح فرنگیها «Escroc Crook» روز بودند آنها همه کار میکردند از سندسازی و جعل اسناد تا مرابحه مرکب و حاجی ربابه از شمس جلالی معروفتر بود و در خیابان پشت شهرداری بچهها تصنیفهایی که در وصف او سروده بودند، به صدای بلند میخواندند و هر تصنیفی را به ده شاهی می فروختند.
طبقه اول ساختمان نیمهتمام حاجی ربابه شامل دو یا سه باب دکان بود. مستأجر دکان اول یک مرد لاغراندام عبوس قفقازی مجرد بود که ما او را بنام «اوسا پینهدوز» میشناختیم اوسا پینهدوز در نیمطبقهای که خود بالای دکانش مثل بالکنی ساخته بود میزیست. او همیشه سر به زیر داشت و مشغول تعمیر یا واکس زدن کفشهایی بود که دنداننما شده بودند و بر هرزهگردی صاحبانش لبخند میزد. اوسا پینهدوز هیچ کس را نداشت. میگفتند از قفقاز آمده و مهاجر است.
با همه اهل محل غریبه بود و تنها با ما جوانها خوش و بشی داشت- و اصلاً خیال بد نکنید- به حرفهای ما گوش میداد و گاه نکتهای را یادآور میشد که حتی روزنامههایی مانند «مصلحت» و «به سوی آینده» و «شهباز» به آن توجهی نکرده بودند. سماورش همیشه به راه بود و در لیوانهای بلند چای بزرگ ترکی میریخت و حاج آقا هم با همه مراتب طهارت و تقوی چای او را که میگفتند عرقخور آخر شب است مینوشید و سر به سرش میگذاشت.
چسبیده به دکان «اوسا پینهدوز» دکان نجاری «اوسا خلیل» بود که ریش و سر ماشین شده داشت. سر زیر انداخته، کار میکرد. میرندید و میتراشید و قفل و زبانه چوبی میساخت و کار معمارها و بناهای محل را راه میانداخت. نماز ظهرش را در مسجد سپهسالار میخواند و نماز مغرب و عشا را هم به امام جماعت اقتدا نمیکرد و وقتی از او میپرسیدی: «اوسا خلیل چرا به امام جماعت اقتدا نمیکنی؟» جواب میداد: «امام جماعت ما آقا امام زمانه» و سر به زیر میانداخت و مداد از پشت گوش بر میگرفت و خطی روی چوب میزد و با اره یا رنده به کارش ادامه میداد.
شرح عکس رزمآرا: دست و پای «شتر مست سیاست و قدرت» در سالهای پایانی دهه ۲۰ سخت بسته بود. «حاجی» علی را کشتند و شتر خلاص شد.
هرگز در صحبت با زنها سر بر نمیداشت و وقتی زنهای بیحجاب از در مغازهاش رد میشدند، تفی به زمین میانداخت. دخترهای مدرسه گوهرشاد که خانهشان به طرف عینالدوله بود، گاه در عبور از جلو مغازه اوسا خلیل غشغش میزدند و نجار مؤمن زیر لب چیزی میگفت و به رضاخان که زنها را جنده کرده بود نفرین میفرستاد.
اوسا پینهدوز اما برخلاف اوسا خلیل با دخترها خوش و بش میکرد و به ما که از ترس اقدس خانم شیرازی مدیر دبیرستان مثل سوسک به دیوار میچسبیدیم میگفت: «دختر و پسر برای هم خلق شدهاند بروید کیف کنید نترسید».
ما اوسا پینهدوز را برای همین روشنفکری و آزادگی دوست داشتیم و از صحبت با اوسا خلیل که عبوس و ترش و ابرو در هم کشیده بود چندان لذاتی نمیبردیم. سه چهار تایی بودیم همکلاس در مدرسه بدر که به هوای خانه مهدی میآمدیم تا جلو دبیرستان گوهرشاد و این دو تا آدم کاملاً متفاوت سرگرمی اول شبهای ما بودند.
اوسا خلیل مغازه را میبست و میرفت به جلسه قرائت قرآن. مهدی میگفت او از دار و دستهای است که کسروی و هژیر را کشتهاند و ما آن دار و دسته را از دور میشناختیم چون حاج آقا رضا صرافان همسایه چند خانه پائینتر در کوچه مؤید احمدی ما گاهی با آنها جلسه داشت و یک سید خوشقیافه که عمامه را نیمتاجوار بر سر مینهاد با نوعی مراقبت به جلسه حاجی صرافان میآمد. میگفتند کارشان قرائت و تفسیر قرآن است.
