بهرام گور روزی در نخجیر از پیرمرد عصا به دستی میشنود که در شهر دو مرد نامبُردارند: یکی بانوا، دیگری بینوا:
براهام مردیاست پُر سیم و زر
جهودی فریبندهای بد گُهَر
به آزادگی لنبکِ آبکش
به آرایشِ خوان و گفتار خوش
لنبک مردیاست تهیدست ولی جوانمرد و مهمان نواز و خوشروی که نیم روز در تلاشِ معاش است و نیمۀ دیگر در جُستن مهمانی که آتچه دارد نثار او کند. همچنانکه قرار در کف آزادگان نگیرد مال، او نیز چیزی از امروز به فردا نمینهد. بر عکس« براهامِ بیبر جهودیاست زفت» که آب از ناخن او نمیچکد و درم و دینار و گنج و فرش و دیبا و هرگونه چیز دارد.
شیوۀ زندگی لنبک و براهام، خاطر بهرام را به خود مشغول میدارد: مردی بدان بینوایی و بخشندگی، و توانگری بدین گدا طبعی موضوعی نیست که بهرام از آن صرفنظر کند.
بهرام گور تدبیری میاندیشد. فرمان داد منادی کردند که از آن روز کسی از لنبک آب نخرد. وی میخواست درجۀ آزادگی و ایثارِ لنبک را در تنگدستی بیازماید. شبهنگام بهرام بر اسب سوار شد و به در خانۀ لنبک آمد. خود را یکی از سپاهیان ایران معرفی کرد که از راه بازمانده است. آنگاه از لنبک خواهش کرد او را آن شب در خانۀ خود پناه دهد.
اگر چه لنبک امروز نقدی بدست نیاورده و با دست تهی به خانه بازگشته است، از شنیدن آواز مهمان شادمان میشود؛ نهتنها او را با چهرۀ گشاده به درون میخواند؛ بلکه اسب وی را هم به شادی میگیرد و تیمار میکند. چهرۀ شکفته و حرکات نشاطآمیز لنبک در خلال این ابیات جلوهگر است:
بشد شاد لنبک از آواز او
وزان خوب گفتار دمساز او
بدو گفت: زود اندر آ، ای سوار
که خشنود بادا ز تو شهریار
اگر با تو ده تن بُدی، به بُدی
همه بر سرم یکبیک مِه بودی
فرود آمد از اسپ بهرامشاه
همی داشت آن باره لنبک نگاه
بمالید شادان به چیزی تنش
یکی رشته بنهاد بر گردنش
رفتار جوانمردانۀ لنبک در برخورد با مهمان ناخوانده و نیز میزبانی او صمیمانه است و کامل. وی به هر خدمتی به رغبت میشتابد:
چو بنشست بهرام، لنبک دوید
یکی خوب شترنج پیش آورید
یکی چارهای ساخت در خوردنی
بیاورد هرگونه آوردنی
چو نان خورده شد میزبان درزمان
بیاورد یک جام می شادمان
عجب مانده شاه از چنان جشن او
از آن چرب گفتار و آن تازه رو
صبحگاه، صدای لنبک بهرام را از خواب بیدار میکند. وی به خواهشگری آمده است که دوش به تو خوش نگذشت و ستور نیز آسوده نبود. یک امروز مهمان من باش و به شادی گِرای. بهرام میپذیرد. لنبک چند مشک آب به بازار میبرد ولی خریداری پدید نمیآید. ناگزیر دستاری را که زیر مشک میبست میفروشد و گوشت و کشکی فراهم میکندو خوردنیِ سادهای.
آن شب را نیز بهرام در صحبتِ لنبک گذراند. صبحدم باز لنبک با همه تنگدستی به خواهش آمد که بهرام یک روز دیگر بماند و خاطر او را شاد کند. پذیرفته شدنِ این دعوت از طرفِ بهرام، لنبک را به وجد برمیانگیزد.
مردِ آبکش امروز از ناگزیری مشک و ابزار کسب خود را به گرو نهاد و کمال جود را بخرج داد. همه چیز خرید و خوانی شایسته گسترد. پس از آن می آورد و نوشیدند. چون وقت خواب دررسید و بهرام به بستر رفت، لنبک «به بالین او شمع برپای کرد».
بامداد روزِ چهارم فرارسید. لنبک دیگر چیزی در خانه نداشت ولی دلش راضی نمیشد که روشنی وجود مهمان از خانۀ او برود:
بشد میزبان گفت: کای نامدار
ببودی در این خانۀ تنگ و تار
در این خانه بی شک تنآسان نهای
گر از شاه ایران هراسان نهای
دو هفته در این خانۀ بیبها
بباشی گر آید دلت را هوا
بهرام، لنبک را سپاسها گفت، از خانۀ او بدر آمد و به نخجیرگاه روی نهاد. جوانمردی و طبعِ بلندِ این مردِ « گنج در آستین و کیسه تهی» براستی شگفتانگیز است. به قول محمود فرّخ« درویش نیز هست که بالطبع پادشاست». این رفتار پر از صفا و صمیمی لنبک، بهرام پادشاه ساسانی را به تأمُّل واداشته بود و با حیرت و تحسین بدو میاندیشید.
