خاطره اول:
ما راندیم، رسیدیم بالای قنات رزک، همان جای معمولی که همیشه به ناهار میافتادیم. من از همه جلو تر بودم، دیدم زمین شکافته شده است و یک چیزی را به زمین کشیده اند، خاک هم از هم شکافته است. توی شکافتۀ زمین ردّ پلنگ تازه دیدم، که پلنگ یک شکاری را از کوه گرفته بود، به زمین کشیده بود. گفتم، آی بیائید پلنگ. همان ردّ شکافتۀ زمین را گرفتیم. رفتیم توی نهر، توی بیدها و نیها، نگو، از صدای نعره های سیاچی پلنگ شکار را همینجا گذاشته، گریخته است. پلنگ ...یههای شکار را با قدری از ..ونش و سینه اش خورده بود، باقی تنهاش درست بود. بعد ردّ پلنگ را گرفتیم، رفتیم همان جائیکه پلنگ شکار را دیده بود و خفت کرده بود و گرفته بود.تا آنجائی که شکار جسته بود ۹ نُه زرع راه بود که پلنگ از ۹ نُه زرع راه پریده بود، شکار را گرفته بود. تمام علامت معلوم بود، چون باید جای خلوت شکار را بخورد، این بود که از یک میدان اسب راه کشیده بود، آورده بود توی بیدها میخورد، که ما آمدیم و از صدای سیاچی اینها گریخت. رفتیم تا آن مغاری که چند سال پیش منزل پلنگ بود و پلنگ میرشکار را گرفته بود و من پلنگ را زدم. تا آنجا هم رفتیم گشتیم نبود. چون باید برویم تعزیه و وقت دیر میشد، نشد درست بگردیم، پلنگ را پیدا کنیم. به تعجیل راندیم، سوار کالسکه شدیم آمدیم شهر.
خاطره دوم:
میرزا عبدالله هم تفنگ به یک شکاری انداخته بود. به خیالش شکار زخمی شده، خودش تنها بایک نفر آدم عقب شکار رفته بود.آنجا در نیزاری دیده بود لاشخور زیادی از هوا میپرند، میآیند رو به زمین. خیال کرده بود، شکار زخمیش اینجا است، قدری نزدیک تر رفته بود، دیده بود، یک پلنگ مادّۀ بزرگی با دو بچه اش قوچ بزرگی را گرفته اند، میخورند. میرزا عبدالله پلنگ را که دیده بود خیلی ترسیده، پلنگ هم رو به میرزا عبدالله بُراق شده بود، امّا اذیت نکرده بود.پلنگ و بچه هاش یواش یواش رفته بودند، میرزا عبدالله شکار اضافه را برداشته بود، آورد. بعد آمدیم پائین راندیم رو به قصر فیروزه. در بین راه ردّ هشت تا گرگ دیدیم که قوچ بزرگی را گرفته میخوردند، مارا که دیده بودند، گریخته بودند. ردشان تازه رفته بود.
خاطره سوم:
تفصیل عجیبی سرایدارها نقل میکردند که پریروز پلنگ بزرگی چهار ساعت به غروب مانده آمده بود قصر فیروزه. دمِ حوض پائین قصر فیروزه قدری راه رفته گردش کرده، توی نهر روی شنها غلت زده، بعد رو به ماهورهای آهو سمت مسگرآباد رفته است. من خودم هم رفتم، جای پا و رد او را توی نهر و شن دیدم. خیلی تفصیل غریبی است.
خاطره چهارم:
میرشکار تعریف میکرد که قرقچی جاجرود، اسب خود را در عمارت پائین جاجرود بسته بود. دمِ جنگل خودش برای نماز میرود. پلنگ میآید، بدون اینکه طولی بکشد، اسب قرقچی را خوابانده، از گلوش تمام خونش را خورده و میرود.
منبع: خاطرات ناصرالدین شاه