مدتی است در مورد مرگ مطالعاتی کردم دوست دارم چکیده مطالعاتم را در مورد این موضوع رازآلود با شما به اشتراک بگذارم.
در ابتدا باید نگاه کرد که تفکر در مورد مرگ، ضرر بخش است یا ارزش بخش؟
فلاسفه و روانشناسان در این مورد چند پاسخ دادهاند. دیدگاه فلسفی در این باره میگوید: زندگی در گرو مرگ است که اینقدر ارزش پیدا میکند یعنی اگر زندگی نامتناهی و نا محدود بود اینقدر ارزشمند نمیشد. در گرو وجود مرگ و نقطه پایان است که زندگی اینقدر با ارزش است. در این باره اپیکور و فروید هم نظر هستند و معتقدند که تفکر در مورد مرگ نشانه فقدان سلامت عقل است.
چون تا زمانی که ما زنده هستیم مرگی وجود ندارد و زمانی که مرگ ورود کند، ما دیگر وجود نداریم. در نتیجه ما هیچ وقت با مرگ مواجهه نخواهیم شد و چیزی که هیچ وقت با آن روبرو نمیشویم تفکر در موردش بیخود است. زمانی که در مورد مرگ صحبت به میان میاید، چهار مفهوم کلی از مرگ وجود دارد.
که عبارتند از:
الف_ مرگ به عنوان نقطه پایان حیات این جهانی یعنی جایی که حیات ما تمام میشود و علائم حیاتی از بین میروند.
ب_ منظور از مرگ در اینجا حیات پس از مرگ است.
ج_ نزع و سکرات مرگ. در اینجا منظور واپسین لحظات حیات است یا به عبارتی آخرین بستری است که انسان زنده میداند از آن زنده بیرون نمیآید و به مرگش ختم میشود.
د _ آگاهی انسان نسبت به مرگ. یعنی زمانی که انسان میفهمد مرگی وجود دارد و با هر نفسی که میکشد به سوی مرگ نزدیک میشود.
در یک تقسیم بندی دیگر دو نوع مرگ وجود دارد:
الف_ مرگ objective یا مرگ عینی یعنی همان مرگی که در جهان بیرونی و واقعی رخ میدهد.
ب_ مرگ subjective یا مرگ درونی که مربوط به اندیشیدن و تفکر درباره مرگ است. از نظر فلاسفه و عرفا زندگی از زمانی شروع میشود که انسان مرگ را بفهمد و از آن بترسد. این اندیشیدن یا مرگ آگاهی پیامدهای آن به صورت ترس از مرگ یا عشق به مرگ تجلی پیدا میکند.
از دیدگاه روانکاوی فروید ترس از مرگ سه نوع واکنش کلی را به دنبال دارد:
اول اینکه انسان میکوشد با بقاء نسل خود و به جا گذاشتن فرزندان بر این ترس غلبه کند. والدین فرزندانی از خود به جا میگذارند تا این زنجیره تا صبح قیامت ادامه پیدا کند و هراس خود از نیستی و نابودی را تسکین دهد.
دوم: تلاش برای به جا گذاشتن اثری جاودانه پس از خود؛ مانند خلق آثار هنری و ادبی شاهکار ادبی، مجسمه سازی، اهرام ثلاثه، بناهای یادبود، کتیبه ها و آنجا که فردوسی در مورد اثرش میگوید:
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از بد و باران نیابد گزند
نمیرم ازین پس که من زندهام
که تخم سخن را پراکندهام
سوم: تلاش انسان برای به جا گذاشتن نام نیک. سعدی هم معتقد است:
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
با وجود این تلاش سه گانه بشر برای فرار از مرگهراسی فروید معتقد است تمام این تلاشها بیهوده است. زیرا زمانی که انسان در کام مرگ فرو رفت ارتباطش با این دنیا از هم گسیخته میشود. به تعبیری دیگر، شعور و آگاهیای وجود ندارد که با این تلاش سه گانه تسکین یابد.