پردۀ دوم:
شبِ بعد بهرام پس از نخجیر تنها به سوی خانۀ براهام رهسپار شد:
بزد در بدو گفت کز شهریار
بماندم چو باز آمدم از شکار
شب آمد ندانم همی راه را
نیابم همی لشکرِ شاه را
گر امشب بدین خانه یابم سپنج
نباشد کسی را ز من هیچ رنج
عکسالعملِ براهام در برابر سخن او جالب توجه است. با هر سخن که براهام میگوید و داستان قدم به قدم پیش میرود خوی و منشِ او بهتر شناخته میشود. وی مردی است ثروتمند و پیشکاری دارد که از طرف بهرام بدو پیغام میبرد:
به پیش براهام شد پیشکار
بگفت آنچه بشنید از نامدار
براهام گفتا کز ایدر مرنج
بگویش که ایدر نیابی سپنج
براهام در راندن مهمان یک لحظه هم درنگ نمیکند. رفت و آمد پیشکار و تبادل پیام میان بهرام گور و براهام بسیار خواندنی است. از بهرام همه خواهش است و از براهام امتناع و گرانجانی و بهانهجویی:
بیامد فرستاده با او بگفت:
که ایدر ترا نیست جای نهفت
بدو گفت بهرام: با او بگوی
کز ایدر گذشتن مرا نیست روی
همی از تو من خانه خواهم سپنج
نیارم به چیزیت زان پس به رنج
چو بشنید پویان بشد پیشکار
به نزد براهام گفت: این سوار
همی زایدر امشب نخواهد گذشت
سخن گفتن و رای بسیار گشت
براهام گفتش که رو بیدرنگ
بگویش که این جایگاهیاست تنگ
جهودیاست درویش و شب گرسنه
بخسپد همی بر زمین برهنه
بگفتند و بهرام گفت ار سپنج
نیابم بدین خانه کآیدت رنج؛
بدین در بخسپم نجویم سرای
نخواهم به چیزی دگر کرد رای
ملاحظه میفرمایید که بهرام لحنی التماسآمیز دارد و براهام حتّی خود را درویش و گرسنه و برهنه میخواند که به هر نحو ممکن است مهمان را از خانهاش دور کند. سرانجام نیز از سر اضطرار او را به خانه راه میدهد زیرا بیم دارد سوار بر در سرای او بخواب رود و اسبابش را بدزدند و براهام به دردسر افتد:
براهام گفت: ای نبرده سوار
همی رنجه داری مرا خوارخوار
بخسپی و چیزیت دزدد کسی
از این در مرا رنجه داری بسی
به خانه درآی، ار جهان تنگ شد
همه کار بیبرگ و بیرنگ شد
بهپیمان که چیزی نخواهی زمن
ندارم به مرگ آبچین و کفن
گر این اسپ سرگین و آب افگند
وگر خشتِ این خانه را برکَند
به شبگیر سرگینش بیرون بری
بروبی و خاکش به هامون بری
همان خشت پخته تو تاوان دهی
چو بیدار گردی ز خواب آن دهی
بدو گفت بهرام پیمان کنم
بدین رنجها سر گروگان کنم.
به هر طریق بود بهرام به درون خانه راه یافت. اسبش را ببست و تیغ از نیام برکشید. این وصف خوابگاه اوست در خانۀ براهام:
نمدزین بگسترد و بالینش زین
بخفت و دو پایش کشان بر زمین
وقتی بهرام آسود، براهام خوان آورد و خود بتنهایی به خوردن نشست. به بهرام تعارف نکرد و نکتهای چنین باریک به وی آموخت:
وزانپس به بهرام گفت: ای سوار
چو این داستان بشنوی یاد دار
به گیتی هرآنکس که دارد خورد
چو خوردش نباشد همی بنگرد
در حقیقت این«نداشتن و نگریستن» وصف حال بهرام بود. جواب بهرام نیز خالی از طعن نیست:
بدو گفت بهرام کاین داستان
شنیدستم از گفتۀ باستان
شنیده، پدیدار دیدم کنون
که برخواندی از گفتۀ رهنمون
نان خورده شد و جهود می آورد و اما البته چیزی به بهرام نداد. اندک اندک سرِ وی از باده گرم شد و خواست به بهرام بیشتر شفقت نماید:
خروشید کای رنجدیده سوار
بدین داستانِ کُهَن گوش دار
هر آن کس که دارد، دلش روشن است
درم پیش او چون یکی جوشن است
کسی کو ندارد، بُوَد خشکلب
چنان چون تویی گرسنه نیمشب
صبح بهرام از خواب دیده گشود. هم او هم اسبش گرسنه بودند:
بر آن چرمۀ ناچران رین نهاد
چه زین؟ از برشخشک بالین نهاد.
