جنید گوید که: به جوانی در بغداد میگشتم. در ویرانی (ویرانهای) شدم.
شیخ بوجعفر حفّار بغدادی را دیدم... گفتم: «راه به او چون است؟» گفت: «بشارت ترا، اَر نه او جویای تو اید (اگر نه او جویای تو است)، نه تو خریای راه او اید (تو خریدار راه او نمیبودی). ار او تو را نمیبایدی، تو راه به او نمیپرسیدی (اگر او_خدا_ خواهان و جویای تو نمیبود تو راه رسیدن به او را نمیپرسیدی)».
(از:
گنجِ روزِ نیاز: گزیدهی طبقات الصوفیهی خواجه عبدالله انصاری، گزینش و توضیح: دکتر محمد سرور مولایی، نشر معین، ص ۷۶)
جنید بغدادی از راه به سوی خدا میپرسد وابوجعفر حفّار او را به خاطر همین پرسش، تحسین میکند و به او بشارت میدهد. پرسش گرم او را با چند گزارهی اعتقادی سرد نمیکند. او را به دل بستن به همین پرسش فرامیخواند. به کندوکاو در همین اشتیاق. میگوید ببین! در همین اشتیاق بیقرار تو، نشانهای از خداست. او اگر جویای تو نبود، تو خریدار او نمیشدی
ز تو است این تقاضا به درون بیقراران
و اگر نه تیرهگِل را به صفا چه آشنایی
(مولانا)
لطفی از خدا بر دل تو تافته که درباره او میپرسی. که او، همچنان پرسش توست.
پرسش جنید، پرسش ذهنی بیدرد نبود. پرسش قلبی مشتاق و تشنه بود. پرسش او، ابراز این تشنگی بود. راستی، اگر به جای ابوجعفر حفّار، فقیه یا متکلمی در معرض این سوال واقع میشد چه میگفت؟ متکلم یا فقیه پرسش را خاموش میکنند و عارف، پرسش را شعلهور. نه پرسش ذهن، که پرسش دل.
عارف میگوید اگر با تمام دلت جویای خدا هستی و روح تو در طلب او میسوزد، مژده باد بر تو. مژده باد که خدا نیز خواهان و خریدار توست. عارف میگوید خدا در سوز دل توست. سوز خود را نو کن و دلت را به این آتش بسپار.
چند از این اَلفاظ و اِضمار و مجاز
سوز خواهم، سوز، با این سوز ساز
_ مثنوی، دفتر دوم
«معتزله میگویند: که از قِدَمِ کلام، قِدَمِ عالم لازم میآید. این راه بحث معتزله نیست، این راه شکستگی است و خاکباشی و بیچارگی و ترک حسد و عداوت.»(مقالات شمس، ص۱۲۶)
«این سوزِ خود را نو کن!»(همان، ص۶۸۸)
صدیق قطبی