اما اوسا پینهدوز اول شبها مغازه را میبست و راهی اول شاهآباد میشد. چند تا مغازه عرقفروشی و کالباسفروشی نزدیک میدان بهارستان و اول شاهآباد دایر بود و ظاهراً اوسا پینهدوز هم مشتری این «اغذیهفروشیها».
روابط اوسا پینهدوز و اوسا خلیل عجیب مینمود، گاهی با هم بحث و جدل میکردند و اوسا خلیل به ما میگفت:
«با این لامصب زندیق بدکمونیست حرف نزنید» و اوسا پینهدوز برعکس به ما میگفت:
«اوسا خلیل آدم ساده قابل استفادهای است» و ما اصلاً معنی «قابل استفاده» را نمیفهمیدیم و مدرسهها باز شد و ما کلاس نهم بودیم در مدرسه بدر که جایگاه لات و لوتها بود.
مدرسه بدر
حیاط مدرسه بدر که تازه پنجکلاسه شده بود، چند پلهای از کوچه نصیرالدوله پایین بود. سر کوچه نصیرالدوله دست چپ حمام میرزا علیاصغر بود و دست راست مسجد لواسانی که در آن حاج شیخ عیسی لواسانی و بعد پسرش حاج شیخ محمدعلی امامت داشتند و مردان معتقد به آنها اقتدا میکردند از جمله هر وقت پدر میخواست نماز جماعت بخواند به آن جا میرفت؛ با آن که فاصله خانه تا مسجد حاج شیخ عبدالنبی به امامت حاج شیخ بهاءالدین نوری بسی کوتاهتر بود.
کوچه نصیرالدوله زمستانها آن چنان از گِلِ خیس و چسبنده پوشیده میشد که دکتر محیالدین معارفی معلم فارسی ما درباره آن غزلوارهای با ردیف «گِل» سروده و در آن گفته بود:
کوی نصیر دوله که رحمت کند خداش
بربود گوی پر گلی از کوچههای گل
جغرافیای کوچه خلاصهست در سه حرف
دریای گل، جزیره گل، تنگنای گل
و در این مدرسه که معجونی از معلمهای عجیب و شاگردهای عجیبتر بود باد سیاست روز به شدت میوزید. آن سال وقتی مدرسه باز شد رزمآرا نخستوزیر بود و در مجلس علیه او غوغایی برپا کرده بودند. دکتر مصدق گفته بود با دست خودم ترا میکشم و بقایی و مکی و عبدالقدیر آزاد چه عربدهها نکشیده بودند و سپهبد کوتاهقامتِ باهوش «سنسیر» دیده که فرانسه و روسی را شاید بهتر از فارسی حرف میزد سوارکار بود و اولین بار بود که ما به یاد داریم دستور داد صف اتوبوس تشکیل شود و مسافران منتظر مثل چهارپایان بیطاقت به اتوبوسی که رسیده، هجوم نیاورند.
در مدرسه، ما به تبعیت از مِد روز دستهدسته و هزار فرقه بودیم. کاظم حاج محمدجعفر چالمیدانی (بعداً مهندس زرینبخش) نوه اولین نماینده صنف بقال در اولین مجلس شورای ملی از هواداران و مریدان پر و پا قرص حضرت نواب صفوی بود و از اینکه کسروی و هژیر را کشته بودند، گردن بالا میگرفت.
محمد فائق پسر حاج آقا فائق پیشنماز مسجد كوچه روحی هم مسلمان بود به اعتبار پدر، هم به داداشش که دکتر داروساز در بنگاه دارویی کل کشور در خیابان ناصریه بود، میبالید و هم در مراسم آبجوخوری یواشکی ما فسقلههای سال سوم دبیرستان شرکت میکرد ولی لب به آبجو نمیزد. هوشنگ کشاورز صدر و علی حکمی دنبال ما میآمدند که مدعی بودیم کسرویچی هستیم فقط به اعتبار آنکه کسروی دوست دوران جوانی پدرمان بود و بعضی وقتها زمستانها میآمد و زیر کرسی اتاق پنجدری مینشست و با هم یادهای دوره انقلاب مشروطه را رد و بدل میکردند و دو جلد کتاب شهریاران گمنام را برای پدر پشتنویسی کرده و به او داده بود و تا پدر میرفت چای بیاورد او از باسلقهای آجیل شیرین روی کرسی که شیرینی هوس کودکانه را داشت یکی به ما که در پایه پایین کرسی پشتی را خم کرده و بر آن لم داده بودیم میداد و با خنده و چشمکی که از پشت آن عینک دستهگرد دستهشاخی به زحمت دیده میشد به ما میفهماند که باسلق نرمتر از راحتالحلقوم را زودتر فرو بدهیم و ما نه اصلاً در آن سالها کسروی را میشناختیم و نه معنی حرفهایش را میفهمیدیم. شاید امروز هم هنوز نه ...