الیزابت کوبلر راس، روانشناس مرگ با سالها مطالعه بر روی افرادی که دچار بیماریهای صعب العلاج بودند و برای مدتها در بستر مرگ بودند به یک نتیجه قطعی رسید و یافتههای وی بعداً توسط دیگر روانشناسان نیز تایید گردید. وی دریافت از زمانی که انسان در بستر مرگ میافتد یعنی زمانی که میداند از این بستر زنده بیرون نخواهد آمد و روزهای آخر عمرش را سپری میکند، پنج مرحله را پشت سر میگذارد که عبارتند از:
اول: مرحله انکار. در این مرحله فرد بیماری و حتمی بودن مرگش را انکار میکند و برای اثبات انکارش تلاش میکند ثابت کند که تشخیص پزشک معالجش اشتباه بوده در نتیجه به انواع پزشکها مراجعه میکند ولی با یک پاسخ روبرو میشود: "کارت تمام است".
دوم: مرحله خشم است. انسان در این مرحله دچار خشم ذهنی میشود و به خاطر دچار شدن به این سرنوشت خشمگین است. ناسزا میگوید، فحاشی میکند و به باعث و بانی آن که معمولاً خدا است دشنام میدهد. اما خشم هم تاثیری در روند کارش ندارد.
سوم: مرحله چانه زنی است. در اینجا فرد شروع به چانه زنی میکند؛ نذر میکند که اگر خوب شود و از چنگ مرگ زنده بیرون آید آدم خوبی شود، خطاهای گذشته را جبران کند، مدرسه و درمانگاه و بیمارستان و ... بسازد. ولی چانه زنی هم اثر ندارد.
چهارم: افسردگی و درماندگی است. فرد گرفتار استیصال و بی تفاوتی میشود همه چیز برایش بی اهمیت میشود اگر دارویی داشته باشد از خوردن آنها خودداری میکند. خودکشی بیماران قطع امید شده در این مرحله اتفاق میافتد.
مرحله آخر و پنجم: مرحله تسلیم است.
در این مرحله فرد مرگ را کاملاً میپذیرد و با آغوش باز به استقبال آن میرود. با نزدیکانش وداع میکند، وصیت میکند و حالتی از رضایت درونی به وی دست میدهد به طوری که روزهای آخر عمر این رضایت و آرامش به شکل نورانی شدن چهره میانجامد. جین بیکر روانپزشک معتقد است؛ علت اینکه اینقدر مرگ در دوران مدرن هراس انگیز است. دلیلش اینست که: در این دوران مرگ مسکوت نگه داشته شده.
به عنوان مثال بچهها را به مراسمهای مربوط به مرگ نمیبرند، در حضور آنها لباس سیاه نمیپوشند. در گذشته به این شکل نبوده است و مرگ را از کودکان پنهان نمیکردند. اگر کودکی سئوال میپرسید به وی توضیح داده میشد که تمام انسانها اعم از پدر و مادر و حتی خود کودک روزی خواهند مرد در نتیجه مرگ به حالت شوک آور تبدیل نمیشد.
روانشناسان مرگ یافتههای بیکر را مورد آزمون قرار دادند و به این نتیجه رسیدند که: زنان بیش از مردان از مرگ میترسند، چون زنان به احساسات خود وفادارترند ولی در مقابل مردان این احساسات را سرکوب و انکار میکنند.
- بر خلاف باور رایج با بالا رفتن سن ترس از مرگ کاسته میشود.
- تنشهای روانی منجر به افزایش ترس از مرگ میشود.
- وابستگی و دلبستگی به موجودات باعث افزایش مرگ هراسی میشود.
با وجود اثبات ترس بشر از مرگ که لحظات زندگی را به کام او تلخ میکند در اندیشه تعدادی از متفکران قدیم و جدید توصیههایی برا کاهش هراس از مرگ شده است.
