... پدر من یک روحانی بود. تحصیلاتی که من در تهران کردم اول در مدرسه شرف بود و بعد به مدرسه آلمانی رفتم. آنجا در واقع متوسطه را در قسمت فنی تمام کردم. بعد برای رفع احتیاجات راهآهن عدهای در حدود سی نفر از وزارت راه میفرستادند به آلمان و من جزو آن هیئت به آلمان فرستاده شدم... هجده ماه در رشتههای مختلف راهآهن تحصیل کردیم و بعد به ایران مراجعت کردیم.

... پدر من یک روحانی بود. تحصیلاتی که من در تهران کردم اول در مدرسه شرف بود و بعد به مدرسه آلمانی رفتم. آنجا در واقع متوسطه را در قسمت فنی تمام کردم. بعد برای رفع احتیاجات راهآهن عدهای در حدود سی نفر از وزارت راه میفرستادند به آلمان و من جزو آن هیئت به آلمان فرستاده شدم... هجده ماه در رشتههای مختلف راهآهن تحصیل کردیم و بعد به ایران مراجعت کردیم. (ص11)
بعد از چند دقیقه، سواری از دور نمایان شد که خیلی رشید و چابک به نظر میرسید. یک سرآمد نزد ما و از اسب پرید پایین و سلام کرد. افسری بود به درجه نایب اول و وقتی که نشست و به او تعارف کردیم معلوم شد لر است و تازه افسر شده است و خود از دزدان معروف منطقه بوده و اینک از طرف سپهبد امیراحمدی، فرمانده نیروی غرب، مأمور حفاظت 150 کیلومتر راه شده و به درجهی افسری نائل شده است. (ص13)
در اهواز، موقعی که ما وارد شدیم عدهای از رفقای ما از بعضی از مسائل تنقیداتی کردند که موجب شد کارول (سرمهندس آمریکایی راهآهن جنوب) تلگرافی به تهران کرد و اظهار کرد که این محصلین را من اصلاً نمیخواهم. همه را خواهش میکنم پس بگیرید... (ص14)
... کارول که آن جا بود اختیارات بسیار وسیعی داشت و اعلیحضرت فقید نسبت به او فوقالعاده توجه داشت... اختیارات زیادی به کارول داده بود که حتی شاید از اختیارات وزیر هم زیادتر بود... من تقاضا کردم از کارول که ملاقاتش کنم و رفتم آنجا. وقتی که به دفترش (رفتم)، لباس با کراوات و پیراهن سفید داشتم. گفت: «با این ریخت آمدی با من صحبت بکنی؟ من اصلاً حاضر نیستم صحبت بکنم.»... (ص15)
... گفتم، «ما حاضریم که لباس کار هم بپوشیم و با همین لباس برویم سر کار و کار بکنیم.» گفت، «خیلی خوب.» فوراً تلفن کرد به رئیس قسمت مکانیک (که) مردی بود به نام مولر «maller» &nh3sp;آمد آن جا و (کارول) گفت: «با این شریفامامی مذاکره کردهام و حاضر شده است... پایینترین مرحله کار یعنی از عملگی شروع بکند... او هم ملاحظه نکرد. از همان روز اول (مرا) با چند عمله عرب همراه کرد... (صص16و17)
... لذا روزی رفتم پیش آقای مهندس حسین شقاقی که مدیر کل وزارت راه بود... گفتم که من آمدهام استعفا بدهم. گفت، «چی، استعفا؟ یعنی چه؟ استعفا برای چه بدهید؟... گفتم، «آخر مثل این که اگر کسی خوب کار بکند، از مزایایی باید محروم باشد. من فکر میکنم اگر کار نکنم، مزایای بیشتری میتوانم داشته باشم.»... (صص23ـ24)
... شقاقی گفت که شما میروید به سوئد، ولی آن جا که وارد شدید بایستی سعی بکنید فوراً زبان یاد بگیرید و خودتان را آماده کنید که بروید مدرسه،... (ص25)
مدرسه که تمام شد، برگشتن ما مشکلات زیادی پیدا کرد. و آن این بود که جنگ شروع شده بود و تلگرافی از تهران آمد که دیگر ما را زودتر برگردانند. (ص31)
وقتی که رفتم به راهآهن، خودم را معرفی کردم. یک رئیس جریه بود، سوئیسی، به نام رینگر (ringer). او گفت که شما بروید و قسمت جریه تهران را تحویل بگیرید. در آن موقع یک سوئیسی دیگری بود که رئیس جریه تهران بود و او تقاضا کرده بود که (چون) خدمتش تمام شده برگردد... (ص33)
وضع راهآهن به طور کلی چندان رضایتبخش نبود. رئیس راه آهنآقای سرتیپ امیر سرداری، رئیس (سابق) شهربانی ایران (بود) آدم مدیری نبود... (ص34)
... بعد از ظهر در دفترم نشسته بودم از همه جا بیخبر، یکی از کارمندانم آمد که اعلیحضرت دارند میآیند. گفتم، اعلیحضرت کجا دارند میآیند؟ گفت، اعلیحضرت دارند میآیند سمت کارخانجاتی که من رئیس (آنها) بودم... (ص35)
... وقتی که شاه آمدند و نزدیک شدند، من خیلی ساده (عرض) ادب کردم. ایشان نگاه تندی به من کردند. باری، چون با نظر نامساعد آمده بودند. گزارشاتی که رسیده بود، گزارشات خوبی نبود، شروع به ایرادگیری کردند. گفتند، «شیشههای کارخانه چرا کثیف است؟ »گفتم، «قربان، این جا لوکوموتیو رفت و آمد میکند و دود و بخار دارد. این جا جایی نیست که معمولاً شیشههایش را هر روز تمیز کنند.» گفتند، «این حرفها چیه میزنی، برو پیکارت.» یک دفعه دیدم از پس گردن یک کسی مرا گرفته و میکشد (و میگوید) «فرمودند برو، یعنی برو.» ... (ص36)
در این موقع دکتر سجادی که وزیر راه بود خودش را رساند. آمد آنجا و من دیدم که یک تعظیم خیلی غلیظی کرد. من متوجه شدم که از اول به آداب آشنا نبودم... (ص37)
گرزن روز بعد آمد به کارخانهای که من متصدیش بودم. او شنیده بود که اعلیحضرت پرسیده بودند شیشهها چرا کثیف است. او هم آنجا خواست همان حرفها را بزند. گفت، «اَه، این شیشهها چرا این قدر کثیف است؟» گفتم... این شیشهها را اگر قرار باشد پاک بکنیم، اقلاً چهل، پنجاه تا عمله باید بگیرم که پول دور ریختهای است. شیشهها هم تمیز بشود یا نشود در کار فرقی نمیکند. اما اگر منظورتان این است که اینها تمیز بماند، باید چهل، پنجاه کارگر بگیرم.» گفت، «نه، نه، نه، بگیرید.» چون اعلیحضرت قبلاً گفته بودند، او هم گفت حتماً باید شیشهها تمیز باشد. (ص38)
... 250 تومان حقوق برای من تعیین کرد. این (خبر) مثل توپ در وزارت راه ترکید که برای شریفامامی 250 تومان حقوق تعیین شده است، (در حالی که) به محصلین دیگری که از اروپا میآمدند رتبه سه یا چهار و 53 تومان میدادند... (ص40)
... این توضیحات را که داد، شاه دولا شد. یک سنگ برداشت که نشان بدهند یک نقطه دوری را در بالای تپه که از آن جا یک نهر درست بکنند که آب باران را هدایت بکند. یک دفعه وکیلی خیال کرد سنگ را برداشتهاند به او بزنند. فرار کرد و در رفت. (ص49)
غرضم از اشاره به این جریان این بود که آن موقع تمام مسئولیتها فوقالعاده جدی گرفته میشد. همه بایستی که در انجام وظایفشان نهایت دقت و مراقبت را بکنند. اعلیحضرت شخصاً مراقب همه جریانات بودند و جز کار چیزی موجب ترقی نمیتوانست باشد. توصیه هیچ در کار نبود... (ص50)
روزی موقع خروج دیدم که سرگرد لئالی، معاون پلیس راه آهن، در ایستگاه راهآهن یک گوشی تلفن به دست راست و گوشی تلفن دیگر را به دست چپ گرفته و مطالبی را (که) از یک طرف شنید به طرف دیگر بازگو میکند. چند دقیقه ایستادم. دیدم میگوید که روسها از قزوین به سمت تهران حرکت کردهاند و ایستگاه بعد نیز مطلب را تأیید کرده و بدون (تحقیق) موضوع را به رئیس شهربانی با تلفن اطلاع میدهد و او موضوع را به هیئت وزیران و از آنجا به دربار و به اعیحضرت خبر میدهند که روسها به سمت تهران سرازیر شدهاند. ایشان (رضاشاه) دستور میدهند که فوراً اتومبیلها را آماده کنند که به طرف اصفهان حرکت کنند... زودتر رفتم به منزل. ولی از آنجا به راهآهن تلفن کرده و خط قزوین را گرفتم. پس از بررسی و پرسش از ایستگاهها، معلوم شد چند کامیون عمله که بیلهای خود را در دست داشتند به طرف تهران میآمدهاند و چون &nh3sp;هوا تاریک بود، نمیشد درست تشخیص دهند. تصور کردهاند که قوای شوروی است که به طرف تهران میآید. لذا بلافاصله مطلب را به اعلیحضرت گزارش (دادم تا) از حرکت خودداری میشود.(صص52ـ53)
موقعی که روسها از زنجان به سمت قزوین میآمدند هنوز حکومت نظامی اعلام نشده بود و من در دفترم تا ساعت نه بعدازظهر مشغول کار بودم. وقتی که خواستم به منزل بروم، دیدم یک قطار مسافری در ایستگاه آماده شده است که حرکت کند. پرسیدم این قطار چیست؟ گفتند که به دستور گرزن، رئیس بنگاه راهآهن، قرار است برود به کاشان. معلوم شد که آقایان از ترس رسیدن روسها به تهران مقداری لوازم زندگی و آذوقه همراه برداشته و میخواهند بروند به کاشان و عده زیاد از رؤسای راهآهن در این موقع رسیدند که حرکت کنند... (ص53)
فردای آن روز دکتر سجادی تلفن کرد که رئیس راه آهن، معاون راهآهن، رئیس پلیس و (دیگران) کجا هستند؟ گفتم درست نمیدانم دیشب با قطار مسافری به طرف کاشان رفتند. بعد از دو روز چون معلوم شد که قرار است روسها در قزوین توقف کنند،این آقایان خجل و سرافکنده مراجعت کردند و گفته شد که برای بازرسی به کاشان رفتهاند. (ص54)
وقتی قرار شد که همکاری بشود، این وضع پیش آمد. اول انگلیسها بودند و روسها. روسها از تهران به شمال را زیر نظر داشتند و انگلیسها از بندر شاهپور تا تهران را. چون ظرفیتبندری ما هم کم بود، یک خطی به موازات اهواز- بندر شاهپور از اهواز به خرمشهر کشیده شد... در شروع به کار آن چه که من شاهدش بودم این بود که انگلیسها زیاد علاقهای به افزایش باربری راه آهن نشان نمیدادند و با روسها به اصطلاح بازی بازی میکردند. ولی آمریکاییها وقتی که آمدند، وضع را به کلی عوض کردند. اولاً یک مرتبه 120 لوکوموتیو آوردند...(ص55)
ح ل: آیا در کنار ایرانیها به عنوان مدیر و سرپرست، افراد خارجی گمارده بودند؟
ج ش: بله،... روزی از من سؤالاتی کردند راجع به تعداد لوکوموتیوها و واگنها و غیره. من به آنها جواب دادم که متأسفانه نمیتوانم به شما پاسخ بدهم برای این که اجازه ندارم. اگر این اطلاعات باید به شما داده بشود، از رئیس راهآهن یا از وزیر راه دستوری بیاورید. من آن وقت میتوانم به شما اطلاعات لازم را بدهم. ح ل: اینها انگلیسی بودند؟
ج ش: افسران انگلیسی بودند. لذا رفتند و روز بعد یک بخشنامه از طرف دکتر سجادی آمد که با اینها باید همکاری بشود...
