شریعتی را از دور که میبینی، آتشفشانی از نظریههای جامعهشناسی است؛ نزدیکتر که میشوی، دردمندی است که روضۀ انسان را چنان جانسوز میخواند که مداحان، روضۀ علیاصغر را.
عصراسلامک رضا بابایی، پژوهشگر و نویسنده در یادداشت کوتاهی در پاسخ به این سؤال که چرا نمیتوانیم شریعتی را نادیده بگیریم؟، نوشت: شریعتی، شبیهترین روشنفکر ایرانی به انسان ایرانی است؛ یعنی انسانی که همه چیز را به همه چیز ربط میدهد، اما نه ربط افلاطونی که میگفت دانش شما در هیچ مسئلهای تغییر نمیکند مگر اینکه باور شما را در همۀ مسائل تغییر میدهد.
در ربط شریعتیوار، راه تاریخ از ادبیات میگذرد و سیاست در نکاح آرمانها است و سرگردانی علوم انسانی از جنس حیرتهای عارفانه است و فلسفه درد اخلاق دارد و رسالت علوم انسانی همآغوشی با دین است و دین یعنی استخوانی که ابوذر میخواست بر سر زر و زور و تزویر بکوید.
شریعتی نابغهای بود که همۀ چیستی ما را در چند پرده جلو چشممان آورد و سپس به حال خود رها کرد و خود در میان ابری از دود سیگار به نیروانا رفت.
ما نمیتوانیم شریعتی را دوست نداشته باشیم؛ او خود خود خود ماست؛ مایی که از دین میگوییم آنجا که دستمان از همه چیز خالی است؛ از دانش میگوییم آنجا که ارزشها را نمیبینیم و وعدههای نئولیبرالیسم را باور میکنیم؛ از ارزشها میگوییم آنجا که دهنکجیهای دانش، حالمان را گرفته است. شریعتی را از دور که میبینی، آتشفشانی از نظریههای جامعهشناسی است؛ نزدیکتر که میشوی، دردمندی است که روضۀ انسان را چنان جانسوز میخواند که مداحان، روضۀ علیاصغر را؛ نزدیکتر که میشوی، عارفی را میبینی که ققنوسوار از خاکستر غرب برخاسته است.
سرنوشت شریعتی، سرنوشت نسلی است که مذهب ناکجاآبادگرایی داشت؛ نسلی که نمیدانست سنت را باید تجدید کند یا تجدد. غرق حیرت و دلواپسی بود که ناگاه گردبادی از راه رسید و حسینیۀ ارشاد را همچون پر کاهی در هوا چرخاند و چرخاند تا سرانجام در دامان مهدیۀ شیح احمد کافی گذاشت. اکنون دیگر نزاعی نیست؛ چون نه سنت را رمقی مانده است و نه تجدد را رونقی. اما همچنان صدای شریعتی را میشنویم که «تونلها اگرچه تاریک و درازند، بنبست نیستند.»