مارگارت که در تمام عمرش در حال کارآموزی برای بازی کردن نقش «سایه» بود، پرنسسی که هرگز برای تاجدار بودن آفریده نشده بود که شماره دوی همیشگی، آینه شکسته خواهر بزرگترش الیزابت که در نهایت قربانی همان هم شد.
مارگارت رز ویندزور در ٢١ اوت ۱۹۳۰ در اسکاتلند بدنیا آمد، یکی از کمیاب ترین تولدهای سلطنتی در اسکاتلند. خود مارگارت هم اسکاتلند رو دوست نداشت و همیشه خیابانهای شلوغ لندن و جزایر گرم کاراییب رو به اسکاتلند ترجیح میداد.
از بچگی بهش آموزش میدادند که چطور شماره دو و در سایه خواهرش باشد، اصلا اینگونه است که خانواده سلطنتی عمل میکند همان کاری که با نسلهای بعد از او هم انجام دادند و حتی با پدرش که در ابتدا شماره دو بود اما وقتی پدرش «البرت» ناگهان با اتفاقاتی که در مجال این مطلب نیست به جای عمویش ادوارد بر تخت سلطنت تکیه میزند او تنها ۶ سال داشت و به همراه خانوادهاش به کاخ باکینگهام اثاث کشی میکند.
او تنها ده سالش بود که جنگ جهانی دوم آغاز میشه و با خواهرش برای امنیت به کاخ ویندزور در خارج از شهر لندن نقل مکان میکند، او هیچ چالش خاصی در زندگیش نداشت بجز اینکه نقش سایه خواهرش را بازی کند. قطعا از ابتدا میدانست که با شاه شدن پدرش زندگی او بعنوان یک شماره دو همیشگی به پایان رسیده و کسی به او احتیاجی ندارد مگر حضور در مهمانیهای خسته کننده همیشگی پدرش که خودش یک شماره دو همیشگی بود و حس مارگارت رو خیلی خوب میدونست به او توجه میکنه و تمام تلاش خودش رو میکنه تا دختر کوچکش همان زندگی او را تجربه نکنه، پرنسسی که نه کسی ازش انتظاری داشت و نه قرار بود کاری کند.
تقریبا از ١٨ سالگی او را همیشه در مهمانیهای مجلل اشرافی میدیدند و با دختران طبقه اشراف در کلابهای شبانه پلاس بود، بسیاری زیبایی خیره کننده او را با الیزابت تیلور مقایسه میکردند که در آینده از بهترین دوستان او هم شد.
از ۱۹۵۲ با مرگ پدرش که بهترین دوست او و شاید تنها آدمی که او را برای خودش دوست داشت، مارگارت به افسردگی و پریشانی میغلطد که داروهای خواب آور و ضدافسردگی و بعد هم مصرف الکل و مواد مخدر نتیجه طبیعی آن بود.
اینجا بود که مطبوعات انگلیسی او را «خواستنی ترین مجرد کشور» معرفی میکنند و هر روز صحبت از ازدواج او با یکی از خاندان سلطنتی اروپا است، در مقطعی محمدرضا پهلوی هم که تازه از فوزیه جدا شده بود از او خواستگاری میکند.
خودش از هیچکدام از اعضای خاندان سلطنتی خوشش نمیآمد و آنها را بسیار حوصله سربر میدانست اما از چند ماه قبل تحت تاثیر کاپیتان Townsend آجودان سابق پدرش و ١۶ سال بزرگتر از خودش بود.
او از ١۴ سالگی کاپیتان را میشناخت چون این خلبان سابق نیروی هوایی بعنوان آجودان وارد کاخ شده، قد بلند، بلوند، ورزشکار ولی یک ایراد کوچک داشت؛ کاپیتان متاهل بود. در ١٧ سالگی Townsend مسول حفاظت از مارگارت در سفر به ایرلند میشود، او که دو بچه کوچک خودش را در اثر یک حادثه از دست داده بود و از زنش هم تازه جدا شده بود اجازه میده که به سمت آتش مارگارت کشیده شود. اما فراموش نکنیم که عموی الیزابت اصلا برای ازدواج با یک زن مطلقه تاج سلطنت رو از دست داده بود و الیزابت ازدواج با یک مرد عادی اون هم مطلقه رو قویا رد میکند، اینجا همانجایی است که مسیر مارگارت از خانواده سلطنتی جدا میشود.