(صص58ـ57)
اتفاقاً بزرگترین حادثه راه آهن (را) که ما داشتیم، یک لوکوموتیوران آمریکایی ایجاد کرد و آن در جنوب بود... راننده آمریکایی بدون آن که مراعات این نکته را بکند و راه آزاد بگیرد، به راه افتاده بود. از آن طرف هم یک قطار میآمد، وسط خط دو قطار خوردند به همدیگر... (ص60)
برای رسیدگی به این جریان رفتم به جنوب. یک هیئت رسیدگی تشکیل شده بود از ایرانیها و آمریکاییها. آن راننده لوکوموتیو را خواستیم. به او گفتم، «مرد حسابی، تو بدون راه آزاد چه طور راه افتادی؟» گفت، «من فکر میکردم اینجا مراعات مقررات لزومی ندارد.»... در شمال هم یک حادثه بزرگی داشتیم. خیال میکنم سابوتاژ بود. و آن عبارت از این بود که یک روزی که در دفتر رئیس سیر و حرکت نشسته بودم، دیدم رئیس سیر و حرکت روسها که اسمش پروفسور لاماگوئن (Lamagouin) بود آمد، رنگ و رو پریده و خیلی نگران و ناراحت... گفت، «بله. حادثه بزرگی رخ داده و از گدوک به طرف شمال یک قطار از خط خارج شده ... (ص61)
... رفتم به محل حادثه. به محل حادثه که رسیدم، آنجا خودم رفتم به بازرسی... پشت لوکوموتیو شیر لوله هوا بسته بود. من این را که دیدم، شیر هوا را فوراً باز کردم. چون این را اگر کسی (بسته) بود، حتما سابوتاژ بود. و اگر روسها این را میدیدند، دلیلی به دست می آوردند که سابوتاژ شده و مشکلات سیاسی بزرگی برای ملت پیش میآمد... (ص62)
... روزی صبح که آمدم به راهآهن، به من گزارش دادند که چند نفر را از طرف انگلیسها در راه آهن توقیف کردهاند... تمام کسانی که آلمان رفته بودند یا آلمانی میدانستند همه را گرفته بودند.لیست را که من نگاه کردم دیدم جز یک عده معدودی که خارج از این عده میشدند، بقیه همه، آنهایی بودند که یا آلمان رفته بودند یا آلمانی میدانستند.... فضلالله زاهدی را قبلاً گرفته بودند- از خارج و گویا در اصفهان، بله. این گروه شصت و چند نفر میشدند. اینها را در راهآهن گرفتند... (صص66ـ65)
من رفتم پیش سرتیپ سیف. سرتیپ سیف پا شد و خیلی گرم و نرم و مؤدب و گفت: «المأمور و المعذور» و از این قبیل حرفها و تعارفات و گفت که بله تصمیم این است که شما هم توقیف بشوید. مرا آوردند در خود شهربانی. (ص68)
چند روز بعد یک کمانکار (command car) انگلیسی آمد آنجا و مرا تحویل گرفتند از شهربانی. در کارخانه چیتسازی تهران، یک زیرزمینی بود که (انگلیسیها) بازداشتیهای خودشان را آنجا نگه میداشتند. مرا بردند آنجا بازداشت کردند... (ص69)
... همیشه منتظر بودم که مرا زود آزاد بکنند. ولی از آنجا مرا روزی آمدند تحویل گرفتند و بردند امیرآباد. امیرآباد آن وقت کمپ آمریکاییها بود. در آنجا یک شخص دیگری را هم آوردند به نام فروهر، سرهنگ فروهر، پدر فروهری که این اواخر جزو جبهه ملی بود. این شخص معتاد بود. باری، ما را از کمپ امیرآباد آوردند به راهآهن که سوار قطار کنند و ببرند به اراک... (ص70)
... سپهبد زاهدی را برده بودند خارج، گویا فلسطین، ولی متین دفتری آنجا بود. (آیتالله) کاشانی را هم میگفتند که دربازداشت انفرادی است، ولی ما او را نمیدیدیم... (ص73)
... وقتی از بازداشت آمدم بیرون، اعضای راهآهن برای من تعریف کردند که یک روز جشنی گرفتند در راهآهن و در آن جشن به لوکوموتیو یک تابلو نصب کرده بودند که شش تا صفر داشت. نوشته بود باربری راهآهن امروز به این قدر تن رسیده است که به روسیه فرستاده شده. گویا آن (رقم) پنج میلیون تن بود، اما پنجش را ننوشته بودند. پنجش را خالی گذاشته بودند که خودشان فقط میدانستند. اینها در واقع از این وضع سوءاستفاده کردند تا از پرداخت کرایهای که باید به ایران میدادند، خودداری کنند. البته در مقابلش اینها قرار بود تمام وسایل نقلیهای که آوردهاند (لوکوموتیوها و واگنها، آنچه که میماند) بعد از جنگ بگذارند برای راهآهن... (صص75-74)
... یک بخشنامه صادر شد به تمام نواحی راه آهن که صورت بدهید از وسایل نقلیه و تأسیساتی که آمریکاییها آوردهاند که چه چیزهایش را لازم دارید و بقیهاش را ببرند. اینها هم به تصور این که مجانی است صورتها را خیلی مفصل دادند. بعد معلوم شد که (قیمت) اینها را حساب کردهاند و پولش (به صورت) یک چک از طرف وزیر دارایی آن وقت- (آنطور) که روزنامهها نوشتند- داده شد به مأمور آمریکایی. (ص75)
بعد از این که بیرون آمدم، دیگر نرفتم راهآهن و دیگر (از) راهآهن زده شده بودم... ناراحت بودم و همیشه فکر می کردم که حق بود دولت از ما حمایت میکرد- آخر در مملکت خودمان بازداشت خارجیها شده بودیم... (ص76)
... بعد یک روز بنده را آقای دکتر امیرعلایی در وزارت کشاورزی خواست و گفت ما میل داریم که شما بیایید بنگاه آبیاری را تصدی بکنید... (ص77)
... در زمان صفویه- زمان شاه عباس- تصمیم داشتند که این طرح را عملی کنند. و شروع کردند در همان موقع به این که در آن کوهی که بین دو رودخانه هست یک برش بدهند و آب را به آن ترتیب به زاینده رود متصل کنند. برای این کار هم در زمان خودشان یک مالیات خاصی در همه کشور وضع کردند. بعد از چند سال مقداری از کوه را تراشیدند... (ص79)
بعد از این که طرح تهیه شد برآوردی که ما داشتیم 16 میلیون تومان بود برای ساختن سد و حفر تونل. ساختن سد چیز بسیار مهمی نبود، اما تونل دو هزار و هشت متر بود که بایستی که (نامفهوم) متر مکعب آب را در ثانیه از رودخانه کوهرنگ به زاینده رود بریزد و آب زاینده رود را اضافه بکند... (ص80)
... مخصوصاً توضیح دادم که قصد این نیست که اعلیحضرت تشریف بیاورند آنجا در جایی فقط کلنگ بزنند و بعد کار همین طور بماند، مثل کار لولهکشی تهران. چون برای لولهکشی تهران دعوتی کرده بود آقای مشایخی که اعلیحضرت آمدند و افتتاح کردند و کلنگ زدند، ولی کار همین طور ماند و ماند تا چند سال بعد... (ص82)
... اعلیحضرت فقید که فوت کردند یک مبلغی به نظرم در حدود 40 میلیون نقد در اختیار اعلیحضرت قرار گرفت. اینها همه را صرف امور خیر کردند- برای تهیه آب و ساختمان مدرسه و احتیاجات شهرستانهای مختلف و غیره... (ص87)
اعلیحضرت آنجا توقف کردند و پذیرایی شدند و همان جا هم فرمودند که یک مطالعهای برای افزایش آب نائین بکنید و 150 هزار تومان مرحمت فرمودند... لولهکشی شهر بهبهان را عملی کردیم و آب خوراکی برایشان تهیه کردیم. در آن موقع آب خوراکیشان منحصر به آب برکه بود. نمیدانم برکه دیدهاید یا نه. برکه یک جایی بود مثل استخر بزرگی که ساخته بودند و هر وقت باران میآمد آب باران را هدایت میکردند که در آن منبع جمع شود و این آب میماند برای چندین ماه و از آن آب میآمدند برمیداشتند برای خوردن. قبلاً رفتم آنجا، دیدم آب اصلاً یک رنگ خاکستری زنندهای دارد و اصلاً قابل شرب نبود. ولی خوب اهالی مجبور بودند که آن آب را بنوشند و اغلبشان مرض پیوک (piuk) را داشتند. مرض پیوک از آب آشامیدنی ناسالم به وجود میآید و کرمی است که زیر جلد انسان نمو میکند. (ص88)
... در بندرعباس چند آبانبار بود که به همان صورتی که در مورد بهبهان گفتم مورد استفاده اهالی بود. منتهی آبانبار سرپوشیده بود که آب باران را هدایت میکردند، میآمد به انبار پر میشد. بعد میآمدند با سطل میبردند برای خوراک مردم. خیلی وضع بدی داشتند. مردم بیچاره، بدبخت، تراخمی همه مریض، ناراحت. یک سبزی در تمام بندرعباس نبود. یک درخت سبز دیده نمیشد. (ص90)
در اغلب شهرهای ایران بنگاه آبیاری در عرض آن سه سالی که آنجا بودم یک کارهای مثبتی انجام داد. خوب یادم هست که بعد از این که در ششم مهرماه کار افتتاح کوهرنگ تمام شد، چهارم آبان روز سلام بود. (برای) سلام که رفته بودم، اعلیحضرت عبور میکردند. به من که رسیدند فرمودند که شما نشان نگرفتید؟ عرض کردم نه. البته وقتی که از سلام رسیدم منزل، یک فراش آمد و نشان و فرمان برای من آورد و اولین نشان و فرمانی که گرفتیم این طور بود... در بنگاه آبیاری که بودم یکی از مسائلی که با آن مواجه شدم مسئله اختلاف ما با افغانستان بر سر آب رودخانه هیرمند بود. ابتدا از وزارت خارجه تقاضا کردم که اطلاعاتی که راجع به هیرمند دارد برایم بفرستد که بتوانم آن را مطالعه بکنم... (ص92)
