یکم، در شهرهای کوچک، هنوز وقتی کسی میمیرد بر بام خانهاش اذان میگویند.
نشانهای از رخت بربستنِ صاحبِ خانه. از کمشدنش از خاطراتِ اهل خانه. پیامی برای آشنایان تا به سوگواری بشتابند. خبری از پایان. پایان بر سفری که از اذانی نجوا شده بر بالینِ نوزاد آغاز و حالا به انتها رسیده است؛ و این اذان، این بانگِ محزون، میشود بدرقهای برای مسافری مانده بین دو جهان؛ آئینی شگفت در دشواریِ یک فقدان.
دوم.
شهدا را با لباسِ رزم دفن میکنند. خاکی و خونآلود و شوریده. تنها در هنگام خاکسپاری، بندهای پوتین را باز میکنند. مدتها در پی کشف این آئینِ رمزآلود ماندم: راز گشودن بندها قبل از دفن. بعدها فهمیدم بندها را باز میکنند تا بگویند ما پیغام شما را دریافتیم. رسیدهاید به مقام وصل و چون عاشقی که از سرِ ادب، در محضرِ معشوق کفش از پا به در میکند، بند از پوتینتان برمیداریم تا مهیا شوید برای قُرب به آستان جانان.
بیحسرت از جهان نرود هیچکس به در
الّا شهیدِ عشق به تیر از کمانِ دوست.
سوم.
مرگ در تهران، همانقدر بیهویت است که زندگی. مرده را از روی تخت بیمارستان از خانوادهاش تحویل میگیرند. غسالخانهی بهشتزهرا مجهز شده است به دستگاه مکانیزهی شستوشوی میت. بیدخالت دست. یک قبض میدهند به خانواده متوفی. قبض را آن انتها تحویل میدهید و جنازه را سدر و کافور زده و ترمهپیچیده تحویل میگیرید. مداح با بلندگوی دستی و صدبرگ شعر محزون سرِ قبر آماده، روحانیِ تلقینخوان آماده، کارگر با ملات ماسه و سیمان آماده. میت را دفن نکرده، ناهار برای حاضران آماده.
شکمها انباشته از جوجه و کباب و دوغ و برنج، فاتحهخوانان، خلالِ دندان به دست و شاکی از سفتی گوشت و ترافیک و گرانی، خیلِ سوگوارانِ دوزاری، سوار بر ماشینها میشوند و بازمیگردند به شلوغیِ شهر.
بیترس،
بیهمهمه،
بیدردِ از دست رفتنِ یک نفر.
بیپروا از کسر شدن یک تن از خاطراتِ جهان.
چهارم.
روزگارِ ما، زمانهی به رذالتکشیدنِ "فراق" است. زمانهی کمشدنِ عشق، فزونیِ گزینه. روزگارِ خیالِ گمشدن در مه، به جای گمشدن در مه. زمانهی بیآئین، بیمکتب، بیمرام و مرتبت.
اندوه، میان این شلوغی و تعدد، گیج و بیسرپناه، میشود عشقی متروک، مردهای بیاذان، شهیدی با پوتینی بندبسته، جنازهای پیچیده در تِرمه و تنهایی. زمانهی ما، زمانهی «فقدانِ فراق» است. روزگاری که از دستدادن هیچچیز، عمیقاً غمگینمان نمیکند.
کاوه راد