در صد سال اخیر این اتفاق سه بار در این خانواده تکرار شده و هر سه نفر به شکلی از خانواده رانده شدند، ادوارد عموی الیزابت و شاه سابق، مارگارت خواهر الیزابت و هنری نوه الیزابت (تازه اگر از داستان دایانا بگذریم) نتیجه گیری با خود شما.
الیزابت بعنوان رییس کلیسای انگلیکان و رییس خانواده سلطنتی و فردی که تازه به حکومت رسیده با ازدواج خواهرش که در آن زمان نفر سوم خانواده سلطنتی بود «رسما» مخالفت میکنه تا آداب و سنن خانواده سلطنتی را بهم نریزد البته مسولیتش را میاندازند گردن چرچیل (میگویند او مخالف بوده).
الان با خودم به لندن میبرمتون اما در ٢ ژوئن ۱۹۵۳ جماعت عجیبی در مقابل کاخ باکینگهام جمع شدند تا شاهد تاجگذاری رسمی دختری باشند که از یک سال و نیم پیش بر تخت سلطنت تکیه زده بله همان الیزابت خواهر بزرگ مارگارت در نهایت الیزابت ٢٧ ساله با تاج بر سر با خانوادهاش در بالکن حاضر میشه و برای جماعت دست تکان میده اما در حالیکه تمام روزنامههای کشور در روز بعد از این موضوع حرف میزدند در آمریکا سوژه چیز دیگری بود.
نزدیکی و گاهی لمس دست پرنسس مارگارت دست و یونیفرم کاپیتان Peter Townsend سوژه اول مطبوعات غیر انگلیسی بود. متخصصان خاندان سلطنتی در انگلستان معتقدند از ماهها قبل مارگارت به الیزابت گفته بود که عاشق Peter Townsend است و قصد ازدواج با او را دارد.
براشون خارج از سوال و جواب بود که صحنه را به خواهر شورشیاش واگذار کند. اول مارگارت را به یک سفر رسمی به رودزیا (زیمباوه امروز) میفرستد در همان حال وزارت خارجه طی یک نامه رسمی به Peter Townsend اعلام میکند که باید به سفارت بریتانیا در بروکسل برود (شما بخوانید تبعید شود) مارگارت جوان همچنان به رابطه Long distance باور داشت و فکر میکرد یک روز پیتر زیبایش از بروکسل برمیگرده و با هم ازدواج میکنند، انصافا در این مدت هم بسیار خوب و خانم رفتار میکند.
بعد از دو سال فشار مطبوعات، و تهدید خاندان سلطنتی برای از دست دادن عنوان پرنسس و اخراج از خانواده در یک مصاحبه رسمی با BBC در ٣١ اکتبر ۱۹۵۵ اعلام میکنه که قبل از هر چیزی برایش خدا و سلطنت و کلیسا اهمیت دارد و به احترام آنها از ازدواج با Peter Townsend صرف نظر میکند. اینجا پایان زندگی مارگارت بوده به اعتقاد من، از فردای اون روز به زندگی ادامه میداد ولی دیگه یک آدم زنده نبود، ادمی که قلب و غرورش را جلوی صدها میلیون نفر خرد و نابود کردند و دیگر براش زندگی مفهومی جدید داشت.
مارگارت برای مدتی به بهانههای مختلف در مراسم رسمی شرکت نمیکند و در پریشانی و افسردگی فرو میرود ولی وقتی باز هم با تهدید کاخ (بخوانید همان بزرگه) به از دست دادن تمام مواهب و عناوینش روبرو میشود با اکراه در مراسم شرکت میکند.
ولی از آنجا از خودش چهره دیگری را نمایش میدهد، زنی بیپروا و جسور که هیچیک از پروتکلهای سلطنتی را رعایت نمیکند، در مقابل مردم ویسکی میخورد و سیگار میکشد. انگار میخواست در مقابل تمام ارکان سلطنت قیام کند. در این مدت با بیلی والاس ثروتمند آشنا میشود. بارها با او به کاراییب میرود ولی این مارگارت بود که بیلی را ول میکند، مارگارت معتقد بود بیلی زیادی به خودش مطمئن است.
در ۱۹۵۸ در محله چلسی لندن در یکی از همین مهمانیهای خاص به طور اتفاقی عکاس رسمی خاندان سلطنتی را میبیند و با او گرم میگیرد، آنتونی ارمسترانگ جونز. مارگارت با عینک دودی شروع میکند به استودیوی آنتونی رفت و آمد کردن تا در نهایت گندش در میآید و در ۱۹۶۰ بالاخره رییس خانواده این بار رضایت میدهد و با آنتونی ازدواج میکند.