... در بین گزارشاتی که آنجا میخواندم دیدم اشاره بود به این که (زمانی که) مکماهون (mcmahon) ، به عنوان حکم برای حل اختلاف ایران آمده بود، هیئت بزرگی از کارشناسان تاریخ، کشاورزی، آمار و نقشه برداری با تجهیزات لازم همراه آورده بود. و پنج جلد کتاب مربوط به وضع سیستان، (از) کشاورزی و آبیاری (تا) احصائیه تمام دهات و اراضی مزروعی و ساکنین و حیوانات هر محل و غیره (تهیه) کرده بود. ولی هر چه تحقیق کردم (در کتابخانه) وزارت خارجه، که قاعدتاً باید این کتابها را میداشت، نبود... (ص93)
... مکماهون پیشنهادش این بود که کل آب هیرمند ثلث بشود و یک ثلث به ایران داده بشود و دو ثلث به افغانستان. حال این که حکمیت قبلی که ما داشتیم، حکمیت سر اف. گولدشمیت (sir f.goldschmidt) (بود) که در سال 1873 (1252ش) نظر داده بود که آب هیرمند نصف بشود. ولی مشخص نکرده بود که در کجا آب نصف بشود و تا چه حدی افغانها حق دارند که به آب قبلاً دستاندازی بکنند و بعد نصف بشود. این وضع موجب شده بود که اختلاف باقی بماند... (در) این خلال هم افغانها شروع کرده بودند با شرکت موریسن کنودسن (Morrison knudesen) &nh3sp;که آمریکایی بود- در بالادست کمالخان که یک منطقهای بود برای اندازهگیری و تقسیم آب بین ما و افغانستان- یک طرح آبیاری عمل بکنند. من این اطلاع را از موریس کنودسن- وقتی که آمده بودند برای تهیه برنامه هفت ساله ایران- بدست آورده بودم. (ص94)
... حتی قراردادی که در زمان رضاشاه مورد موافقت قرار گرفت و طرفین امضا کردند، به مجلس ما که آمد، مجلس ما ندانسته (آن را) رد کرد و این موجب شد که این اختلافات باقی بماند. بعد در این خلال صحبت شد که آمریکاییها حکمیت بکنند. کارشناس بفرستند و در محل بررسی بکنند و بین ایران و افغانستان حکمیت بکنند. موقعی که کارشناس آمریکایی به ایران آمد، من دیگر در بنگاه آبیاری نبودم. شنیدم در ایران از او پذیرایی خوبی نکرده بودند... کارشناس مزبور گزارشی داده بود به نفع افغانها. علی هذا اختلاف نه تنها حل نشد بلکه شدیدتر هم شد. (ص95)
... موقع ظهر (تیسمار انصاری) آمد، در زد و گفت، «من کاری دارم.» آمد دم در. گفت، «تیمسار رزمآرا از شما خواهش کرده که فردا بیایید و ملاقاتی از او بکنید.»... در این خلال آقایان محسن نصر و مهندس اشراقی و مهندس حسین شقاقی آمدند و در دفتر نشسته بودند که پیشخدمت آمد که آقای نصر را تیمسار رزمآرا خواستهاند و بعد مهندس اشراقی را خواست که رفت و بعد از او مهندس شقاقی را خواست که رفت. بعد از چند دقیقه پیشخدمت آمد که اعلیحضرت تیمسار را احضار کردهاند. و (ایشان) زود رفتند به سعدآباد. من خیلی ناراحت شدم. به انصاری گفتم، «من که با آقای رزمآرا کاری نداشتم. او با من کار داشت...(صص96و97)
... (انصاری) گفت، چنین اشتباهی شده است. وقتی که من به رزمآرا گفتم که شما خواستید که شریف امامی بیاید اینجا با او صحبت بکنید و او آمده بود، چرا (با او صحبت نکردید)؟ (رزمآرا) گفت، «من با او صحبت کردم.» گفتم، «او در اتاق من بود و هیچ وقت با هم صحبت نکردید؟« گفت، «پس آن که آمد پیش من کی بود؟» (انصاری) گفت، «آن مهندس شقاقی بود.» (رزمآرا) گفت، «من با او نمیخواستم اصلاً صحبت کنم و با شریف امامی میخواستم صحبت کنم.» (ص97)
دو روز بعد با این که علی منصور روز قبلش یک وزیر در مجلس معرفی کرده بود، استعفا داد و گفتند که رزمآرا نخست وزیر است. البته این جریان را من نمیدانستم. منزل بودم. باز تیسمار انصاری آمد و گفت، «شما امروز ساعت چهار بعد از ظهر لباس ژاکت پوشیده میروید به سعدآباد.» گفتم، «مطلب چیست؟» گفت، «رزمآرا نخستوزیر شده است.»... بعدازظهر کابینهاش را معرفی میکند و شما هم جزو کابینه هستید.» (ص98)
ح ل: چه شده بود که کابینه به این سرعت عوض شد؟
ج ش: نمیدانم. این مطلب را اصلاً دنبالش هم نرفتم که برای چه این کار شد. ولی حتماً یک سیاست حادی در بین بود که ارتباط با نفت داشت، خیال میکنم. (ص99)
ح ل: صحبتهایی بود که آمریکاییها در آن زمان متمایل به ایشان بودند.
ج ش: این را من نمیدانم. در آن زمان و تا (وقتی) در بنگاه آبیاری بودم، یک مهندس بودم- فقط. مهندس فنی که کار فنی میکرد. به کار سیاست و مجلس و سیاستهای روز زیاد کار نداشتم... (به) وزارت راه که آمدیم وضع بسیار ناراحتی بود... (ص100)
روزی در حدود یک ماه و نیم بیشتر از مدت (تشکیل) کابینه نگذشته بود- در تابستان ساعت هفت کارها شروع میشد- من ساعت هفت که رسیدم به دم وزارت خانه در جنوب شهر، دیدم اتومبیل نخستوزیر و اتومبیل رئیس بازرسی نخستوزیری، آقای همایونی، همه آنها مقابل وزارت خانه هستند. (ص101)
ابتدا آمدیم به دفتر وزارت خانه. گفت، «دفتر (حضور و غیاب) کجاست؟» رفتیم دفتر (که) پشت اتاقم بود. دفتر را به او نشان دادم. گفت،«کاغذهایی که الان باید برود (کاغذهای صادره به اصطلاح)، را بیاورید ببینم.» کاغذها را آوردند. یک بسته پاکت بود. یکی یکی اینها را باز و بررسی کرد، زیرا دستور داده بود که تلگرافات بایستی همان روز جواب داده بشود و (جواب دادن به) کاغذها بیش از سه روز نبایستی طول بکشد... (ص102)
شب هیئت دولت داشتیم. (شنبه و دوشنبه و چهارشنبه جلسات هیئت دولت بود.) اول جلسه (رزمآرا) گفت که یک خبر خوش دارم برای آقایان. همه گوش دادیم که چه خبر تازهای است. گفت امروز شریفامامی و اشراقی را من به عنوان وزیر حضور اعلیحضرت معرفی کردم و این آقایان دیگر وزیر هستند، نه معاون یا کفیل... (ص103)
... مثلاً سفارشی قبل از من داده شده بود به انگلیسها برای خرید لوکوموتیو و شرایطی گذاشته بودند. ولی کارخانه تمام شرایط را تأمین نکرده بود. انگلیسها فشار داشتند که من این قرارداد را زودتر امضا کنم... از سفارت (انگلیس) به رزمآرا مراجعه کردند. رزمآرا یک روز که هیئت داشتم مرا خواست و گفت، «چرا قرارداد انگلیسها را امضا نمیکنید؟ «گفتم علتش این است که توضیح دادم. گفت، «خیلی خوب. با این ترتیب به آنها بگویید که باید شرایط را مراعات بکنند. (و گرنه) جواب رد به آنها بدهید.» منظورم این است که مثلاً فکر میکردند رزمآرا آنگلوفیل است.(ص104)
ج ش: بله. مبارزه با فساد بود، به اصطلاح. دکتر سجادی و گلشائیان و حالا یادم نیست چند نفر دیگر (عضو کمیسیون بودند). در رأسشان دکتر سجادی بود که کمیسیون رسیدگی را عهدهدار بودند. اینها عدهای را بند «الف»، بند «ب،» و بند «ج» معرفی کردند. بند «الف» آنهایی بودند که از هر حیث قابل قبول و خوب و آدمهای درست و ظیفهشناس بودند. بند «ب» آنهایی بودند که درست بودند اما مثل اینکه لیاقت زیاد نداشتند وعیب مختصری در کارشان بود. بند «ج» نادرستها بودند و این جنجالی بپا کرد که تا اواخر ادامه داشت و دکتر سجادی همیشه چوبش را میخورد. (ص105)
موقعی که آیتالله فیض فوت کرد، علم آمد نزد رزمآرا و گفت حق این است که شما بروید مسجد شاه و در ختم شرکت بکنید. رزمآرا قبول کرد و با هم رفتند به مسجد شاه. در آن جا طهماسبی نامی با تیری که به سر او زد او را کشت... (ص106)
ج ش: نه. اطلاع خاصی ندارم. ولی این مطلب بود که در یک جلسه هیئت دولت، قبل از این که او را بکشند، از جیبش پاکتی درآورد و گفت مسئله نفت را حل کردم. ولی به ما چیزی نگفت هنوز، چون میخواست مقدماتی را فراهم بکند و بعد هم به مجلس ببرد که به نظر من میآید که باز نفت کار خودش را کرده است... (ص107)
ح ل: رزمآرا نطقی هم کرده بود که میگفتند حالت اهانت به ملت داشته. گویا گفته بوده که ایرانیها یک لولهنگ هم نمیتوانند بسازند.
