کد خبر: ۳۰۶۸۷
تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۱:۱۷-31 May 2022
هوای سنگینی سینه ام را می فشارد. چتری از ناامیدی بر ذهنم سایه می افکند. پاهایم در سطح این سیاره زنجیر شده اند.
دست هایم از شدت ناتوانی می لرزند. می خواهم مانع از سرازیر شدن اشک هایم شوم. جرم من چیست؟ انسانیت؟! 
چندماه پیش همراه دو پروفسور دیگر که از دوستان نزدیکم بودند و باهم روی یک پروژه ی ناسا کار می کردیم، تصمیم گرفتیم برای رصد و باز بینی مریخ و برای اینکه اطمینان حاصل کنیم این سیاره توانایی زیستن برای هم سیاره ای هایمان را دارد، به مریخ سفری داشته باشیم.
 قرارمان این بود که برای نجات بشریت طرحی بریزیم . چون زمین لحظه به لحظه در حال گرم شدن بود و چیزی به نابودی اش نمانده بود... سوار فضاپیما شدیم و وقتی پا به سطح مریخ نهادیم، دو پروفسور دیگر رازشان را با من در میان گذاشتند. -هدف، نجات بشریت نبود.
 هدف نجات چند نفر از آشنایان خودشان و چندی از سیاستمداران و اشراف بود! ناگهان با شنیدن این حرف ها احساس کردم صاعقه ای از خشم به قلبم خورد! حاضر بودم در زمین بمانم و با هم سیاره ای هایم بمیرم تا با این خائنین نقشه ی احمقانه ی پیروزی بکشم!
 نیت پلیدشان عصبانی ام کرد و نتوانستم جلو دار خودم باشم! پس با مشت به ماسک اکسیژن پروفسور(استاد خودم) زدم! 
و البته او هم این کار را بی جواب نگذاشت و هر دوشان تا می توانستند کتکم زدند. سپس پاهایم را به سطح مریخ زنجیر کردند و مرا با یک کلاه اکسیژن ترک خورده تنها گذاشتند. 
تهدیدشان کرده بودم که اگر به زمین برسم نقشه ی کثیفشان را لو خواهم داد. اما الان هم از کجا بدانم؟! 
شاید ناسا هم از این نقشه ی شوم با خبر است. شاید ترامپ هم می داند و رضایتش جلب شده بود! شاید من تنها مانده ام! اما باید خودم را به سفینه می رساندم.
 باید از آن زنجیر لعنتی خلاص می شدم! سنگی از نزدیکی ام برداشتم و محکم بر قفل کوبیدم. آنقد مصرانه می کوبیدم تا بالاخره آن را شکستم و زنجیر از پایم باز شد.
 پیروزمندانه و شادمان به روبرو نگریستم ولی تصویر بازتاب شده بر مردمک هایم، دوباره مرا به اعماق ناچاری رساند. 
همان لحظه سفینه به مقصد زمین، مریخ را ترک کرد! و من فقط شاهد رفتنش بودم... کلاه اکسیژن را از سرم برداشتم. 
ناامیدی بر افکارم غلبه کرده بود و قلبم به کندی می تپید. تمام خاطرات زندگی ام از جلوی چشمانم عبور می کرد. در خلسه بودم و نفس هایم به سختی بالا می آمد. 
آخرین امید بشریت در حال مردن بود! انگار سیاهچاله را می دیدم که ذهنم را به درون خود دعوت می کرد... انگار تمام من را می بلعید... اما یک آن معجزه شد!
 فکری به سرم خطور کرد! بی سیم ناسا کنارم بود و من می توانستم با زمین ارتباط برقرار کنم! 
کلاه اکسیژن ترک خورده را بار دیگر بر سرم گذاشتم. نفس درون ریه هایم دوید. دست بردم و بی سیم را برداشتم. 
کسی آن طرف خط جواب داد: -پروفسور؟ -پروفسور؟ -شما زنده این؟
 نویسنده:مهتاب نعیمیAyazAstro scifi
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
به روایت مذهبی ها
نظرسنجی
با اصلاحات بنیادین سیاسی موافقید؟
بله
خیر
آخرین اخبار
چشم انداز
پربازدیدترین
خبری-تحلیلی
پنجره
اخلاق و عرفان
سیره علی بن ابیطالب(ع)
سیره رسول الله(ص)
تاریخ صدر اسلام
تاریخ معاصر
زمین
سلامت و تغذیه
نماز و احکام
کتاب و ادبیات
نظامی
کمپر و ون لایف
شیطان و گناهان
روشنفکری دینی
مرگ
آخرالزمان