خسرو به بهانهی شکار به دیدن شیرین میرود ولی هنگامی که به قصر شیرین میرسد با در بسته مواجه میشود.
یکی از نگهبانان را صدا میزند و به او میگوید:
درون شو گو: نه شاهنشه، غلامی
فرستادست نزدیکت پیامی
که مهمانی به خدمت میگراید
چه فرمائی در آید یا نیاید؟
درم بگشای کاخر پادشاهم
به پای خویشتن عذر تو خواهم
بباید با منت دمساز گشتن
ترا نادیده نتوان بازگشتن
بدین زاری پیامی شاه میگفت
شکرلب میشنید و آه میگفت
شیرین سخنان خسرو را میشنود و کنیزی آدابدان را صدا میزند و به او میگوید که برو و به پادشاه بگو:
پرستار تو شیرین هوس جفت
به لفظ من شهنشه را چنین گفت
که گر مهمان مائی ناز منمای
به هر جا کت فرود آرم فرود آی
من آیم خود به خدمت بر سر کاخ
زمین بوسم به نیروی تو گستاخ
سپس شیرین خود را آرایش میکند و برای دیدن خسرو به بام قصر میرود. وقتی خسرو شیرین را میبیند دست و پای خود را گم میکند ولی خود را جمع و جور میکند و به او میگوید: کنیزانت از من استقبال گرمی کردند و سایل آسایش مرا فراهم کردند ولی...
ولی در بستنت بر من چرا بود؟
خطا دیدم نگارا یا خطا بود؟
زمینوارم رها کردی به پستی
تو رفتی چون فلک بالا نشستی
نه مهمان توام؟ بر روی مهمان
چرا در بایدت بستن بدینسان؟
نشاید بست در بر میهمانی
که جز تو نیستش جان و جهانی
شیرین پس از دعا به جان خسرو و آرزوی کامروایی برای او زبان به شکایت از او میگشاید و به او میگوید که عشق تو حقیقی نیست و تو دنبال هوسرانی خود هستی گاهی با مریمی و گاهی با شکّر اصفهانی، اما من عمریست که دل به تو دادهام و در عشق تو جز رنج و سختی چیزی ندیدهام تو میخواهی کامی از من بگیری و چون گلی مرا ببویی و بر زمین اندازی در حالی که باید با پیرانِ خردمند به خواستگاری من بیایی و مرا در مهد شاهانه به مشکوی خود ببری. اگر قصدت تنها گرفتن کامی از من است بیهوده تلاش نکن. حرمسرای تو پر از زیبارویان برای کام گرفتن است. من در این زندان میمانم اما تسلیم هوسرانیهای تو نمیشوم و پاکی گوهر خود را نگه میدارم:
من آن گَردم که از راه تو آید
اگر گرد تو بالا رفت شاید
تو هستی از سر صاحب کلاهی
نشسته بر سریر پادشاهی
نه مهمانی، توئی باز شکاری
طمع داری به کبک کوهساری
و گر مهمانی اینک دادمت جای
من اینک چون کنیزان پیش بر پای
حدیث آنکه در بستم روا بود
که سرمست آمدن پیشم خطا بود
چو من خلوت نشین باشم تو مخمور
ز تهمت رای مردم کی بود دور
ترا بایست پیری چند هشیار
گزین کردن فرستادن بدین کار
مرا بردن به مهد خسرو آیین
شبستان را به من کردن نو آیین
تو میخواهی مگر کز راه دستان
به نقلانم خوری چون نقل مستان
به دست آری مرا چون غافلان مست
چو گل بوئی کنی اندازی از دست
تو از عشق من و من بینیازی
به من بازی کنی در عشقبازی
مرا از روی تو یک قبله در پیش
ترا قبله هزار از روی من بیش
ترا مُشکوی مشکین پر غزالان
میفکن سگ بر این آهوی نالان
شوم در خانهی غمناکی خویش
نگه دارم چو گوهر پاکی خویش
گِل سر شوی ازین معنی که پاکست
بسر برمیکنندش گرچه خاکست
بیاساید همه شب مرغ و ماهی
نیاسایم من از جانم چه خواهی؟
تو در خرگاه و من در خانهی تنگ
ترا روزی بهشت آمد مرا سنگ
چو من با زخم خو کردم درین غار
نه مرهم باد در عالم نه گلزار
دور روز عمر اگر داد است اگر دود
چنان کش بگذرانی بگذرد زود
تو در عشق من از مالی و جاهی
چه دیدی جز خداوندی و شاهی
کدامین ساعت از من یاد کردی
کدامین روزم از خود شاد کردی؟
کدامین جامه بر یادم دریدی؟
کدامین خواری از بهرم کشیدی؟
کدامین پیک را دادی پیامی؟