ج ش: مقداری برایش درست کرده بودند. البته میدانید که (رزمآرا) دیپلمات نبود. سرباز بود و اینها (یاران مصدق) معتقد بودند که نفت باید به دست خود ایرانی اداره بشود. (رزمآرا) میگفت، «ما کارشناس به قدر کافی نداریم. هنوز یادتان رفته که لولهنگ میسازیم.» مثلاً یک عبارت از این قبیل (گفته بود)... (ص108)
ح ل:بله، یعنی جزو شایعات منتشر شده است- نه این که مدرکی وجود داشته باشد. مطلب دیگر این که وقتی شاه قصد سفر به انگلیس داشته باشد. مطلب دیگر این که وقتی شاه قصد سفر به انگلیس داشته، برادر ایشان، شاهپور عبدالرضا، اظهار نگرانی کرده که رزم آرا ممکن است در غیاب شاه کودتا بکند. از این صحبتها لای به لای مدارک وزارت خارجه آمریکا دیده میشود.
ج ش: ملاحظه بکنید. خود رزمآرا را گفتم تیپی بود که از او همه کار میآمد. او ایران را خوب میشناخت و یازده جلد جغرافیای ایران نوشته بود و ممکن بود که از این کارها بکند و در مظان این حرفها میتوانست قرار بگیرد. اما آیا این که چنین فکری داشت و میخواست چنین کاری بکند، من هیچ گونه مدرک و نشانه و قرینهای در دست ندارم... (ص109)
... فروهر شد وزیر دارایی، فروهر لایحهای را که برای نفت به مجلس داده شده بود پس گرفت. میخواست جنجال را بخواباند. این موجب یک سروصدای عجیبی در همه کشور و مجلس و محافل شد و این کار را بدون مشورت با سایر وزیران کرده بود... (ص110)
این اظهاراتی که من کردم به قدری مهیج بود که اعلیحضرت تحت تأثیر قرار گرفتند. برخاستند از سر میز و رفتند بالا توی کتابخانهشان و رزمآرا را هم بعد خواستند.
ح ل: از چه نظر تحت تأثیر قرار گرفتند؟
ج ش: نه، متأثر شدند. رفتند بالا و رزمآرا را خواستند و یک چند دقیقه بعد رزمآرا آمد پایین. گفت که اعلیحضرت فرمودند، «همه استعفا بدهید.» (ص112)
... ولی بعد از این که شنیدم که مثلاً زمان هویدا خیلی از مسائل اصلاً (در جلسه هیئت دولت) مطرح نمیشد و هر کسی کار خودش را در هیئت میکرد. تصویبنامهها دور میگشت و همین طور بحث نکرده و شاید نخوانده امضا میکردند و از این کارها میشد. اما در آن وقت مثلاً یک تصویبنامه ممکن بود دو ساعت مورد بحث قرار گیرد و رد بشود یا قبول بشود یا تغییر داده بشود. (ص113)
... مثلاً یک مورد از مسائلی (را) که صاحبش الان زنده است شرح میدهم. یک لایحهای را ولیان وزیر اصلاحات ارضی آورده بود برای مرحله دوم اصلاحات ارضی که مربوط میشد به کشاورزان، خرده مالکین به اصطلاح. این لایحه (که به) تصویب مجلس (رسیده بود، وقتی) آمد به سنا خیلی ایراد داشت. من خیلی ناراحت شدم زیرا این لایحه اگر که تصویب میشد یک عده زیادی را ناراضی و ناراحت میکرد و هیچ مصلحت نبود. مطلب را به عرض اعلیحضرت رساندم و توضیحاتی دادم که به این دلیل، به این دلیل، این جا این عیبها در لایحه است. فرمودند که ولیان را بخواهید و همینهایی که به من گفتید به او بگویید تا قانون را بدین صورت که توضیح دادید بنویسد... (ص114)
... بعد نشستم طرح جدیدی را به او گفتم و او یادداشت کرد و نوشت. کمی صحبت کردیم و بررسی شد و (به) یک صورت قطعی بین ما دو نفر درآمد و گفتم، «خیلی خوب. حالا این را در هیئت دولت مطرح بکنید که وزرا مطلع بشوند. بعد به عرض اعلیحضرت برسانید و بعد بدهید به مجلس.» گفت، «ای آقا. من الان میروم همین را به عرض میرسانم.» گفتم، «آخر در هیئت دولت باید مطرح بشود. این آخر، لایحه است. باید قانون بشود.» گفت، «نخیر. من درست میکنم خودم.» در عرض شاید یک ساعت و نیم بیشتر طول نکشید. تلفن کرد به من که به عرض رساندم و تصویبفرمودند و به این ترتیب تمام بود دیگر، و اصلاً در هیئت دولت هم مطرح نکرد... این خودش یک کار بسیار خطرناک و خلاف قانون اساسی بود. حال این که در دولتهای قبل- چه آنهایی که من خودم اداره میکردم، چه آنهایی که (در آنها) شرکت داشتم، یعنی عضو بودم – قانون که به جای خود- همه تصویبنامهها بایستی که مورد بحث و بررسی قرار گیرد. ممکن بود دو نفر، سه نفر مخالفت بکنند، اما باید امضا میشد. بعد هر کس مخالف بود مینوشت، «مخالفم.» (ص115)
... مثلاً در زمان رضاشاه بودجه مملکت بود یک صد میلیون تومان فقط یک صدمیلیون تومان. آقای رئیس مجلس که آن وقت دادگر بود. نطق غرایی کرد و بودجه را طلایی نامگذاری کرد که بودجه طلایی مملکت یک صد میلیون تومان شده است... (ص116)
... موقعی که قیمت نفت بالا رفت و چهار مقابل شد، درآمد ما یک مرتبه مبالغ گزافی بالا رفت و شروع کردند به سفارشات فوقالعاده و آن قدر سفارش داده بودند که ظرفیت خرمشهر اجازه نمیداد که آن چه را وارد میشود بپذیرد. بیش از - یک میلیارد دلار فقط جریمه توقف زیاد کشتیها را دادند- یک میلیارد دلار یعنی در واقع به نرخ همان روز هم که حساب میکردیم هفت و نیم میلیون تومان. (ص117)
ح ل: پس میفرمائید که افزایش درآمد نفت موجب تضعیف اجرای قانون اساسی شد؟
ج ش: میدانید به تدریج که شاه مستقرتر شد، مغرورتر شد، و دوام سلطنتش و دولتش زیادتر شد، اینها موجب شد که دقت (او) در اجرای قوانین کمتر و (به آن) بیاعتناتر بشود. احتیاج زیاد دیگر (به اجرای قانون) نمیدیدند و وضع هم خیلی عوض شده بود. حزب واحد رستاخیز (درست شده بود) و تمام مجلسین، هر دو، عضو رستاخیز بودند. رئیس حزب هم رئیس دولت بود و اینها اصلاً به کلی تمامش برخلاف قانون اساسی بود. (ص118)
... حال این که این اواخر بودجه را میآوردند چند روز مانده به آخر سال، مثل آب در مجلس میگذراندند و سنا هم اگر میآمد، میگفتند که شما حق مشورت فقط دارید. حق تصویب طبق قانون اساسی ندارید. (ص119)
... گزارشی داده بودند به عرض اعلیحضرت به این (صورت) که مردم مالیات نمیدهند و بایستی که یک قانون سختتری نوشته بشود و مالیات بیشتر گرفته بشود.
ح ل: آمریکاییها هم گاهی فشار میآوردند که چرا مردم ایران مالیات نمیدهند.
ج ش: بله. این قانون را آقای آموزگار تهیه کرد... (ص122)
(شاه) میترسیدند که ما میخواهیم مالیات ندهیم و حرف وزیرش را همیشه قبول داشت و این اصل بود. مثلاً امروز من سناتور بودم. اگر حرفی میزدم، این را نمیپذیرفت. ولی اگر وزیر بودم و همان حرف را میزدم میپذیرفت. علت این بود که به دولتش اطمینان داشت، ولی به مجلسین نمیخواستند میدان بدهند. به مجلسین همیشه فشار میآوردند. این گرفتاری همیشه بود. (ص123)
... مثلاً همین که قبلاً گفتم، آقای مصباحزاده یک میلیون گرفت برای کار بندرعباس. البته این برای کار خیر و خوب بود. اما معلوم نیست که آن وقت که این پول را گرفتند، مثلاً فوریت و اولویت اول را داشته باشد. ولی میگرفت، چون مخبر کمیسیون بودجه بود فشار میآورد و میگرفت. قبل از مطرح شدن بودجه دولت، هفتاد امضا در خارج از وکلا گرفتم. بودجه را دادم مطرح کردند. بودجه وزارت راه قبل از بودجه دولت تصویب شد که رزمآرا یک شب گفت که یاد بگیرید از شریفامامی که وقتی میخواهد یک کاری را بکند راه حلش را پیدا میکند. رفت و بودجهاش را گرفت حالا مشغول کارش میشود. (صص124و125)
ح ل: آخر در شرایطی که خود ایشان تصمیم میگرفتند که چه کسانی نامزد وکالت مجلس باشند و چه کسانی نباشند، به نظر میرسد که اقلاً آنهایی که خودشان دستچین کردهاند باید میتوانستند اظهار نظر بکنند.