ازدواج در کلیسای وست مینستر در مقابل دو هزار مهمان و ٣٠٠ میلیون بیننده تلویزیونی صورت میگیرد و اتفاق مهم اون سال جهان بود، این برای اولین بار بود که یک آدم عادی آن هم هنرمند، عضو خاندان سلطنتی میشود.
خاندان سلطنتی میخواستند از این اتفاق کره بگیرند و به مردم میگویند ای مردم ببینید که ما چقدر روشنفکر و مدرن هستیم و اجازه دادیم یه آدم عادی وارد خانه و زندگی ما شود. (در واقع هر چی خوبی بود مال خاندان بود و هر چی بدی بود از شخصیت گند مارگارت بود) من و شما هم محکوم به قبول کردند.
مارگارت با کشتی سلطنتی بریتانیا برای ماه عسل به کاراییب میرود، آنجا دوست خانوادگی شون Colin Tennant که تازه جزیره موستیک را خریده بود به مارگارت یک زمین هدیه میدهد.
مارگارت تصمیم میگیرد که خانه رویاهایش را در آنجا بسازد و اسمش را les jolis eaux بگذارد که به فرانسوی میشود آبهای زیبا، آنتونی که حالا دیگه اسمش بوده Lord Snowden از همان مسافرت ماه عسل به مارگارت خیانت میکند و از معشوقه یواشکی اش Camilla Afrray که یک بچه داشته را در سال ۲۰۰۴ با تست DNA این را قبول میکند.
آقای لرد حال میکرده هر شب در کلابها حتی swinging club در لندن ولو بوده رفیق صمیمی Beatles ها، مارگارت بیشتر در الکل و مواد فرو میرود. او در مقطعی روزی ۶٠ سیگارت میکشیده.
البته او هم تعدادی معشوق ردیف میکند، حتی بنظر میآید او در مدتی با پابلو پیکاسو هم ارتباط داشته و پیکاسو به جد از او میخواسته از تونی طلاق بگیرد و با او ازدواج کند. تعداد خیلی زیادی از مردها هم برای افه و کلاس گذاشتن ادعا میکردند که با مارگارت ارتباط داشتند و با او خوابیدند. یک سری راست، یک سری دروغ هیچوقت هم نمیشود راست و دروغ را تشخیص داد.
مارگارت را به حدی از آتش ترسانده بودند که دوست داشت با آتش بازی کند دیگر از چه چیز میترساندند؟ در ۱۹۶۸ با یک هنرپیشه درجه چند به نام جان بیندون در لندن دیده میشود.
این آقا جان افتخارش این بود که در یک مهمانی اشراف، یک لیوان آبجو پر را با آلت مردانهاش بلند کرده و باعث شهرتش شده. مارگارت دو بار بیندون را به موستیک دعوت میکند و او هم در بازگشت کلی راست و دروغ برای مطبوعات تعریف میکند که افتضاح بزرگتر میشود.
رییس خاندان اجازه نمیداد مارگارت با یک مرد مطلقه ازدواج کند حالا مارگارت بدون طلاق هر روز برای خدا، کلیسا و سلطنت افتضاح جدیدی ببار میاورد و به اعتقاد من از قصد و برای انتقام .... او هیچ چیزی برای از دست دادن نداشت و تنها تشنه انتقام بود.
افتضاحات مارگارت به طبقه سیاسی هم میرسد. او با برادرزاده نخست وزیر داگلاس هوم به نام رابین که هم اشراف زاده بود و هم پیانیست روی هم میریزد. با نامههای عاشقانه دیوانه اش میکند و بعد ولش میکند. رابین در اکتبر ۱۹۶۸ خودکشی میکند.
ولی در ۱۹۷۶ مارگارت که از تونی دو بچه داره (سارا و دیوید) باز هم در افسردگی و الکل و مواد غرق میشود و به پناهگاه همیشگی خودش در جزیره موستیک در کاراییب پناه میبرد.
ولی از ازدواجش با تونی چیزی جز عکسهای مجله های زرد لندن باقی نمانده، دربار هم دیگر تقریبا بیخیال مارگارت شدند، هر چند مارگارت هم بیخیال دربار شده بود. در همین جزیره بود که مارگارت ۴٣ ساله مست و نشيه مواد در بغل یک مرد دیگه که تونی نبود توسط یه عکاس پاپاراتزی که تازه در جهان مد شده بود شکار میشود (بلاهایی که بعد از این اتفاق میوفته سوژه فیلم Bank job است که ممکنه شما دیده باشید).
