۱. ابرقدرت بودن فینفسه بد نیست مهم ارزشها و اهدافی است که این ابرقدرت بر اساس آنها در صحنهٔ بینالمللی عمل میکند
. تا اطلاع ثانوی اهداف و ارزشهایی که دولتهای غربی پشت آن سنگر گرفتهاند مطلوبترند تا ارزشها و اهدافی که روسیه یا چین نمایندگی میکنند.
۲. معمولاً این اِشکال بلافاصله طرح میشود: آیا دولتهای غربی حقیقتاً مدافع آزادی و عدالت هستند؟ یا تنها برای پروپاگاندا از این مفاهیم بهره میبرند؟
۳. دولتهای غربی از این حیث که «دولت» هستند متعیناند و قلمرو و منافع و مصالحی دارند. ضرورتهای استراتژیک در کشاکشهای بینالمللی حرف اول را میزند.
۴. ما برای اینکه از ارزش «الف» حمایت کنیم به قدرت نیاز داریم، و برای حفظ قدرت مجبوریم دائماً بجنگیم. هیچ قدرتی نمیتواند عین ارزش باشد. ارزشها همیشه نسبت به قدرت واقعی تعالی دارند.
۵. میان منافع و مصالح دولتهای غربی و ارزشهای جهانشمولی که آنها را نمایندگی میکنند شکافی پرناشدنی وجود دارد. این شکاف گاهی بسیار ناامیدکننده و خشمآور است.
۶. بخشی از این شکاف به تناقضی هستیشناسانه بر میگردد: تضاد ابدی دولتها به عنوان بدنی متعین و قلمرومند که باید برای منافع خود بجنگند، و اهداف و ایدئالهایی که فراسوی این بدن متعین است. بخش دیگر این شکاف به دودوزهبازی و بیاصولی و کاهلی اخلاقی رهبران برمیگردد. اولی را باید فهمید و پذیرفت، دومی را باید نقد و افشا کرد.
۷. اما آیا شکاف میان قدرت واقعی دولتهای غربی و اهداف و ارزشهایی که از آن حمایت میکنند مطلق است یا نسبی؟ به نظر من نسبی است. لهاذا من ترجیح میدهم در نبردهای بزرگ بینالمللی خودم را «جبههٔ غرب» تعریف کنم.
بابک مینا