ج ش: نه. اصلاً راه نمیدادند به مجلس. یک خرده که (مجلس) میخواست که یک تکانی بخورد، خفهاش میکردند... (ص125)
ح ل: آیا خود شما هم اعتقاد دارید که اگر به وکلای مجلس فرصت داده میشد از امکاناتشان سوءاستفاده میکردند؟
ج ش: همین اواخر مگر ندیدید؟ دیدید چه جنجالی درست کردند؟ همین آقای پزشکپور و آقای بنیاحمد و (مکث) که هنوز هم اعلامیه میدهند... چون اعلیحضرت وقتی که من نخستوزیر شدم فرمودند که فشار آمریکاییها این است که آزادی بیشتر داده شود. لیبرالیزیشن (lih3eraization)و دستور دادند که آزادی بیشتری به وکلا و روزنامهها و مردم بدهید... (ص126)
...]در موقع طرح قرارداد کنسرسیوم[ بنده جزو مخالفین اسم نوشته بودم... اعلیحضرت مرا خواستند، فرمودند، «تو در مخالفت میخواهی صحبت کنی؟» چون من با یک صداقتی به ایشان گفتم که من نظر مخالف با دولت زاهدی دارم زیرا بین من و او پاره بود- به دلایلی که بعد برایتان تعریف میکنم. (ص128)
ولی متأسفانه هیچ طرف اعتدالی را مراعات نمیکرد. یا از این طرف (زیادهروی) میشد یا از آن طرف. یا اختیارات فوقالعاده زیادی به مجلس داده بودند- یعنی داشت، طبق قانون اساسی- و زیادهروی در مسائل میکردند و دخالت در امور اجرایی میکردند. یا این که دستگاه اجرایی آن قدر آنها را محدود میکرد و اختیاراتشان را سلب میکرد که به کلی بلااثر میشدند. البته هر دو صورت آن به ضرر مملکت بود. (ص133)
... (رزمآرا) دست کرد در جیبش و یک پاکتی را درآورد که گویا موافقتی بود که از کنسرسیوم یا از شرکتی گرفته بود. مطلب را مطرح نکرد... اطلاعی که بنده بعداً از نزدیکان او من جمله آقای هدایت که معاون اداری او بود (گرفتیم) از آقای هدایت این را پرسیدم. گفت مسئله پنجاه - پنجاه را او ترتیب داده، که برخلاف گذشته یک تفاوت فاحشی در مسئله نفت میشد. (ص134)
اقوال مختلفی بود که طهماسبی به او (ناتمام). حالا در این جا هم اقوال مختلفی بود که طهماسبی تیراندازی کرده است، ولی تیری که به رزمآرا کارگر بوده، تیر دیگری بوده است که معلوم نیست از چه ناحیهای بوده است. به هر حال، یک قتل مرموزی بود. خیلی روشن نبود. (ص135)
آقای علاء که نخست وزیر شد... رفتم آنجا. منصور آن وقت رئیس دفتر علاء بود. علاء مرا پذیرفت. خیلی اظهار محبت کرد. بعد گفت: «ما برای پست شهرداری شما را در نظر گرفتیم که شما شهردار تهران بشوید.» (ص136)
... حکم بنده را هم داد فوراً نوشتند. منصور آورد آنجا. امضا کرد. داد به من... یک روز بعد منصور تلفن کرد که آن حکم شهرداری را آقای علاء گفتند که نگه دارید تا بعد به شما خبر بدهم. من متوجه شدم که یک اشکالی هم در کار پیش آمده است. بعد از این که تحقیق کردم، معلوم شد که چند نفر از وکلای مخالف رزمآرا در گذشته- و در راس آنها حسین مکی- رفته بوده پیش علاء و سخت اظهار کرده بودهاند به این که شما از وزرای رزمآرا نباید سرکار بیاورید و فلان و اینها. (ص137)
... منصور گفت که من یک نفر میفرستم و خواهش میکنم آن حکم (شهردار تهران) را بفرستید اینجا. یک نفر از دفتر نخستوزیر آمد منزل ما و آن حکم را دادم برای او برد. بعد از چند روزی علاء خودش به من تلفن کرد که در سازمان برنامه- در شورای عالی سازمان برنامه- تجدیدنظری شده است و میل داشتم که شما بروید آنجا. گفتم آنجا من حرفی ندارم. موافقم و خیلی هم خوبست و من عضو شورای عالی سازمان برنامه شدم... (ص138)
... عدهای که بودند آنجا- حالا (اسامی) همه اعضا یادم نیست- نوری اسفندیاری و دکتر شادمان بودند. احمدحسین خان عدل بود که رئیسش بود. غفاری و بنده بودیم. پنج نفر عضو شورای عالی برنامه بودیم. (ص139)
ج ش: احمد زنگنه (رئیس سازمان برنامه) بود. وضع سازمان برنامه آن وقت طوری بود که خیلی از برنامههای ساختمانی، سد سازی، راهسازی و راههای مهم را خود سازمان برنامه (اجرا) میکرد... ریاست افتخاری سازمان برنامه را والاحضرت عبدالرضا داشت و ایشان هفتهای یک مرتبه میآمدند آنجا- در شورای عالی سازمان برنامه- و مسائل در آن جا مطرح میشد. اگر که مطلب مهمی بود که هنوز تصمیم (دربارهاش) گرفته نشده بود، این را آنجا مطرح میکردیم که ایشان هم مطلع بشوند و بعضی از مسائل مهم را او شخصاً به عرض شاه میرساند... (ص140)
... در گذشته یک مؤسسهای به وجود آورده بودند به نام بانک صنعتی. این بانک صنعتی در واقع اداره کلیه کارخانجات دولتی را بر عهده داشت. آن بانک بعداً طبق قانون تبدیل شد به سازمان برنامه. (سازمان برنامه هفت ساله به آن میگفتند که البته یک مدتی هفت ساله بود و بعد پنج ساله شد.) ... (ص141)
... آن موقع یادم هست که پیشنهاد (تعیین) نخستوزیر، از طرف مجلس میشد- به این معنا که جزو حقوق مجلس بود... (ص142)
بعد از این که علاء نخستوزیر شد، مدت کوتاهی بیشتر دوره حکومت او طول نکشید. در مجلس بر اثر مخالفتهایی که نسبت به مسئله نفت بود، جمال امامی پیشنهاد داد که خود مصدقالسلطنه نخستوزیر بشود. این نظر که در جلسه خصوصی تصویب شد، در واقع رأی تمایل بود که به عرض اعلیحضرت رسید، و فرمان به اسم مصدق صادر (گردید)، و او شد نخستوزیر. (ص143)
ح ل: آیا ایشان اطلاع داشت که شما در آوردن پسرش، احمد مصدق، به وزارت راه مؤثر بودید؟&nh3sp;
ج ش: بله. آن، اثری در مسائل نداشت، ولی، خوب، یک مختصر آشنایی من با ایشان داشتم. مرا میشناخت. پدرم را هم میشناخت... در این جا هم بد نیست که یک قصه کوچکی راجع به جریان برکنار شدن مصدق برای شما تعریف بکنم. آن این است که روزی که حادثه بیست و هشت مرداد پیش آمد، عصر من منزل بودم. برادر خانم من، مهندس معظمی، تلفن کرد که شما یک سری بیایید منزل ما. مهندس معظمی همسایه مصدق بود... رفتم آنجا. دیدم آقای مصدق، آقای شایگان- عرض کنم- آقای مهندس معظمی، یک نفر دیگر هم بود... (ص144)
... بعد خود مصدق از من خواهش کرد که با زاهدی صحبت بکنم تا از طرف زاهدی کسی را بفرستند اینجا افسری و دستگاهی- که اینها را تحت الحفظ ببرد هر جا که باید بروند... من به ایشان گفتم که من فردا بعد از ظهر وقت دارم با زاهدی، میروم آن جا پیش او و به او خواهم گفت. (ص146)
ج ش: نه. خود آنها تلفن کرده بودند. تلفن کرده بودند، اطلاع داده بودند که ما این جا هستیم و اگر باید توقیف بشویم، یا چه بشود، اینها. چون میترسیدند که اراذل بریزند توی خیابانها و کوچههای آنجا و بدانند اینها کجا هستند. یک کار ناشایستی بکنند که خوب صحیح نبود... (ص147)
به هر صورت یک روز ما در شورای عالی برنامه نشسته بودیم (که) خبر آوردند که شهر شلوغ شده است. خیلی بهم ریخته است. بیست و هشت مرداد (1332) بود. بعد صدای تیراندازی شنیده شد. من دیگر آمدم منزل. دائماً این صدای تیراندازی حتی صدای توپ اینها شنیده میشد... آن روز ما فهمیدیم که یک جریان غیرعادی در تهران صورت گرفته. فردایش معلوم شد که زاهدی فرمان نخستوزیری گرفته است و مشغول کارش شده است. یک روز، دو روز بعد بود که مرا خواست و مرا به سمت مدیر عامل سازمان برنامه منصوب کرد... (ص150)
... عبدالرحمن فرامرزی که خیلی علیه مصدق اقدام کرده بود و به نفع زاهدی در مجلس و خارج و در روزنامهاش و غیره اقدام کرده بود، انتظار داشت که یک مساعدتی به فرماندار ورامین بشود که از آنجا او (فرامرزی) را وکیل کرده بودند. البته معلوم بود که جز با کمک دولت عبدالرحمن فرامرزی از ورامین انتخاب نمیشد... (ص151)
یک روزی یک شخص هوچی به نام ذوالقدر آمد دم اتاق بنده... شروع کرد به بدگویی و داد و فریاد، اینها. من دادم از اتاق بیرونش کردند. از سازمان برنامه اصلاً دادم بیرونش کردند و رفت. شب هیئت دولت داشتیم. به زاهدی گفتم که امروز این مردک هوچی آمد آنجا و این جار و جنجال را راه انداخت... دستور بدهید که این را یک تنبیهاش بکنند و بعد هم یک صورتی باشد که این قبیل مسائل تکرار نشود. من دیدم توجهی نکرد... حس کردم که مثل این (است) که اصلاً از طرف خودش آمده و او ترتیب داده که بیاید به من این جور توهین بکند. این بود که دیدم با این صورت امکان همکاری من با زاهدی دیگر نیست. (ص155)
بعد از این که شروع انتخابات اعلام شد و من شروع به فعالیت کردم، زاهدی برای من پیغام فرستاد که شما بهتر است که بروید به سنا. مجلس برای شما کوچک است... به او پیغام دادم به این که من حرفی ندارم... حالا اگر مصلحت این جور میدانید، من حرفی ندارم اما بدانید که اگر قرار شود من بروم در سنا، تا ته میروم دنبالش. مرا وسط راه چیز نکنید که بخواهید مرا اغفال بکنید. وعده صریح داد که نه، نه. همه جور مساعدت میشود... (ص156)
... آن وقت انتخابات دو مرحلهای بود- یعنی برای تهران که پانزده نفر سناتور بایستی انتخاب بشود، هفتاد و پنج نفر را انتخاب میکردند. من جزو این هفتاد و پنج نفر انتخاب شدم. (ص157)