آخرین رفتار براهام تماشایی است و نفرتانگیز. بجای بدرود، فرومایگی خود را به صورتی زشت نشان میدهد:
بیامد براهام گفت: ای سوار
به گفتار خود بر نهای پایدار!
بگفتی که سرگین این بارگی
بجاروب روبم به یکبارگی
کنون آنچه گفتی بروب و ببر
برنجم ز مهمان بیدادگر
بهرام از براهام خدمتکاری میخواهد که بدو زر دهد تا سرگین را بردارد و دور بریزد. ولی مشکل بدین صورت حل نمیشود:
بدو گفت من کس ندارم که خاک
بروبد، بَرد ریزد اندر مغاک
چو بشنید بهرام از او این سخُن
یکی تازهاندیشه افگند بُن
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پُر ز مشک و عبیر
برون کرد و سرگین بدو کرد پاک
بینداخت با خاک اندر مغاک
براهام رفت و سبک برگرفت
ازان مانده بهرامشه در شگفت
می بینید که دستار حریر ـ اگرچه سرگینآلود باشد ـ چیزی نیست که براهام بتواند از آن صرف نظر کند. بهرام هنگامی که دید براهام به یک چشم بهم زدن پرید و دستار را ربود، با لحنی پرطنز آخرین سخن را بدو گفت و به راه افتاد:
براهام را گفت کای پارسا
گرآزادیم بشنود پادشا
تو را زین جهان بی نیازی دهد
برِ مهتران سرفرازی دهد.
پردۀ سوم:
بهرام همه شب در اندیشه بود. گاه رفتار لنبک را پیش چشم میآورد و گاه تنگ چشمی براهام را و در دل میخندید. صبحدم سپاهیان را بار داد و آن دو مرد را به بارگاه خواند:
بفرمود تا لنبک آبکش
بشد پیش او دست کرده بکش
ببردند پویان براهام را
جهودِ بداندیشِ بدنام را
طرز بیان فردوسی در احضار لنبک و براهام فرق دارد و نمودار مقام هر یک است در داستان. بهرام گور«یکی پاکدل مرد» را بخواند و گفت ستورها بردار و آنچه در خانۀ براهام بیابی بیاور. اینک وصف دارندگی مردی که لب نانی از مهمان دریغ کرد:
بشد پاکدل تا به خان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود
ز پوشیدنی هم ز افگندنی
ز گستردنی هم ز آگندنی
یکی کاروانخانه اندر سرای
نبُد کاله را بر زمین نیز جای
ز دُرّ و ز یاقوت هر گوهری
ز هر بدرهای بر سرش افسری
که داننده موبد مرآن را شمار
ندانست کردن به بس روزگار
هرچه براهام داشت بار کردند و چیزی نماند. دیدهبان حق داشت که وقتی چشمش به این گنج و ثروت بی کران افتاد نزد شاه دوید و از سرِ اعجاب بدو گفت: « که گوهر فزون زین به گنجِ تو نیست». بهرام نیز به شگفتی بود و به درجۀ آزِ آدمی میاندیشید:
که چندین بورزید مرد جهود
چو روزی نبودش ز وَرزَش چه سود؟
به دستور بهرام آن صد شتروار زر و درم و گستردنیها و هرچه از خانۀ براهام بدست آمده بود به لنبک آبکش تعلّق گرفت؛ این پاداشِ جوانمردی لنبک بود و کیفر لئیمیِ براهام. آنگاه پادشاه براهام را بخواند و با او سخن گفت. لحن بهرام با وی سخت تحقیرآمیز است: او را در کمی با خاک برابر میشمرد. صحنههای شب گذشته و آن گفتگوها را به خاطر میآورد. جواب طعنههای دوشین را از یاد نمیبرد. از همه دارایی براهام چهار درم بدو میدهد که همین سرمایه ترا بس است، اینک خوردن آبکش را ببین و به طنز و سرزنش با براهام چنین میگوید:
چه گویی که پیغمبرت چند زیست
چه بایست چندین ز بیشی گریست
سوار آمد و گفت با من سخن
از آن داستانهای گشته کهن
که هر کس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد
کنون دستیازان ز خوردن بکش
ببین زین سپس خوردن آبکش
ز سرگین و دستارِ زربفت و خشت
بسی گفت با سفله مردِ کنشت
درم داد ناپاکدل را چهار
بدو گفت کاین را تو سرمایه دار
سزا نیست زین بیشتر مر تو را
درم مرد درویش را، سر تو را
به ارزانیان داد چیزی که بود
خروشان همی رفت مرد جهود
این است داستان بهرام گور با لنبکِ آبکش و براهام.
شاهنامۀ فردوسی
منبع: برگهایی در آغوش باد، غلامحسین یوسفی، تهران، علمی،۱۳۷۲/ ج ۱، ص: ۱۱۷ ـ ۱۰۷
کانال نقل معانی