مدتیست برای کودکان بوستان و گلستان میخوانم و پرسشهای جذاب و غافلگیرکنندهٔ بچهها موجب شده ناگزیر به نکاتی توجه کنم که پیش از این چندان در چشمم نیامده بود.
مهمتر از همه این که اگر چه سعدی انسانی خداباور است و از دریچهٔ شرع به هستی مینگرد، نیک آگاه است با وعدهٔ بهشت و پُرگفتن از دین و ایمان و عمل صالح و فلان و چنان نمیتوان گریبان همهٔ مردم را گرفت و کشانکشان به مینو برد.
پس این معلم کاردیدهٔ با وضیع و شریف نشستهٔ بسیار سفرکردهٔ تلخوترش چشیده برای تربیت سرکِشها و بدقلقهای کلاسش، نه تنها از هنر سخنوری و فن شاعری به غایت بهره برده که به سحر کلام خود هم اکتفا نکرده است. او در کاروبار معلمیاش به اصل دیگری هم توجه داشته که مو لای درزش نمیرود و پیروجوان و خردوکلان در پیاش هستند؛ سود و منفعت!
اگرچه خُلق و راستی و درستی و بیآزاری، نزد سعدی خوبیِ ذاتی دارند؛ او برای تربیت جامعهٔ اخلاقی در پیٍ ساختن جامعهای عقلانی است چرا که عقل و اخلاق مرزهای مشترک دارند، بسیار بار به هم میرسند و با هم میآمیزند. او در این راه گام به گام با حسابکتاب و دودوتا چهارتا، نشان میدهد چگونه آدمیزاد منفعتش در مهربانی و تواضع و نیکی و بخشش و بزرگواری است، و ضررش در دروغودغل و بدرَگی و خشم و بیشرمی و مردمآزاری.
سعدی میگوید بنوشان و نوش کن. بخشنده باش نه برای این که چند خشت به خانهٔ اخرویات اضافه کنی، برای این که:
هرکه نانش نخورند، نامش نبَرند.
میگوید خبرکش و دوبهمزن و نمّام نباش. نه به این دلیل که اسفلالسافلین و سیخ آتشین در انتظارت است؛ برای این:
سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرمزده نشوی.
وای بسا:
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کوربخت و خجل!
میگوید اگر دستت میرسد نیکی کن چرا که:
هر که در حال توانایی نکویی نکند، در وقت ناتوانی سختی بیند.
و
یکی تخم در خاک از آن مینهد
که روز فرومایگی بر دهد
میگوید اگر در مصاف با دشمن کسی را به اسیری گرفتی او را نکش:
چو سالاری از دشمن افتد به چنگ
به کشتندَرَش کرد باید درنگ
که افتد کز این نیمه هم سروری
بماند گرفتار در چَنبَری
و اگر بکشی؛ میکشند!
آقای معلم هرگز مسیحوار نمیگوید اگر ناسزایت گفتند و سیلی زدند صورتت را پیش ببر که لطف کنند و یکی هم بخوابانند آن طرف، که اگر چنین بود چه بسا عدهای زیر لب میگفتند برو عمو! و درجا کتاب را رها میکردند. نظر سعدی:
بگفتا نیکمردی کن نه چندان
که گردد خیره گرگ تیزدندان
او میگوید اگر خصم تو نادان و مست و دهنپاره است که باید دریغت بیاید از کام و دندان خویش و با سربهسر گذاشتن با کهتر از خود، آب و شأن و هیبتت را بر باد نکنی؛
محال است اگر تیغ بر سر خورم
که دندان به پای سگ اندربرم
و اگر قویتر از توست:
چون نداری ناخن درّنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش برآر
و البته پند میدهد:
چو شمشیر پیکار برداشتی
نگهدار پنهان ره آشتی
که لشکرشِکوفان مغفرشکاف
نهان صلح جستند و پیدا مصاف
اگر خَفیه ده دل بهدست آوری
از آن به که صد ره شبیخون بری
همچنین توصیه میکند به سرپایین انداختن و کمآزاری، نه فقط برای اینکه آدم خوبی باشی؛ برای آسودگی و در امان ماندن، چرا که اگر ارّه بدهی لاجرم تیشه خواهی گرفت:
چو دشنام گویی دعا نشنوی
بهجز کِشتهٔ خويشتن نَدرَوی
و
چو همواره گویی که مردم خَرند
مبر ظَن که نامت چو مردم بَرند
و خلاصه:
نخواهی که باشی چو دف روی ریش
چو چنگ، ای برادر سر انداز پیش
میگوید اگر آقازاده هم هستی، بیهنر و مفتخور نباش چرا که:
«مُلک و دولتِ دنیا اعتماد را نشاید... اما هنر چشمهٔ زاینده است، و دولت پاینده. وگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است.
و حکایت میآورد که:
وقتی افتاد فتنهای در شام
هر کس از گوشهای فرا رفتند
روستازادگان دانشمند
به وزیریِ پادشا رفتند
پسران وزیر ناقصعقل
به گدایی به روستا رفتند
و میگوید اگر خواستی شاه و شاخ بشوی باسواد و دانا شو نه برای این که غصب کردن جای افراد لایقتر از خود معصیت دارد، برای این که خرابکاری میکنی و مضحکه و مایهٔ عبرت میشوی:
موجب آن که بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود هر آینه به افواه بگویند.
اگر یک بذله گوید پادشاهی
از اقلیمی به اقلیمی رسانند
عاطفه طیّه