... بنده هر شش نفر را دعوت کردم منزلمان و به آنها گفتم که آقایان، جریان انتخابات سنا این جوری است. این طوری ارگانیزه شده است که هر کدام از اینها باید این جور رأی بدهند. ما جزو پانزده تا نیستیم و آنهای دیگر همه وضعشان روشن است که چه جور رأی بدهند و مسلماً ما (انتخاب) نمیشویم. (ص160)
من جمله وارسته نیامده بود. وارسته نمیدانم چه شده بود که او هم مورد پسند نبود. مثل ما سرش بیکلاه بود. او هم قهر کرده بود، نیامده بود. اصلاً وقتی که قرار نیت (انتخابات آزاد باشد)، اصلاً رأی آزاد هم نیست، او بیاید چه کار بکند؟ (ص161)
ج ش: اکثریت باید میداشت. بله. وقتی که قرار شد که برای یک نفر (دیگر) رأی بگیرند، دیگر نشانهای در کار نبود که کی به کی رأی میدهد. رأی گرفتند و بنده چهل و نه رأی آوردم. بنده انتخاب شدم... به این صورت بنده سناتور تهران شدم، برخلاف نظر دولت. با سابقهای هم که با زاهدی از جریان کار سازمان برنامه و اینها پیدا کرده بودم، خوب معلوم بود که من جزو موافقین دولت نمیتوانم باشم. (ص163)
... تمام دوره سنا بنده به زاهدی رأی مخالف میدادم، حال آن که ظاهراً هم هیچ وقت (نبود که) زاهدی نسبت به من اظهار ناراحتی بکند، هیچ در کار نبود. دوستی ما به اصطلاح سر جایش بود. کار مجلس هم علی حده سر جایش بود. (ص165)
... (بعد از) سه سال (دوره سناتوریام) تمام شد. آن وقت مرسوم بود که قرعه میکشیدند و سینفر از شصت نفر خارج میشدند. همیشه نصف دیگرش می ماند- یعنی سنا هیچ وقت تعطیل نمیشد اتفاقاً قرعه کشیدند و بنده از سنا آمدم بیرون. (ص166)
هان، یادم رفت بگویم که وقتی که من از قرعه درآمدم، علم وزیر کشور بود. علم به من تلفن کرد که شما قرار است که شهردار تهران بشوید. گفتم من بسیار متأسفم که نمیتوانم شهردار تهران بشوم... چند روز بعد از این که علم این تلفن را به من کرد، اعلیحضرت تشریف میبردند به مکه... من چون جزو هیئت رئیسه سنا بودم، رفته بودم به مشایعت با هیئت رئیسه سنا. صدرالاشراف رئیس سنا بود و بنده هم کارپرداز مجلس بودم. اعلیحضرت وقتی که آمدند رد بشوند جلوی هیئت رئیسه، به من رسیدند و گفتند که آن مطلبی که علم به شما گفت، این مورد تأیید ماست... (ص167)
موقعی که آمدم به فرودگاه بغداد، شخصی به نام مشایخی (آنجا) بود... آمد پیش و سلام و تعارف و خوش و بش کرد. بعد گفت: «تبریک میگویم به شما.» گفتم، «تبریک چی به من میگویید؟... گفت، «شما توی کابینه هستید.» گفتم، «کدام کابینه؟» گفت، «اقبال نخستوزیر شده است.» البته چون با من هیچ صحبتی هم نشده بود، نمیدانستم که صحیح است یا نیست... بنده تلفن کردم به آقای اقبال. روز بعد رفتم آن جا به دفترش. رفتم و به او گفتم که شنیدم مرا معرفی کردید به سمت وزیر صنایع، ولی من آماده نیستم... گفت «نه آقا، چیه؟ این حرفها چیست میزنید؟... گفتم، «خیلی خوب.» تمام مقدماتی که تهیه کرده بودم برای کار آزاد، همه را به هم زدم. شروع کردم به کار. (صص169-170)
در آن موقع جزو جریانات روز این بود که هیئت دولت روزهای دوشنبه در حضور خود اعلیحضرت تشکیل میشد و نام آن هیئت «شورای عالی اقتصاد» بود. در واقع تمام مسائل اقتصادی مملکت در آن جا در حضور اعلیحضرت مطرح میشد.
ح ل: این جلسات در حضور شاه از زمان دکتر اقبال آغاز شد یا زمان زاهدی هم بود؟&nh3sp;
ج ش: خیال میکنم از زمان علاء بود. علاء بود. (ص171)
... اعلیحضرت فرمودند که من در این زمینه یک مقدماتی فراهم کردم. و آن این است که پشتوانه اسکناس را ما مجدداً ارزیابی میکنیم و با قیمتی که الان پشتوانه اسکناس دارد مقداری در حدود گویا هفت صد و پنجاه میلیون تومان عاید میشد که این را تخصیص میدهیم به تولید... قرار شد که بنده و تجدد، ناصر و نیساری، چهار نفری بنشینیم و یک طرح قانونی تهیه بکنیم برای تجدید نظر در ارزیابی پشتوانه اسکناس و مطالب مربوط به آن. (ص172)
بعد این لایحه (تجدید نظر در ارزیابی پشتوانه اسکناس) که مطرح شد، بنده فکر کردم که ما از این نمد کلاهی باید داشته باشیم- یعنی برای وزارت صنایع من بایستی که فکری از این راه بکنم... (ص173)
آن موقع به علت (اخلاق) تندی که ابتهاج داشت و با وکلا خیلی تند و تیز صحبت میکرد، و بعد هم چون خیلی به خودش مطمئن بود که اعلیحضرت از او دفاع میکند، وکلا نسبت به او نظر خیلی خوبی نداشتند. از او ناراضی بودند از این جهت (که) خیلی تند و خشن با آنها رفتار میکرد... (ص174)
یادم هست که ما رفته بودیم به زاهدان. آن جا یک نجاری که یک در یا پنجره بسازد نبود. اگر لازم بود کسی یک پیچ و مهره کوچکی (برای) تراکتوری، ماشینی، اتومبیلی، چیزی بتراشد- مثل یک چرخ تراش- در زاهدان نبود. اینها را ما تشویق میکردیم... (ص177)
ما وام اولی (را) که برای (کارخانه) قند تهیه کرده بودیم، آوردیم به هیئت دولت. آقای ابتهاج مخالفت کرد. یعنی در شورای اقتصاد. اعلیحضرت هم یک قدری ملاحظه میکردند که آنجا چیزی علیه ابتهاج نگویند. فرمودند، «این طرح را در هیئت دولت مطرح کنید.» چون ابتهاج در شورای (عالی) اقتصاد گفت که من یک کارخانه قندی در خوزستان گذاشتم که تمام احتیاجات مملکت را تأمین (میکند)... حالا اشتباه او این بود که کارخانهای که میگذاشتند 40 هزار تن شکر میداد و 400 هزار تن نیشکر مصرف می کرد. این 400 هزار تن (نیشکر) در ذهنش بود و خیال میکرد که 400 هزار تن شکر تهیه میکند و میگفت ما حتی صادر میکنیم. (ص178)
یادم هست که ما در این مراحل که بودیم هنوز وزارت کشاورزی آئیننامه کارش را که وام چه طور بدهد، چه کار بکند، فلان و اینها- که به موازات ما عمل بکند- تهیه نکرده بود. یک روز اعلیحضرت مرا احضار فرمودند. رفتم خدمتشان. گفتند، «تو که داری تمام اعتبارات را مصرف میکنی.» گفتم، «قربان، همهاش که میآید در شورا و خودتان میدانید که دیگر. اگر ایرادی دارید که رد بشود. تصویب نشود... (ص180)
در این گیرودار بودیم که طرح بانک صنعتی را آقای ابتهاج آورد. طرح بانک صنعتی را یک جوری نوشته بود که همه اختیارات میرفت به سازمان برنامه. البته معایب دیگری هم داشت آن طرح و آن این بود که اختیارات وسیعی به خارجیها داده بود. یادم هست آن لازار فرر (lazard fereres) اینها شریک بودند و (قرار بود) اینها مدیر عامل تعیین بکنند. نمیدانم هر کاری، انتخاب، انتصاب افراد، چه و فلان و اینها. بعد هم استفاده از اعتبارات دولت، همه چیزها، یک جوری بود که خیلی خارجیها از این میتوانستند حتی سوءاستفاده بکنند... (ص181)
... من فکر میکنم ابتهاج سوءنیتی نداشت، اما (خیلی) معتقد به خارجی بود و میل داشت که کارها را با نظر آنها انجام بدهد. و خیلی دست باز با آنها رفتار میکرد و حال آن که با ایرانیها خیلی شدید عمل میکرد... (ص182)
... آقای امینی بعد از من نخستوزیرشد و شروع کرد به پرونده سازی برای اشخاص مختلف، من جمله برای من، میخواست که یک پرونده درست بکند. فرستاده بود وزارت صنایع که ببینند چه کار میشود کرد که برای من یک پرونده درست بشود... بنده رئیس سنا شدم. یک روزی از دادگستری یک کسی به من تلفن کرد و گفت: «این جا دیوان کیفر است.» ... من بایستی یک تحقیقاتی از شما بکنم.» گفتم، «بفرمایید.» آمد سنا. گفت، «بله. این پروندهای است مربوط به کارخانه کود شیمیایی و اتهام شما این است که این کارخانه را که شما نصب کردید، مناقصه ندادید.»... (ص190)
... گفتم که خلاصه شما میخواهید بگویید دولت در این کار ضرر کرده است، دیگر. گفت، «بله، دیگر. مطلب این است که دیوان کیفر وقتی وارد یک کار میشود که به دولت ضرری (وارد آمده باشد).» گفتم، «بنده الان به شما تعهد میکنم. کارخانه را بدهید به من. هر خسارتی به دولت وارد شده، بنده از عهده برمیآیم. سند رسمی کتبی به شما میدهم که هر خسارتی به دولت از این بابت وارد شده، من از عهده بربیایم.» گفت، «چطور شما چنین کاری میکنید؟ گفتم، «دولت این جا پولی اصلاً نداده. ما کارخانه را با سرمایه خارجی نصب کردیم. به ضمانت بانک خارجی یک وام به او دادیم. از او هم وام را پس گرفتیم... (ص191)
... بعد هم اصل ریشه این کار را خود اعلیحضرت طرحش را به من دادند که از اول برای لولهکشی گاز بود که بعد منجر شد به این که یک کارخانه بگذارند. کارخانه سیمان هم اضافه کنند... یک روزی اقبال تلفن کرد به من که بیا. یک کار فوری دارم. رفتم آنجا. اقبال گفت، «اعلیحضرت فرمودند که اختیارات ابتهاج را بگیرید.» گفتم، «بگیرید، یعنی که بگیرد، به کی داده بشود؟» گفت، «اختیاراتش داده بشود به دولت.» گفتم، «خیلی خوب. از من چه میخواهید؟» گفت توی اتاق هیئت (دولت) و طرح قانونی این کار را بنویس و بردار و بیا... (ص 194)
ح ل: اگر به خودش میگفتند استعفا بده، راحتتر نبود؟
ج ش: استعفا نمیداد. آن نیرویی که پشت او بود، نگهش میداشت، بله. حالا چه بوده، اینها را هم زیاد من نمیدانم، ولی مسلماً هر وقت که به او دست میزدند، هفت، هشت تا روزنامه خارجی شروع میکرد به حمایت از او و بدگفتن به دستگاه و اینها.