رولو مِی رواندرمانگر اگزیستانسیالیست (استاد اروین یالوم که بر خلاف شاگردش اروین یالوم در ایران شناخته شده نیست) میگوید برای کاستن ترس از مرگ چنان غرق در خوشیها و خوبیهای دنیا شوید که زمان ملاقات با فرشته مرگ یک زمین سوخته را تحویل وی دهید.
منظور مِی از خوشی مکیدن لذتهای دنیا است، حال هر چه که میخواهد باشد و منظور از خوبی، خوبی کردن در حق دیگران است. پس خوشی، کردنی است و خوبی، دادنی. در اینصورت انسان کامیاب از این دنیا میرود. (شخصاً به این دیدگاه انتقاد دارم).
دکتر مصطفی ملکیان فیلسوف و عارف معاصر از دیدگاه مولانا به نظریات رولو مِی پاسخ میدهد که دقیقا نقطه مقابل یکدیگر هستند.
ملکیان در ابتدا از "چهار حقیقت شریف" بودا کمک میگیرد و معتقد است مولوی بلخی تحت تاثیر اندیشههای بودا قرار داشته.
چهار حقیقت شریف چیست؟
چهار حقیقت شریف بودا، چهار پاسخی است که به چهار سئوال مطرح شده توسط خود بودا، داده شده. سئوالات اینها هستند:
اول: درد و رنج بشری چیست؟
دوم: خاستگاه این درد و رنج کجاست؟
سوم: راه کاستن درد و رنج چیست؟
چهارم: چه عملی درد و رنج ما را میکاهد؟
در اینجا ما فقط با سئوال و پاسخ دوم کار داریم.
بودا در پاسخ به سئوال دوم میگوید:
دلبستگی منشاء درد و رنج بشر است. نخواهید تا کمتر رنج بکشید. دلبستگی نه، عشق آری. عاشق درد و رنج نمیبرد اما دلبسته درد و رنج میکشد.
مولانا نیز این دیدگاه بودا را تایید میکند و علاوه بر این چند راهکار دیگر برای کاهش ترس مرگ عنوان میکند که عبارتند از:
اول: به چیزی دل نبندید
دوم: خودشیفتگی را کم کنید و از ارتفاع بالا به دیگران نگاه نکنید.
سوم: خیلی از لذات دنیا استفاده نکنید چون دل کندن از آنها سخت خواهد شد.
چهارم: تمرین تحمل رنج. رنج، تکهای از مرگ است. اگر با تکه تکههای رنج آشتی کردی با مرگ هم آشتی خواهی کرد.
دان که هر رنجی ز مردن پارهایست
جزوِ مرگ ز خود بران گر چارهایست
چون ز جزوِ مرگ نتوانی گریخت
دان که کُلش بر سرت خواهد ریخت
پنجم: هر چقدر اخلاقیتر زندگی کنی ترست از مرگ کمتر خواهد شد:
ای که میترسی ز مرگ اندر فراق
آن ز خود ترسانی ای جان
انسانی که از مرگ میترسد در واقع از خودش و از عقوبت کارهایش میترسد (در اینجا منظور از مرگ جهان پس از مرگ است که در آن چهار تعبیر در مورد مرگ به آن اشاره شد)
ششم: نادانستهها را به دانسته تبدیل کردن و امتناع از تبدیل دانستهها به عمل، موجب افزایش ترس از مرگ میشود. آزمودم عقل دوراندیش را
زین پس دیوانه سازم خویش را
هفتم: عشق به خدا موجب فروکاستن ترس از مرگ میشود. در اینجا عشق به خدا با باور داشتن به خدا متفاوت است.
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا باز گویم شرح درد اشتیاق
هشتم: باور به وجود جهان پس از مرگ و اتخاذ موضع در برابر آن.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
ستوان کلمبو