جایی خانمی نوشته بود: «بعد از مرگ برادرش توی جنگ، خودش و مادرش لب به برنج نمیزدن. چون برادرش خیلی برنج دوست داشته. سوگواری به شکلهای مختلفی در آدما ادامه پیدا میکنه.»
من روی این داستان نوشتم: «بیبی منم بعد از مرگ بچه نوجوانش در جنگ اجازه نداد سیوهشت سال توی خونهش تلویزیون روشن بشه. چون «رودِ فقیرُم التماسُم کرد سی مو تلفیزن بسون و مونه گردنشکسته گفتُم نه.» ما هم بعد مرگ بیبیم به این سوگواری وفادار موندیم.»
و بعد شروع شد. نوشتن از آیینهای سوگواری شخصی. آیینهایی که قلب رو مچاله میکنه.
از برادری که به نام برادر نوزده سالهی شهیدش درخت توتی دم در خانهشان کاشته و هر دفعه میره خونه، میایسته کنار درخت و نوازشش میکنه.
از زنی که هیچوقت چارشنبهسوری از خونه بیرون نمیره چون خبر شهادت برادرش رو شب چارشنبهسوری بهش دادن.
از زنی که تا سالها موقع رنده کردن هویج گریه میکرده چون برادر کمسن و شهید همسرش که باهاشون زندگی میکرده عاشق هویج بوده.
از پدر و مادری که چهل سال سیاه پوشیدن و توی هیچ جشنی شادی نکردن.
از مادری که بعد از یک عملیاتی و غرق شدن بچهش توی دریا و مفقود شدن پیکرش و برنگشتنش، دیگه ماهی نمیخوره. دیگه دیدن ماهی توی تنگ رو هم تاب نمیاره. چون وقتی بیتابیش از این فقدان طولانی میشه، شوهرش بهش میگه فکر کن یه ماهی بچهمون رو خورده.
از داییای که قبل شهادتش یه سفر میاد خونه و میگه عطشم زیاده، بیبی کف پاش حنا میذاره. طوری که موقع شهادتش پاهاش هنوز حنا داشته و حالا سیوشش ساله که هفتم تیر که میشه، بیبی حنا خیس میکنه و میذاره کف پاهاش و میگه جگر بچهم خنک بشه.
…و این سوگواریها ادامه دارند.
این خطاب کردن «رود» که ننهها به بچههاشون میگن یعنی همون بچه. دوستی برام شعری از حافظ نوشت:
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من رود جیحون است
مریم منوچهری