ج ش: بله. همین چندی پیش آن لیلینتال (David E.Lilienthal) که فوت کرد، اینجا در روزنامه خواندم. لیلینتال مثلاً یکی از حمایتکنندگان خیلی (بزرگ) او بود. (ص196)
... در خوزستان به لیلینتال تنها بیش از یک میلیارد دلار پول داده شد... من رقم آن را حالا حفظ نیستم ولی بیش از یک میلیارد بود... بیشرمانه کاری در مقابل (نکردند)- یعنی البته یک مقدار کار کردند. تردیدی نیست. اما نه در مقابل این مبلغ مهمی که به آنها داده شد... ح ل: حالا که به این موضوع رسیدیم، علت بازداشت آقای ابتهاج در زمان حکومت دکتر امینی چه بود
؟ ج ش: ابتهاج را امینی گرفت. با این که امینی و ابتهاج با هم خیلی دوست بودند، من نمیدانم که چرا امینی این کار را کرد. البته میدانید امینی بیباک و به در و دیوار میزد. (ص197)
... من فکر میکنم از لحاظ درستی ایرادی به ابتهاج هیچ وقت وارد نبود. من از این بابت (درباره) او هیچ وقت حتی چیزی نشنیدم. بعد از این که از کار دولت برکنار شد، کار بانکش را شروع (کرد) و پول خوبی از آنجا گیر آورد. سهام بانکش را به هژبر یزدانی خوب فروخت و یک پول یک جا از او گرفت... مثلاً یکی از مسائلی که ما با او مواجه شدیم، مسئله برق تمام ایران بود. یک شخصی را پیدا کرده بودند که گویا رئیس شورای اقتصاد بلژیک بود... قراردادی که با آن شخص بسته بودند این بود که چهار ماه در سال او هر وقت که مایل باشد بیاید به ایران و به کارهای اقتصادی مملکت رسیدگی بکند... (ص198)
ح ل: بعضیها معتقدند که بخش خصوصی در زمان وزارت صنایع سرکار به وجود آمد. قبل از آن تعداد کارخانههای خصوصی محدود بوده است.
ج ش: نه. اصلاً کارخانه شخصی کم بود. عرض کردم که آن تزی که بنده به وجود آوردم که وام بدهیم و خودشان سرمایه گذاری بکنند، هم مردم را به راه انداخت، هم صنعت را اضافه کرد... این بانک (توسعه صنعتی و معدنی ایران) سهم بزرگی در ایجاد صنایع ایران دارد و وضعیتش هم طوری بود که ما بدون ضمانت دولت از خارج وام میگرفتیم در خارج این قدر اعتبار داشتیم. اینها مطالبی است که شما میفهمید... (ص202)
ح ل: چه شد که دولت اقبال سقوط کرد؟ بعد هم، خوب، یک ایرادهایی نسبت به دوره نخستوزیری ایشان گرفتند (از جمله این) که گشادبازیهای زمان ایشان موجب تورم و نابسامانی اقتصادی سالهای بعد شده است.
... صفات خاصه او این بود که خیلی آمبیشن (amh3ition) داشت (جاه طلب بود) و مایل بود سرکاری هم که هست بماند. البته مطلقاً نوشتن (notion) &nh3sp;(بینش) صحیح اقتصادی نداشت و در مسائل هیچ وقت به جنبههای اقتصادی مطلب توجه نمیکرد... (ص203)
یک روزی کاشانی رئیس بانک ملی بود. آن وقت بانک مرکزی و (بانک) ملی یکی بود، یعنی کارها و وظایف بانک مرکزی را هم بانک ملی میکرد... گفت، «آقای شریفامامی، وضع ارزی ما خیلی خراب شده است.» گفتم، «یعنی چه خراب شده است؟ گفت، «هیچی، ما به قدر این که یک ماه دیگر مثلاً دوا سفارش بدهیم، ارز نداریم.» گفتم، «شما که چند ماه پیش گفتید که تورم ارزی دارید... چه طور شد حالا این جور شده؟» گفت، «از بس خوب مصرف شده است... (ص204)
در این وضع بود که یک روز اعلیحضرت بنده را احضار کردند- یعنی همان روزی بود که اقبال استعفا داد- یعنی به او گفتند استعفا بده و استعفا داد... روزی که استعفا داد و رفت، اعلیحضرت مرا احضار فرمودند که ما فکر کردیم که شما تصدی کار دولت را بکنید. (ص205)
ج ش: اعتراضات زیادی شده بود (به انتخابات دوره بیستم مجلس) که سرجنبانش هم همین آقای امینی بود. امینی یک دسته بود. اقبال و علم هم یک طرف بودند. این کسانی که در حزب نبودند دنبال امینی بودند. آنهایی که در حزب بودند دنبال اقبال بودند. البته حزب ملیون اقبال آن وقت خیلی قویتر بود... (ص206)
به هر صورت بنده متصدی دولت شدم. اولین کاری که کردم این بود که آن برنامه اقتصادی را در اولین جلسه هیئت دولت مطرح کردم و به تصویب رساندم و به عرض اعلیحضرت هم رساندم که عیناً تصویب شد... (ص207)
ج ش: بعد از آن که اعلیحضرت امر فرمودند که من تصدی دولت را داشته باشم، فرصت زیادی به من ندادند به این که با دقت بتوانم وزرا را تعیین بکنم. گفتند: «شما بیست و چهار ساعت وقت دارید که وزرایتان را تعیین و معرفی بکنید.»
... علت اصلی برکناری اقبال سه مطلب بود. یکی وضع اقتصادی بود... یک مسئله دیگر که خیلی اسباب ناراحتی و جنجال شده بود (که مقدار زیادی از آن به علت رقابت بین حزب ملیون و حزب مردم بود- که این دو به همدیگر بدگویی میکردند- و امینی هم این وسط در رأس افرادی که جزو حزب نبودند در انتخابات شرکت کرده بود) (این بود که) علیه انتخابات فوقالعاده بد گفته شده بود و در اذهان اثر سوئی گذاشته بود. مسئله سوم موضوع سیاست خارجی ما بود. بدین شرح که دکتر اقبال در اواخر گاهی اوقات حتی عمد داشت به این که مطالبی بگوید یا اقدامی بکند که شورویها رنجش بیشتر پیدا کنند... البته نظر من هم این نبود که با آنها اختلاط و امتزاجی داشته باشیم، بلکه به طور کلی سیاست دوری و دوستی را با آنها داشته باشیم... (ص209)
راجع به انتخابات هم یادم هست که اعیحضرت فرمودند، «ما خوب است با کسانی که انتخاب شدهاند مشورتی بکنیم. ببینیم که آیا انتخابات را نگاه بداریم، یا این که انتخابات را ملغی بکنیم و از نو انتخابات کنیم.» به این منظور از صدرالاشراف، رئیس مجلس سنا و سردار فاخر، رئیس مجلس شورای ملی و خود من دعوتی کردند... نظر داده شد که این انتخابات را منحل بکنند... (ص211)
خاطرم هست که معینیان رئیس اداره تبلیغات بود. یک برنامهای درست کرده بود که هر روز صبح میگفت، «تاریخ را ورق میزنیم.» تاریخ را ورق میزدند و تمامش مسائلی گفته میشد که علیه شوروی بود... علیهذا یک روز تلفن کردم به معینیان و گفتم، «آقا، این تاریخ شما چه قدر ورق دارد که هر چه ورق میزنید پایان ندارد؟ تمامش کنید. بس است دیگر. این قدر هر روز ورق نزنید و این برنامه را حذف کنید.» چند دقیقه بعد اعلیحضرت تلفن کردند، «شما چنین دستوری دادید؟» گفتم، «بله. من حالا دستور دادم.» پرسیدند، «چرا چنین کردید؟... (ص112)
... البته پاکستان هم متأسفانه با این که هم پیمان ما بود، دلخوریهایی پیدا کرده بود. مخصوصاً از لحاظ این که اعلیحضرت راجع به اسرائیل آن اظهار را که کرده بودند و ناصر شروع کرده بود شدید علیه اعلیحضرت مطالبی گفتن: شناختن اسرائیل (به صورت) دوفاکتو (de facto) جنجالی در دنیای اسلام به وجود آورده بود. (ص213)
تا این که روزی عضدی که سفیر ما بود در بغداد، آمد به تهران تا گزارشاتی بدهد. من به این فکر افتادم که خوب است عضدی را برای وزارت خارجه تعیین بکنیم... خلاصه او را معرفی کردم. وقتی که رفتیم شرفیاب شدیم خدمت اعلیحضرت، اعلیحضرت دستورهایی به او دادند. من جمله گفتند، «توجه داشته باشید که شما وزیر من هستید... باید بدانی که هر روز گزارشات را به خود من بدهی.» من دیگر چیزی نگفتم. آمدیم بیرون... (ص217)
... در این بین همانطور که گفته شد انتخابات باطل شد.
