از جنايتهای وحشتناك دوران صدام در عراق ماجراهای عجيب و غريب نقل ميشود كه حتى بعضي را به سختی میتوان باور كرد.
يكي از ماجراها عبرتی شگفت انگیز از گردش روزگار است كه در خاطرات "پاریسولا لامپسوس" معشوقهی يوناني صدام نقل شده؛ از جمله احزاب مخالف صدام حزب سوسياليست بود كه دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود "برزان تکریتی" سپرد. یکی از دستگیر شدگان این حزب، "میاده" زن ۲۲ ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند.
"میاده" نُه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی میكرد که قبل از اعدام در نامهای به "برزان" برادر صدام ، از او خواست اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند، اما "برزان" قبول نکرد و در جواب نوشت: جنین داخل شکم هم باید بمیرد و با تو دفن گردد!
"میاده" که روزهای آخر بارداری را طی میکرد، پای چوبهی دار رفت و در حین اعدام، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف روی تخته پایین افتاد.
"رضیه" زنِ زندانبان، با اشاره رییس زندان، طفل را در لباسهای مادرش پیچیده و به گوشهای منتقل کرد و رییس زندان در گزارش نوشت: جنین با مادر بر چوبهی دار ماند تا مُرد!
رییس و پزشک زندان و زنِ زندانبان، همقسم شدند که راز را مخفي دارند و "رضیه" نوزاد را به خانه ببرد و شناسنامه برای کودک بگیرد و او نوزاد را "ولید" خواند.
سالها بعد كه "ولید" بزرگ شد برادر خانم "میاده" (دایی واقعی ولید) كه در آلمان زندگی میکرد و خبرهایی درباره خواهرزادهاش دریافت کرده بود پس از سقوط رژیم بعث به عراق آمد تا یادگار خواهرش را پیدا كند و با خود ببرد و از روی نشانیهایی که "رضیه" داده بود او را یافت، اما "ولید" قبول نکرد که مهاجرت کند و گفت: "رضیه" مثل مادرم هست، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برایم کشیده، هرگز تنهایش نمیگذارم. و این زمانی بود که "رضیه" بازنشسته شده بود و توانست "ولید" را بجای خود، به عنوان مأمور زندان جايگزين کند.
افراد حزب بعث یکی پس از دیگری دستگیر میشدند، از جمله "برزان تکریتی" جنايتكار، برادر ناتنی صدام و از قضای الهی، "ولید" پسر خانم "میاده" ، مسئول مستقیم سلول "برزان تکریتی" شد و قصه مادر و فرزند درون شکمش را برای "برزان" تعریف کرد و گفت: آن فرزند من هستم!
"برزان" با شنیدن این داستان از زبان "ولید" اختيار از كف داد و بر زمین افتاد.
پس از تأیید حکم اعدامِ برزان ، "ولید" به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام شد و با دست خود طناب دار را بر گردنش انداخت!
محمدرضا زائری