شفیعیکدکنی در رثای خویی مرثیهای به تاریخ 5 خرداد 1400سروده و منتشر کرده است. نام شعر «آن سوی دیوار» است و هرچند ظاهر آن بدواً گویای تأثر شاعر از شدنِ خویی دور از وطن مینماید، مجموعۀ صور خیال آن رمزگانی مسئلهزا را پیش چشم مخاطبان مینهد: لجنزار کجاست؟ دیوار و باغ استعاره از چیست؟
شاعرِ رفته در این میانه کدام است؟ هر تعبیری به تعابیر دیگر دامن میزند و هر موجی که برمیخیزد، بر موج دیگر مینشیند تا مخاطبان را در دریای شعر غوطهور سازد. اینک شعر:
شمیمی که از روی برگِ گُلِ سرخ
گُلی سرخ
افتاده در جوی
جوی لجنزار
سفر میکند تا درِ باغ و آن سویِ دیوار
به هر لحظه کز برگِ گُل میشود دور
تَبَه میکند هستیِ خویشتن را
ولیکن چه پروا
چنان مست در لذّتِ بخشش است او
که هرگز فرایاد نارد
تباهیِ جان و
تُهی دستیِ خویشتن را
همان پوید و
جوید او
مستیِ خویشتن را.
پروبلماتیکترین کلمۀ شعر لغت «لجنزار» است. گروهی از ایرانیان دوستدار خویی چنین دریافتهاند که شفیعی او را به گلی افتاده در لجنزار تشبیه کرده و این را متناسب با شأن شاعرِ درگذشته، بهویژه در رثای او، ندانستهاند. حتی اگر خویی خود در حق خود درشت گفته باشد، که گفته است، این حق نفس است بر نفس نه حق دوست بر دوست. از دوستِ رفته، گو که در لجنزار بوده باشد، جز به نزاکت و ظرافت سخن نشاید گفت چنانکه فیالمثل سایه در شدنِ اخوان سروده بود:
تن به میخانه برد و مست افتاد
جان هوشیار در خمار گذاشت
پی تیشه زدن به ریشۀ خویش
دست در دست روزگار گذاشت...
گروهی از ایرانیان دورمانده از وطن لجنزار را همان بیدرکجای خویی، همان ممالک خارج از مرزهای ایران گرفتهاند و رنجیدهخاطر میپرسند پس ما که، چه به میل و چه از روی ناچاری، از وطن دور ماندهایم در لجنزار زیست میکنیم؟ گروهی از ایرانیانِ ساکن ایران نیز لجنزار را ایرانِ حال گرفتهاند و باز میپرسند: پس آیا ما و فرزندانمان در لجنزاریم؟
پاسخ به پرسندگان گروه سوم ساده است: شفیعیکدکنی دو شعر معروف دیگر دارد که ورد زبانهاست. در یکی به نام «سفربهخیر»، «کویر وحشت» را استعاره از وطن میگیرد و در دیگری که «کوچ بنفشهها» نام دارد، برعکس، تشبیه «بنفشه» را برای وطن به کار میبرد. در همین دو مثال پیداست که برخورد او با وطن، مثل همۀ ما ایرانیان، آمیزهای از احساسات طبیعی، گاه متناقض و سربهسر انسانی است: گاه از آن خشمگین و گاه بدان عاشقیم، گاهی از آن میگریزیم و گاه با صدهزار دل و جان به سوی آن بازمیگردیم، گاه بدان زخم میزنیم و گاه از آن زخمها میخوریم. این است نسبت ما با ایران. و نسبت شفیعیکدکنی، چون هر ایرانی دیگری، هر فرزند دیگری، با ایران.
برای یافتن پاسخ پرسندگان دیگری که در پی معناهای محتمل برآمده از دل شعرند، محتاج کشف روابط صور خیالین شعر، و از آن بنیادینتر، محتاج واشکافی نحو شعریم. باید دقیقاً دریابیم هر عنصری چه چیزی را نمایندگی میکند و برایند نیروهایی که خیال شاعر را متحرک ساختهاند نهایتاً به کدام سو میل کرده است. به نظر من، پس از واشکافی صور خیال، تنها تحلیل نحوی شعر است که در این میان کارساز خواهد بود.
من با در نظر گرفتن تحلیلی مبتنی بر صور خیال و سپس نحو نقد خود را پیش میبرم:
شمیم: استعاره از شعر.
برگ گل سرخ (مجاز جزء از کلِ گلسرخ): استعاره از شاعر.
باغ: استعاره از وطن، که گلسرخ (شاعر) در اصل آنجا روییده.
جوی: راهآبی لجنبسته که از داخل باغ به بیرون هدایت میشود و استعاره از سیاست.
دیوار: استعاره از مرزهای ایران.
در این صورتبندی، شفیعی خویی را گلسرخی دانسته که عطری دارد. آن شمیم همان شعر اوست، که از وی برمیخیزد و جدا میشود و ره میپوید. گلسرخ/شاعر در باغ وطن روییده، اما به جویی افتاده که لجنبسته و این جوی لجنزار سیاست است. گل از راه این جوی پرلجن از در باغ بیرون رفته و به آن سوی دیوار کشانده شده، ولی چه باک؟ اصل نه وجود آن گل، که عطر اوست. اصل نه خود شاعر، که شعر اوست. شعر او مستانه میرود و میزید و، متنزع از وجود شاعر، به بخشش عطر خود ادامه میدهد.
شاهد در نحو شعر مستتر است: فاعل جملۀ اول «شمیم» است. این شمیم/شعر است که برمیخیزد، سفر میکند، از گل/شاعر دور میشود و در لذت بخشش مست است. شفیعی فاعلیت را تام و تمام از آنِ شعر دانسته نه شاعر. او نه دربارۀ خویی داوری ناروایی کرده، نه وطن را لجنزار خوانده و نه خارج از وطن را. او مشفقانه خویی را گلی دانسته که با همۀ عطرش در راهآب لجنگرفتۀ سیاست افتاده و چنین از باغ وطن بیرون شده. و کیست که نداند «جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است».
سایه اقتصادی نیا