در مدرسه بدر اما، ما با فدائیان اسلام که او را کشته بودند، جر و بحث داشتیم و مهدی حشمتی که با همه ما رفیق بود و نوعی بزرگتری داشت میانه را میگرفت، مهدی را خیلی دوست داشتیم. شاید چون خانهاش روبروی مدرسه گوهرشاد بود و دخترهای گوهرشاد کم فیس و افادهتر از دخترهای مدرسه شاهدخت بودند.
در مدرسه یک همکلاس فرانسهخوان تیزهوش کمحرف داشتیم اسمش محمد گلپیرا بود. توپر و ورزیده که در کشتی همه ما را میزد. فرهنگ فرانسه فارسی گلستانه را از حفظ بود و همه لغتها را میدانست. اما سر امتحان از ترس آقای کاشانی یا از راه بدجنسی حتی یک لغت هم به ما نمیرساند. ما به اعتبار شکل و شمایل و قد و قامت به او «مَد تُپل» میگفتیم.
آن سال از اول سال کبک مد تُپل خروس میخواند چون عمویش سرتیپ گلپیرا رئیس ژاندارمری رزمآرا بود و او یکتنه به اعتبار عمو و تیمسار رزمآرا در مدرسه دور بر میداشت و اگر بزنبزنی درمیگرفت حریف همه بود. ما از ترس اینکه کتک بخوریم دور دور به تیمسار رزمآرا فحش میدادیم در حالی که رزمآرا را بارها دیده بودیم که به خانه پدر پیرش نزدیک مسجد محمودیه آمده بود بی تکلف و تشریفات و ریز و چابک.
اما آن روز بعدازظهر اسفندماه که جوانهها زیر پوست بید مجنونهای خیابان بیتابی میکردند و بوی عید در همه جا پیچیده بود و تنبلی و رخوت تعطیلات نیامده ما را در خود گرفته بود وقتی به مدرسه آمدیم، پیش از این که زنگ بخورد اوضاع دگرگون بود. پچپچ افتاده بود که:
رزمآرا را صبح امروز ترور کردهاند و او سر تیر مرده است.
کار کارِ اوسا خلیله
هنوز ده دقیقهای به زنگ مانده بود. مدرسه در بهت و حیرت غوطه میخورد. آقای مولا ناظم نظرباز شیرازی با آن موهای فرفری و سبیل سیاه سعی میکرد چیزی از صولتش کاسته نشود. اما آقای نیکنفس مدیر مدرسه، آن مرد سادهدل که در حال عادی هم به قول اینجاییها «تیک» داشت و تا دری محکم به هم میخورد پلکهایش بیاختیار میپرید و دستهایش را مشت میکرد و باز میکرد، به کلی قاطی کرده بود؛ مرتب از پلههای دفتر بالا میرفت و پایین میآمد و میترسید او را هم مثل رزمآرا ترور کنند.
زنگ را زدند اما کی به صف میشد که سر کلاس برود. مشهدی برعلی فراش دم در و زننده زنگ مدرسه دو سه بار دیگر بر آن پارهآهن کوفت، اما افاقهای نکرد. آقای مولا رفت دفتر، میکروفن حیاط را که فقط صبحها برای قرائت قرآن اکبر گلپایگانی میگشودند، باز کرد و با آن لهجه غلیظ شیرازی امر داد که به کلاسها برویم. کلاس سوم در ضلع غربی مدرسه بود.
