«...دربارهی هستی به آن شکلی که هست، چیز چندانی نمیتوان گفت. چرا که هرآنچه بر زبان آید، رمزگانی زبانی است و با آنچه که بیرون از این پیلهی نمادین جای گرفته، فاصلهای دارد
. با این حال دو قضیه را دربارهی هستی میتوان پذیرفت. نخست آن که این هستی هست، و دوم آن که پویاست. یعنی وجود واقعیاش مستقل از ما و پویایی همیشگی و ناپایداریاش را بنا بر شواهد و شهودهای گوناگون میتوان پذیرفتنی قلمداد کرد. در این بافت، جای توجه دارد که مهر با پذیرش اصل پویایی هستی و عشق با انکار آن پیوند خورده است.
اگر اصل پویایی را بپذیریم، هرآنچه در سه بند پیشین به عشق نسبت دادیم به باد فنا میرود. تنها با فرض ثبات است که موضوع نگاه خیره همسان قلمداد میشود، و تنها با پیشداشتِ اینهمانی هرچیز با خودش در گذر زمان است که امکان ادغام من و دیگری و افزون شدنِ چسبندگی عاشقانه فراهم میآید و جوش خوردگی انگاره و خودانگاره مجاز شمرده میشود.
اما هم من و هم دیگری در مقام هستندههایی که هستند و پویایی دایمی دارند، این ثبات، آن ادغام و جوشخوردگی برآمده از آنها را ناممکن میسازند. مهر به این نکته آگاه است و از این رو دلدار و دلداده همچون دو مسیر پویای متقاطع خود و دیگری را تجربه میکنند. این وضعیت در مقابل ادراک عاشق قرار میگیرد که خود را خطی مستقیم و صاف میپندارد و دیگری را نیز، و خواهان برهمافتادگی این دو خط موازی فرضی است.
آنکس که مهری در دل دارد، دیدن تفاوت را تاب میآورد و میپذیرد که دیگری با او متفاوت است، و علاوه بر آن دیگری با خودش هم در آینده متفاوت خواهد شد. مهر با پذیرش و در آغوش کشیدن تفاوت گره خورده است. به همان ترتیبی که عشق شیفتهی شباهت است و به دنبال راههای برای مهار دگرگونی و انکار تغییر میگردد. مهر همچنان که مانند ایزدی خورشیدی با گردونهاش بر گردون میتازد، نوری است آفتابسان که هم دگرگونیهای چیزها را روشن میسازد و هم خود در این روند دگرگون میشود. در مقابل عشق به بتی سنگی شباهت دارد که سکون و ایستایی و تغییر نکردن را تقدیس میکند. مهر آن آفتاب خوبان است که باعث میشود اندرون حافظ بجوشد، و عشق به سایهی عنایتی شباهت دارد آن که شور و شوق را از بین میبرد و منحل میسازد. مهر ایزدی ایرانی است و برنشسته بر اورنگی روشن در بیشهای مقدس و انباشته از جانداران رنگارنگ، در حالی که عشق دیوی است مصری که در برهوت معبدی خالی و تاریک برای بزرگداشت خویش به هیچ خیره شده است.
مهرانگیز با مجاز شمردن پویایی و پذیرفتن تغییر، ارتباط با دلدار را همچون نوعی رقص دونفره میبیند. چرخشی و تحرکی همیشگی و اغلب غیرقابل پیشبینی، که در عین حال میتوان روی هماهنگیاش و زیباییاش حسابی باز کرد. در مقابل عاشق با انکار دگرگونی پیوندش با معشوق را به نوعی همبستری در تابوتی مشترک فرو میکاهد. آن که مهر دارد شباهتها را خلق میکند و برای این کار بر تفاوتها تکیه میکند، ولی آنکس که گریبانش به دست عشق است، شباهتها را پیشفرض میگیرد تا از تفاوتها بگریزد. مهر قدم به قدم با پیشروی دلدار و دلداده در مسیری مشترک، میبالد و رشد میکند، و همزمان اشتراکها و تفاوتهایی رنگارنگ را از دل خود بیرون میزاید. بر خلاف عشق که میکوشد دلدار و دلداده را جایی متوقف کند و از تحرکشان جلوگیری کند، مبادا که در جریان جنبیدنهایشان از هم فاصلهای بگیرند. از این روست که مهر همراهی و همگامی است، در حالی که عشق پایبندی است و قید...»
شروین وکیلی