فردای اون روز اون عکسها در تمام روزنامههای جهان بودند اون مرد یه پسر ١٧ سال جوانتر از مارگارت بود Roddy Llewellyn اینجا همان زمانی بود که انگلستان آرام آرام حسابهای منفی داشت و کشور در بدهی غرق میشد. بزرگ خاندان قبل از هر کسی نگران خودش و جایگاه خاندان در میان مردم عادی و رعایا بود ، رودی به ترکیه میره یا تبعید میشه، مارگارت وارد دعوای خفت با خانواده و حتی شوهرش میشه.
در نهایت مارگارت رو با میزان زیادی داروی موگادون بیهوش پیدا میکنند ، خودکشی؟ اقدام به قتل؟ افسردگی؟ overdose؟ هر چیزی میتونست باشه و هر کسی یک چیزی میساخت خودش گفت خسته بوده و قرصها رو زیاد خورده اما وقتی عکسها با تمام احتمام خانواده سلطنتی و سربازان گمنامشون به روزنامه های جهانی میرسه این اولین شکل از بیآبرویی خانواده سلطنتی در شکل مدرنش بود (حتما توصیه میکنم فیلم رو ببینید که درباره سربازان گمنام بزرگ خاندان است).
دو روز بعد در حالیکه کشور انگلستان در بیکاری و تورم میسوخت، ارزش پوند سقوط کرده بود و مردم از رفتار خاندان سلطنتی بنظر بسیار عصبانی میآمدند مارگارت اعلام میکنه که از تونی جدا میشه، اصلا هیچ لقمه نمیخواستند دست از سر این بدبخت بردارند.
اما راه حل هم جور دیگه از غیب پیدا شد و باز هم به تقویت خاندان منجر شد؛ تمام تقصیرات رو میندازیم گردن مارگارت، در حالیکه کشور در بیکاری و تورم میسوزه یک عضو بیمسولیت خانواده با ولخرجی به مردم دهن کجی میکنه و با مردی میخوابه که جای پسرشه تمام مطبوعات و سیاستمداران به طور کاملا اتفاقی و هماهنگ با پاک کردن ساحت خانواده ویندزور به مارگارت حمله میکنند و او را مسبب همه این بدبختی ها میدونید (البته همین داستان دهسال بعد با عروس خانواده و بیست سال بعد با عروس نوه خانواده تکرار میشه و همه مقصر هستند جز خود خانواده) مارگارت دیگه براش تحمل این همه فشار ممکن نبود و مریض میشه ، پزشکان تشخیص هپاتیت میدهند.
ولی باز هم در افکار عمومی آن را به مصرف الکل ربط میدهند بدون اینکه از مشکلات شماره دو و فشارهایی که به او آوردند صحبت کنند. در سالهای پایانی دیگه از مهمانی و پارتی خبری نبود تنها تعدادی دوستان نزدیک باقی مانده بودند اما مارگارت ها جایی نمیرفت و اکثرا اوقات خودش رو در جزیره موستیک میگذروند بدور از هیاهو و زیبایی دوران جوانی، کاخ هم خوشحالتر بود که او در انگلستان نباشد.
در ۵۵ سالگی بخشی ریه اش را بر میدارند چون به حدی سیگار کشیدن بود که دیگر امکان نداشت، مصرف سیگارش را نصف میکند (تنها ٣٠ نخ در روز) ٨ سال دیگه طول میکشه تا در اثر یک ذات الریه مجبور بشه سیگار را قطع کنه کاملا ولی دیگه خیلی دیر بود.
در ۱۹۹۸ اولین سکته رو در موستیک میکند، دیگه تقریبا بیرون نمیآمد و در جریان یکی از خروجهای بسیار نایابش از کاخ مردم او را روی صندلی چرخدار میبینند، یکسال طول میکشه تا مردم متوجه شوند مارگارت کور شده بدون اینکه دلیل واضحی برایش بگویند.
اما در ٩ فوریه ۲۰۰۲ پرنسس غمگین و شماره دو برای همیشه خاموش میشه، وصیت کرده بود که جسدش سوزانده بشه و خاکسترش کنار پدرش آرام بگیرد، مردی که به او نافرمانی را آموخته بود.
شما کاملا حق دارید مثل جریان رسانهای مسلط همه چیز را گردن بیبند و باری مارگارت بندازید و او و زندگیش را مسخره کنید و یا مثل من میتوانید لحظه ای درنگ کنید و از خود بپرسید چه شده در این ٧٠ سال که این خانواده آنقدر قربانی دارد؟ بخودتان مربوط است.
بهرامگور