علی شریعتی دعای معروفی دارد: «خدایا! چگونه زیستن را تو به من بیاموز، "چگونه مردن" را خود خواهم آموخت.
» در آن زمان چگونه مردن عبارت بود از گام نهادن در مسیر مبارزهی چریکی و مسلحانه. اما چنین نشد. شریعتی سکته کرد و نتوانست نوع مرگش را انتخاب کند. شاید اصلاً این نوع دعا کردن کمی خلل داشته باشد. نمیشود به خدا گفت من این قسمت کار را خودم شخصاً انجام میدهم تو هم برو آن قسمت دیگرش را برایم انجام بده.
این مرگ است که ما را انتخاب و دستچین میکند. ممکن است کسی زندگیاش را صرف مبارزه کند ولی در نهایت با اتومبیل تصادف کند یا از کوه پرت شود یا شبانه در خواب برود، یا سرطان لوزالمعده (استیج 4) بگیرد.
مرگ برای من موضوع تازهای نیست. همیشه به آن میاندیشیدهام اما چیز چندان جدیدی در آن نمیدیدهام. مثل این است که میهمانی به سر رسد و هر کسی برود پی کارش. راستش آنچه بیشتر مرا نگران میکرد حوادث پس از مرگ بود نه خود مرگ. فکر کردن به اینکه آیا آخرتی هم هست یا نه. اگر هست عدالت خدا (به فرض وجود وی) در آن چگونه است؟ (چون عدالتش در این دنیا که چندان از نظر کوتهبین من قابل رؤیت نیست.)
پنج ماه پیش دچار زردی شدم. سی تی اسکن و آزمایش خون. گفتند چیزی راه بایل داکت را بسته و باید استنت بگذارم. گذاشتم. تمام کویت و بیمارستانها تعطیل شد و من هم مجبور شدم دو ماه در خانه حبس باشم. بعد از دو ماه سی تی اسکن جدید و یافتن یک تومور سه و نیم سانتی در سر لوزالمعده. سرطان! اینک به عملی نیاز بود به نام ویپل: برداشتن کل لوزالمعده و طحال و کیسهی صفرا و بخشی از معده و رودهی کوچک و وصل کردن باقیمانده به شکلی خاص. عملی بسیار دشوار و طولانی. باری، شکم را گشودند و با چشم دیدند که سرطان سرایت کرده به دو نقطهی کبد و به همین دلیل جراحی ممکن نیست. شکم را بستند. بعد از یک هفته استنتی فلزی کار گذاشتند تا کار دفع صفرا سهولت یابد. شیمیدرمانی را یک ماه پس از این جراحی آغاز کردم. تا به حال شش جلسه. پس از هر سه جلسه دو هفته استراحت میدهند. درد ندارم جز در محل استنت. راه رفتن برایم دشوار است و بیشتر نشستهام.
عوارض جانبی شیمیدرمانی قابل تحمل بوده. سرم را تراشیدهام. گاهی دردهایی در این سو و آن سوی بدن احساس میکنم که چندان نمیپایند. هنوز به سر کار بازنگشتهام. وقتم را به مطالعه و گاهی دیدن فیلم میگذرانم. بیشتر کتابهایی را میخوانم که قبلاً هم خوانده بودم و همیشه دلم میخواست دوباره بخوانمشان.
در مجموع از مردن هراسی ندارم. هنوز به شصت نرسیدهام اما خوب زیستهام؛ مطابق اعتقادات هر دوره از زندگیام، نه منافقانه. به اخلاق باور پایبند بودهام. حقیقت را ارج نهادهام. کوشیدهام از اوهام و خرافات دوری گزینم. ستم نکردهام. همیشه مهربان بودهام و مردم را به لبخندی نواختهام. هستی را به خاطر این اوصاف سپاس میگویم.
***
عبدالرحیم مرودشتی روزنامهنگار پیشکسوت دیروز درگذشت.