نقشهٔ ایرج افشار، رئیس کتابخانهٔ مرکزی دانشگاه تهران و هوشنگ نهاوندی، رئیس دانشگاه، برای بردن آبروی جلال آل احمد، از طریق حضور شاه در برابر عکس جلال
هوشنگ نهاوندی:
بنده که رئیس دانشگاه شدم گرفتار مسائل سازمان امنیت بودیم بهطور دائم و یکی از این مسائل دائم، مسئلهٔ جلال بود. من جلال آل احمد را نویسنده درجهیک اصلاً نمیدانم. بهمناسبت بیشتر نوشتههای سیاسیاش از جلال آل احمد که نویسندهٔ مسلّماً متوسّطی بود جلال ساختند؛ جلال مطلق و بت. با ایرج افشار که او هم آدم خوشفکری است، خدا سلامتش نگه دارد، صحبت کردیم.
ایرج افشار خیلی نسبت به جلال آل احمد عقیدهاش از بنده بدتر بود. اصلاً او را قابل نمیدانست. ایرج افشار گفت که «آقا شما میخواهید این جلال آل احمد را ما از بین ببریم و در ضمن یک خرده محیط دانشگاه را هم راحت کنیم؟» گفتم، «والله من بدم نمیآید. بله.»
ایرج افشار گفت «بیایید یک نمایشگاهی ترتیب بدهیم از جلالآلاحمد، صمد بهرنگی، دهخدا و جمالزاده، و اعلیحضرت بیایند این نمایشگاه را افتتاح کنند. دیگر برای جلال آلاحمد آبرویی باقی نخواهد ماند.» عیناً با همین عبارت. من هم خندیدم گفتم، «بدفکری نیست.»
برای این دو تا [،آل احمد و چوبک] که تنها نمیشد چیزی [ترتیب] داد خیلی دم خروس پیدا میشد و جنبه provocation میگرفت، میبایستی که مخلوط کرد. ایرج افشار یک توجیه ادبی هم برای اینها پیدا کردهبود؛ قلم عامیانه یا عامیانهنویسان، ادب عامیانه یک همچین چیزی.
خلاصه بنده رفتم به اعلیحضرت گفتم که ما چنین نقشهای کشیدیم و ایشان هم مقداری خندید. گفت، «خیلی خوب.» بعد هم ما اعلام کردیم که میخواهیم نمایشگاهی برپا کنیم که اعلیحضرت تشریف میآورند برای افتتاحش. طبیعتاً در دانشگاه تهران غلغله برپا شد.
نامه پشت نامه از سازمان امنیت آمد که این خلاف است، مصلحت نیست و ما مردم را برای خواندن کتاب آلاحمد توقیف میکنیم. بنده هم به رئیس سازمان امنیت تهران گفتم، «ما اتفاقاً این کار را کردیم برای اینکه دیگر توقیف نکنید مردم را.» و نکردند دیگر تمام شد مسئله جلال آلاحمد، بت شکست. نامههای بسیار تندی هم به ما از سازمان امنیت نوشتند. طبیعتاً هم نمیدانستند که ما [با شخص شاه] مذاکراتی کردیم، میگفتند باز هم کارهای خلاف رئیس دانشگاه است. اعلیحضرت آمدند و ایرج افشار هم پشت سرشان و بنده هم پشت سر ایرج افشار.
بعد وقتی که رفتیم وارد آن اتاق بزرگ تالار بزرگ طبقه همکف دانشگاه تهران شدیم که آن نمایشگاه آنجا برپا بود، [اعلیحضرت] برگشتند به من گفتند، «جلوی کدامشان میخواهید عکس را بگیرید که آبروی طرف را ببرید؟» ایرج افشار هم گفت: «قربان، جلوی جلال آلاحمد.» یعنی چیزی در این حدود.
[اعلیحضرت] رفتند و جلوی جلال آل احمد ایستادند که عکّاسها عکسشان را بگیرند و فردا، ما هم یک اشارهٔ کوچکی کردیم که روزنامهها متوجّه بقیه مطلب نبودند یک evenementی بود در دنیای روشنفکری آن روز تهران؛ عکس اعلیحضرت در مقابل جلال آلاحمد چاپ [شده].
پنج شش روز بعد سیمین دانشور، همکار عزیز بنده که خیلی خانم مزاحمی بود، استاد کمسواد باستانشناسی ولی مترجم خوب و خانم باسواد به خودی خود، پیغامی داد به بنده به وسیلهٔ جمال رضایی که «شما فروش کتاب شوهر مرا کم کردید. خسارت مرا بدهید.» با ایرج افشار که قهر کرد.
خلاصه این هم یک داستان و خاطرهای که باز هم یک جنبهای از شوخیهایی را که میشد کرد در داخل رژیم ایران و کسی هم متوجه ظاهر مطلب [نمیشد که] معمولاً با باطنش فرق میکرد، به شما نشان بدهیم. یاد باد آن روزگاران.
سیاوش خوشدل