بچهها روی پله جمع شده بودند اما به کلاس نمیرفتد. «مَد تپل» در گوشهای کز کرده بود و کاظم حاج محمدجعفر با بیاطمینانی پز میداد که کار، کار ماست اما معلوم نبود چطور مطمئن است. مهدی از راه رسید و رسیده و نارسیده به سؤال پیچیده در چشمهای ما جواب داد و گفت: «بچهها به نظر من کار کارِ اوسا خلیله». باور کردن این برای ما که آن جثه باریک و آن چهره پریدهرنگ را بسیار دیده بودیم آسان نمینمود. اما مهدی به ما یادآور شد که آن همه تقدس و باور و جلسه قرآن رفتن اوسا خلیل بیدلیل نبود و ما هم به یاد آوردیم که یک روز اوسا خلیل در حالی که به رزمآرای مشرک لامذهب بد میگفت، گفته بود: «جزای این بیدینها چهار مثقال سرب است که باید خرج آنها کرد» و در برابر حیرت ما افزوده بود: «مگر آن کسروی لامصب و هژیر مادر بخطا را چطور به درک واصل کردند؟»
در آن روز که اوسا خلیل این حرفها را میزد، اصلاً آن آدم سر به زیر و آرامی که میشناختیم نبود. عصری روزنامهها تفصیلات ترور را تا آن جا که وقت اجازه میداد، منتشر کردند و درباره قاتل یا ضارب نوشتند: «او پس از دستگیری خود را «عبدالله موحد رستگار» معرفی کرده است» و ما دیدیم که نه، این اسم اوسا خلیل نیست. فامیل اوسا خلیل، طهماسبی بود.
اما وقتی عکسش درآمد، دیدیم که نه، عکس، عکس اوسا خلیله و روز بعد یا چند روز بعد او در توجیه نام مستعاری که به هنگام دستگیری بر خود نهاده بود، گفت:
- من عبداللهام یعنی بنده خدا، موحدم یعنی به خدای یگانه معتقدم، و رستگارم زیرا هر بنده خدایی که به وحدانیت او معتقد باشد در آن دنیا دستگار خواهد بود.
هر که این حرفها را در دهان اوسا خلیل محجوب سر به زیر گذاشته بود درسش را خوب بلد بود و خوب به اوسا خلیل یاد داده بود. مگر نه اوسا پینهدوز گفته بود که: «اوسا خلیل آدم ساده قابل استفادهای است»؟
شب ریختند و دکان نجاری اوسا خلیل را زیر و رو کردند. دو تا آجان تا چند روزی جلو آن مغازه خالی که اره و تیشه اوسا خلیل هنوز روی خرک کارش باقی بود، پاس میدادند و به ما که از لای در نیمهباز با کنجکاوی به داخل مغازه خیره میشدیم، نهیب میزدند که دور شوید.
اما جالبتر از حکایت اوسا خلیل، ماجرای اوسا پینهدوز بود. این قفقازی خوشصحبت عرقخور مرموز دو سه روز بعد از قتل رزمآرا یک روز در دکانش را باز نکرد. تا عصر همه بیاعتنا گذشتند. فردای آن روز هم دکان بسته ماند و روز سوم اهل محل به فکر این که مبادا بلایی به سر این آدم ساکت صبور آمده باشد قفل مغازه را گشودند. به صدای «اوسا» و «اوسا» کسی جوابی نداد. به نیمطبقه بالا رفتند، رختخواب اوسا پینهدوز دستنخورده گسترده بود و اوسا پینهدوز پنداری یک قطره روغن شده و به زمین چکیده بود.
تشییع جنازه رزمآرا سرد و ساده در حالی که میرپنج محمدخان پدر پیرش با عینک ضخیم بعد از عمل آب مروارید به دنبال آن در حرکت بود و سرهنگ مهتدی به پهنای صورتش اشک میریخت و در وضعی شبیه غش راه میپیمود، برگزار شد.
ممد تپل در مدرسه مثل نیلوفری بر شاخه خشکیده کز کرده میآمد و میرفت. به دار و دسته فدائیان اسلام افزوده شده بود و رفقای تودهای در حالی که «ترور» را محکوم میکردند، به مرگ مردی میاندیشیدند که با چراغ سبز او سروان قبادی گروه محکومین زندان قصر را سوار کامیون کرده و با خود برده بود و هیچ کس تاکنون نفهمیده است که رزمآرا چقدر در بازی سیاسی خود سیاستپیشه بوده است.
اوسا خلیل و اوسا پینهدوز در دور دستهای سالهای دوری و دلگیری من چون سایههایی به هم پیچیده و از هم جدا ایستادهاند راست، مانند شاخهای و پیچکی و دو ماری که مهره میاندازند.
صدرالدین الهی