کدامین شب فرستادی سلامی؟
تو ساغر میزدی با دوستان شاد
قلم شاپور میزد تیشه فرهاد
خسرو هنگامی که ناراحتی شیرین و دلخوری او را میبیند به او میگوید: قدّ تو به اندازه کافی بلند است و نیازی نیست تا بر بام بروی و از آنجا با من صحبت کنی. کدامین منجنیق میتواند اشکهای مرا به آن بالا برساند؟ من گناهی جز وفاداری در عشق تو ندارم و اگر در عشق مرتکب گناهی شدهام از نسل آدمم و کدام آدم است که مرتکب گناه نشده باشد؟
این همه با من تندی مکن و مرا که پادشاه زمانهام در نزد مردم بیمایه مکن. اگر عشقِ تو را پنهان کردهام به خاطر مصلحت مُلک و ملّت بوده است و اگر از تن دیگران کامی گرفتهام دلم پیش تو بوده است و اگر گامی به سوی کامرانی برداشتهام جوانم بودهام و رسم و راه جوانی چنین است:
دگرباره جهاندار از سر مهر
به شیرین گفت کای: سرو سمنچهر
سهی سرو ترا بالا بلند است
به بالاتر شدن نادلپسند است
نثاری را که چشمم میفشاند
کدامین منجنیق آنجا رساند
مکن بر من جفا کز هیچ راهی
ندارم جز وفاداری گناهی
و گر دارم گناه آن دل رحیم است
گناه آدمی رسم قدیم است
نشاید خوی بد را مایه کردن
بزرگان را چنین بیپایه کردن
بکن چندان که خواهی ناز بر من
مزن چون راندگان آواز بر من
مرا هم جان توئی هم زندگانی
گر آخر کس نمیداند تو دانی
به خلوت جامه از غم میدریدم
به زحمت جامهی نو میبریدم
بدان تا لشگر از من برنگردد
بنای پادشاهی در نگردد
به تن با دیگری خرسند بودم
ز دل تا جان ترا دربند بودم
اگر گامی زدم در کامرانی
جوان بودم چنین باشد جوانی
شیرین در جواب خسرو میگوید که تو از راه و رسم عشق صد مرحله دوری و با معشوق و محبوب خود نیز مانند زیردستان خود برخورد میکنی. دریغا که نمیدانی در کشورِ عشق شاهی و پادشاهی هیچ معنا و مفهومی ندارد و تا زمانی که غرور پادشاهی در سرِ تو است نمیتوانی عاشقی راستین باشی. تو باید بین شاهی و عاشقی یکی را انتخاب کنی. عاشق باید همه تن نیاز باشد. عشق از بینیازانی مثل تو بی نیاز است.
من تو را عاشق و یار خود میپنداشتم، امّا تو هرگز کاری نکردی که جای تو در دلم باز شود. از این پس من اگر دل به تو خوش کنم از دیوانگی است و بهتر است تا آبم در جوی جوانیست و نازم خریدار دارد، دل در گرو مهر کسی بندم که از راه و رسم منازل عشق آگاه است:
مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است
هنوزم ناز دولت مینمائی
هنوز از راه جباری در آئی
هنوزت در سر از شاهی غرور است
دریغا کاین غرور از عشق دور است
تو از عشق من و من بی نیازی
ترا شاهی رسد یا عشقبازی
نیاز آرد کسی کو عشق باز است
که عشق از بینیازان بینیاز است
درین گور گلین و قصر سنگین
به امید تو کردم صبر چندین
همه وقتی ترا پنداشتم یار
همه جائی ترا خواندم وفادار
تو هرگز در دلم جائی نکردی
چو دلداران مدارائی نکردی
چرا باید که چون من سرو آزاد
بود در بند محنت مانده ناشاد
هنوزم لب پر آب زندگانیست
هنوزم آب در جوی جوانیست
جهانی ناز دارم صد جهان شرم
دری در خشم دارم صد در آزرم
تو سنگین دل شدی من آهنین جان
چنان دل را نشاید جز چنین جان
وقتی شیرین با خسرو عتاب کرد و غمِ دل خود را بیپرده برای او گفت و خسرو را به هوسبازی و هوسرانی متهم و او را حسابی سرزنش کرد؛ خسرو خطاب به شیرین گفت: ای یار دلافروز این گفتگو فقط فرصت به دست آمده را زایل و ضایع میکند. زیبایی خود را به رخ من مکش که هزاران بار از آنچه میگویی و میپنداری زیباتری. تو خود را در آینه دیدهای، باید در چشم من بنشینی و از چشم من خود را ببینی تا بدانی چقدر زیبا هستی. امّا نباید این زیبایی مغرورت کند که ممکن است چشمزخمی آن را نابود کند. عتاب و خطاب و تندی و تیزی را کنار بگذار و قهر را رها کن و دری به سوی صلح و آشتی بگشای. دل مرا خوش کن که به غمخواری تو آمدهام:
