'پیشوا به من فرمان داده است که برلین را ترک کنم... و در دولتی که از طرف خود او تعیین شده است شغل مهمی را عهده دار بشوم. برای نخستین بار در زندگی خود من باید از اجرای فرمان پیشوا سرپیچی کنم. زن من و کودکانم نیز در این نافرمانی با من شریک خواهند بود، گذشته از این حقیقت که احساسات انسانی و وفاداری شخصی، ما را از ترک پیشوا در این ساعت باز میدارد، اگر من زنده بمانم در بقیه زندگی خودم یک خائن بی شرافت و یک رذل عادی خواهم بود و عزت نفس خودم و احترام هم میهنانم را از دست خواهم داد...
در کابوس خیانتی که پیشوا را در این بحرانیترین روزهای جنگ احاطه کرده است، باید لااقل کسی باشد که تا هنگام مرگ بدون قید و شرط نزد او بماند... گمان میکنم که بدین وسیله می توانم بهترین خدمت را به آینده مردم آلمان انجام دهم، در روزگار سختی که در پیش است، سرمشق واقع شدن انسان بهتر از وجود خود اوست... به این جهت من با زن خود و از طرف کودکانم که جوان تر از آن هستند که از جانب خودشان سخن بگویند و اگر به قدر کافی بزرگسال بودند قطعاً و بیدرنگ با این تصمیم موافقت میکردند، عزم تغییر ناپذیر خود را در ترک نکردن پایتخت حتا در صورت سقوط آن اعلام میکنم و حتا ترجیح میدهم زندگی خود را در کنار پیشوا به پایان برسانم، همان زندگی که اگر نتوانم آن را در خدمت به پیشوا و در جوارش تمام کنم ارزشی نخواهد داشت