ملک بار دگر گفت ای دلافروز
به گفتن گفتن از ما میرود روز
مکن با من حساب خوبروئی
که صد ره خوبتر زانی که گوئی
تو در آیینه دیدی صورت خویش
به چشم من دری صدبار ازان بیش
بدین خوبی که رویت رشک ماهست
مبین در خود که خودبینی گناهست
مبادا چشم کس بر خوبی خویش
که زخم چشم خوبی را کند ریش
رها کن جنگ و راه صلح بگشای
نفاقآمیز عذری چند بنمای
نه بد گفتم نه بد گوئیست کارم
و گر گفتم، یکی را صد هزارم
اگر چه رسم خوبان تند خوئیست
نکوئی نیز هم رسم نکوئیست
مکن بیداد با یار قدیمی
که گر تندی نگارا هم رحیمی
مرا تا دل بود دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جانپرور تو باشی
بس این اسب جفا بر من دواندن
گهم در خاک و گه در خون نشاندن
دلم خوش کن که غمخوار آمدستم
ترا خواهم بدین کار آمدستم
شیرین دوباره دعایی به جان خسرو میکند و میگوید من در عشق تو وفادار بودم و جز در برابر قبلهی روی تو در برابر هیچ رویی سجده نکردم. اما از تو بوی مهربانی نشنیدم. تو فقط دنبال عیش و نوش خود بودی و شهوت را عشق نامیدی. من آبم و تو آتش و میانهی ما نسبتی نیست. تو برو با شکّر خوش باش که از من شهپرستی نمیآید. اگر غزال با شیر نسبتی دارد و عقاب با گنجشکی سیر شد من و تو هم با هم میتوانیم نسبتی داشته باشیم و تو میتوانی به داشتن من قناعت کنی و چشم و دلت جای دیگری ندود. من در این ویرانه مینشینم و به گوش جهانیان خواهم رساند که تو با من چه کردی. دیگر فریب تو را نخواهم خورد که همان یکباری که فریبم دادی از نام و نرخم انداختی.
شیرین این سخنان را گفت و از خسرو خداحافظی کرد و رفت. خسرو او را به جان خودش بسیار سوگند داد تا برگشت و گوشهی بام نشست و شروع به گریستن کرد:
بلی تا گشتم از عالم پدیدار
تو را بودم به جان و دل خریدار
نه پی در جستجوی کس فشردم
نه جز روی تو کس را سجده بردم
ندیدم در تو بوی مهربانی
به جز گردن کشی و دل گرانی
حساب آرزوی خویش کردن
به روی دیگران در پیش کردن
نه عشق این شهوتی باشد هوائی
کجا عشق و تو ای فارغ کجائی
به مهمانی غزالی چون شود شیر
ز گنجکشی عقابی کی شود سیر
ز طوفان تو خواهم کرد پرهیز
بر این در خواه بنشین خواه برخیز
من آبم، نام آب زندگانی
تو آتش، نام آن آتش جوانی
نخواهم آب و آتش در هم افتد
کز ایشان فتنهها در عالم افتد
برو هم با شکر میکن شکاری
ترا با شهد شیرین نیست کاری
شکر خواهی و شیرین نیز خواهی
شکار ماه کن یا صید ماهی
من از خون جگر باریدن خویش
نپردازم بسر خاریدن خویش
نیاید شه پرستی دیگر از من
پرستاری طلب چابکتر از من
ز غم خوردن دلی آزاد داری
به دم دادن سری پرباد داری
ز تو گر کار من بد گشت بگذار
خدائی هست کو نیکو کند کار
نشینم هم در این ویرانه وادی
بر انگیزم منادی بر منادی
که با شیرین چه بازی کرد پرویز
عروس اینجا کجا کرد او شکر ریز
بس آن یک ره که در دام اوفتادم
هم از نرخ و هم از نام اوفتادم
بگفت این و چو سرو از جای برخاست
جبین را کج گرفت و فرق را راست
به شوخی پشت بر شه کرد حالی
ز خورشید آسمان را کرد خالی
به رعنائی گذشت از گوشه بام
ز شاه آرام شد چون شد دلارام
بسی دادش به جان خویش سوگند
که تا باز آمد آن رعنای دلبند
نشست و لولو از نرگس همی ریخت
بدان آب از جهان آتش برانگیخت
احمدرضا نادری
کانال نقل معانی