ح ل: باطل شد یا استعفا دادند؟ مثل این که نمایندگان به طور دسته جمعی استفعا دادند؟
ج ش: گویا استعفای دسته جمعی دادند، ولی البته همان نتیجه را میداد. مسئلهای که در پیش داشتیم این بود که آمادگی نداشتیم انتخابات جدید بکنیم... (ص219)
به هر صورت آمدیم به کابل. سه روز من آنجا بودم... چیزی که به چشم میخورد این بود که شورویها در آن موقع در آن جا شروع کرده بودند به نفوذ و ورود در تمام دستگاهها. مثلاً قسمت مهمی از راهها را آنها میساختند ... عدهای از افسران را فرستاده بودند به شوروی برای تحصیل و امثال این قبیل اقدامات. به سردار محمدخان گفتم که این کار شما یک قدری دور از احتیاط است. فکر میکنم که شما برای آتیه باید مراقب باشید... (ص222)
... موقعی که فرخ سفیر ما در افغانستان بود، یک کتابی نوشته بود که من به زحمت توانستم به دست بیاورم. این کتاب سر تا پا بر علیه افغانستان بود. با این که او سفیر ایران در افغانستان بود و حق بود که برای ایجاد حسن تفاهم بیشتر اقدام بکند، ولی این کتابش موجب گله و شکایت خیلی شدید افغانها بود و همیشه به آن کتاب اشاره میکردند ... (ص225)
ج ش: چنان که گفته شد، کندی موقعی که سناتور بود امینی (آن) جا سفیر بود. امینی در خراب کردن ذهن او مؤثر بود و قبل از این که انتخاب بشود. اظهاراتی علیه ایران کرده بود... اعلیحضرت از انتخاب او خیلی نگران شدند و به من هم نگفتند که چرا تصمیم گرفتند (انتخابات را جلو بیندازند) (فقط گفتند، «مصلحت الان ایجاب میکند که ما فوراً انتخابات بکنیم.»... حادثهای من نمیدیدم که این مطلب را ایجاب بکند. ولی معلوم شد که همان انتخابات آمریکا بوده که اثر گذاشته است. (ص226)
... من به اعلیحضرت پیشنهاد کردم که از هر محلی که یک وکیل باید انتخاب بشود، چند نفر در محل در نظر گرفته بشوند که بین مردم زمینه داشته باشند و ممکن است که انتخاب بشوند...
ح ل: بین آن چند نفر؟
ج ش: بین آن چند تا. چون نگران بودند که مثلاً یک وقتی یک تودهای انتخاب بشود. یا یک کسی که نامناسب است انتخاب بشود. گفتم پنج تا شش نفر برای هر کرسی از کسانی که در محل هستند و اشکال ندارند، خودشان با هم رقابت بکنند... ولی بعضی جاها را اعلیحضرت متاسفانه دستور میدادند به وزیر کشور که مثلاً فلان کس بشود. فلان کس نشود. و گرفتاری فراهم میشد، ولی کاری هم نمیتوانستیم بکنیم. (ص227)
... چون حزب ملیون در انتخاباتی که قبلاً اقبال کرده بود اکثریت تام را در مجلس برده بود و تمام سعی او بر این بود که تقریباً همه مجلس یک دست حزب ملیون باشد و این خودش موجب ناراحتی شده بود، من اعلام کردم به این که مطلقاً احزاب در این انتخابات اثری ندارند و انتخابات آزاد است. هر کسی به هر کسی که دلش میخواهد میتواند رأی بدهد. (ص228)
روزی در مجلس نشسته بودم. نبوی که وزیر مشاور در امور پارلمانی بود آمد به من گفت که شخصی در خارج است و کاری با شما دارد. گفتم که ببینید چه کار دارد. رفت و آمد. گفت که این شخص از سازمان امنیت است. و میگوید که عده زیادی از معلمین آمدهاند در محوطه بهارستان و شروع کردهاند به دولت بد گفتن و پرخاش کردن... دو مرتبه نبوی رفت بیرون و برگشت. و گفت که به سه نفر تیراندازی شده و تیرخورده است و آنها را بردند مریضخانه... بعد شنیدیم که سرگرد شهرستانی نامی بود که رئیس پلیس ناحیه مربوط به مجلس بود. او آمده (بود) و بدون مقدمه با کسی صحبتی کرده و بعد تیراندازی کرده و گلوله به سه نفر از آنها اصابت کرده (بود)، من جمله دکتر خانعلی. آن دو نفر گویا معالجه شدند، ولی خانعلی فوت کرد. (ص234)
وقتی که خانعلی تیر خورد- شبی که در منزل میخواستم استراحت بکنم- ساعت یازده و نیم تقریباً بود، در زدند. دیدم که تیسمار اویسی است. آن وقت رئیس گارد بود گفت، «اعلیحضرت فرمودند که شما بیایید به کاخ مخصوص. یک کار لازمی دارند.»... آن وقت رئیس شهربانی نصیری بود. نصیری و علویکیا آنجا بودند. اعلیحضرت فرمودند، «فردا قرار است که شیطنتهایی بشود و کارهایی بکنند.» گفتم، «چه کاری» چه چیزی؟ گفتند، «جنازه را میخواهند راه بیندازند و شلوغ بکنند.» گفتم که جنازه را اشکالی ندارد. ترتیبی داده بشود که صبح زود ببرندش و دفنش بکنند... (صص235و236)
... صبح که ساعت هفت پشت میز کارم بودم، تلفن کردم به نصیری. صبح زود آن جا نبود. بعد هفت و ربع و هفت و نیم شد و با او تماس گرفتم. گفتم: «آمبولانس فرستادید که جنازه را ببرند؟ «گفت، فرستادیم آمبولانس پیدا کنند و آمبولانس هنوز گیر نیامده است.» از این حرفها من تعجب کردم... از آنجا اطمینان پیدا کردم به این که یک دسیسهای در کار است و من بیخود تقلا میکنم. باری جمعیت از خیابان پهلوی راه افتاد به سمت شمال و در سه راه شاه میرفت سمت مجلس. موقعی که میرفتند، علویکیا به من تلفن کرد که یک افسر خارجی سوار جیپ است و میآید با افرادی در جمعیت تماس میگیرد. گفتم، «آن افسر را توقیف بکنید.»
ح ل: یعنی یک افسر خارجی با لباس نظامی؟
ج ش: این طور گفت: نمیدانم. بعد پرسیدم که توقیف کردید آن شخص را؟ گفت، «نه او رفت و نشد.» ... (ص237)
من دیدم که زمینهای است میخواهند جنجال درست بکنند لذا کوتاه آمدم. از طرف دیگر دو نفر از وکلا- یکی بهبهانی و دیگری ارسلان خلعتبری- دولت را استیضاح کردند. اینها با امینی همکاری داشتند. استیضاح بهبانی خیلی جالب بود... (ص238)
... رفتم به دفتر نخستوزیری که رسیدم، استعفایم را نوشتم. با دست خطی هم نوشتم و آمدم منزل. دیگر ماشین را هم فرستادم رفت. (ص239)
... گفتم، «من الان کمی عصبانی هستم. شاید بیایم آن جا مطلبی خارج از ادب از زبانم خارج بشود. لذا مصلحت نیست. بگذارید آرام بشوم و بعد میآیم.» گفت، «نه اعلیحضرت فرمودند که حتماً بیایید.» او را فرستاده بودند که من در هر حال بروم...
اعلیحضرت فرمودند، «چرا شما استعفا دادید؟» گفتم، «اعلیحضرت قرار بود که دیروز سفارش کنید به آقای سردار فاخر که مراقبت بکند. اشخاص پرت و پلایی نگویند. خود سردار فاخر از همه بدتر با من رفتار کرد... (ص240)
بلافاصله تلفن شد. همه وزرا آمدند و استعفا را نوشتیم و رفتم به کاخ مرمر. در کاخ مرمر دیدم که امینی اتاق دیگر است. اعلیحضرت اتاق وسط نشستهاند. من هم اتاق این طرف بودم. مرا خواستند. وقتی که رفتم، دیدم اعلیحضرت یک قیافه خیلی ناراحت و چشمهای قرمز دارند. معلوم بود که شب خوب خوابشان نبرده است و خیلی وضع غیرعادی دارند. شرفیاب شدم و استعفا را خدمتشان دادم. استعفا را خواندند و گفتند، «این عبارت دوپهلو را چرا نوشتید؟» گفتم، «اشکال ندارد. هر جوری میخواهید عوضش میکنم... (ص241)
موقعی که امینی آمد، بعد از چند روز تقاضای انحلال مجلس را کرد و مجلس منحل شد. بعد هم اعلام کرد که ما ورشکسته هستیم که من واقعاً تعجب کردم که به چه دلیلی چنین مطلبی را گفت. این موجب یک سلسله مشکلات زیادی در روابط تجاری شد... در تمام مدتی که امینی در رأس کار بود همیشه تشنجات بود چون اعلیحضرت مایل نبودند او باشد و برخلاف میلشان آمده بود. خود اعلیحضرت بالاخره بیشتر امکانات داشتند که کاری بکنند تا او نتواند عملی برخلاف مصالح انجام دهد. این بود که وضع غیرعادی بود تا این که امینی استعفا داد و علم آمد. (ص242)
بعد علم آمد و از نو باید دو مرتبه انتخابات میشد که آن هم جریانش مبسوط و مفصل است... متأسفانه در ایران، ما حزب به معنای واقعی نداشتیم. احزابی که عمل میکردند یک صورت ظاهری بیش نبودند... (ص243)
... مثلاً کاری بود که من خودم دو مرتبه کردم. دولت که تشکیل میشد، از هر وزیری میخواستم که راجع به وزارتخانه خودش بررسی بکند و یک برنامه بیاورد... (ص244)
ح ل: آیا وزیرانی هم انتخاب کردید که آشنایی زیادی با آنها نداشتید؟
ج ش: بله. بودند اشخاصی. مثلاً فرض کنید برای وزارت دادگستری من آقای ممتاز را انتخاب کردم... (ص246)
گزارشاتی هم بود مخصوص نخستوزیر که فقط برای او تهیه میشد و به بعضی مسائل اشاره میشد. فرض بفرمایید عدهای منزل اشخاص اظهاراتی کرده بودند علیه دولت یا بر له دولت... ولی اواخر این گزارشات به حداقل رسیده بود. فقط همان گزارشات رادیوها و غیره و اینها را که «گزارشات غیر منتشره» اسمش بود میآوردند میدادند. ما هم بعد از این که میخواندیم پاره میکردیم و دور میریختیم که دست کس دیگری نیفتد. در آنجا تمام رادیوهای مخالف یا اگر احیاناً رادیوی رسمی یک دولتی اظهاری کرده بود مثل بیبیسی یا صدای آمریکا یا اگر نکاتی راجع به دولت، راجع به مسائل جاری و عادی بود، آنها را هم البته گزارش میدادند که نخستوزیر مطلع بشود. (ص251)
... یک سلسله گزارشات غیر مهم را سر هم میکردند و کتابچه میکردند و میفرستادند. حال آن که خیلی از مسائل مهم را اصلاً ذکر نمیکردند، مثلاً تشکیلات مجاهدین یا فدائیان خلق و غیره. اینها را به من هیچ کس توضیح نداده بود تا وقتی که (بعد از انقلاب) آمدم خارج. بعد در خارج فهمیدم که چه تشکیلاتی بوده است... (ص252)
... از این جهت (سعی داشتم) آن بودجهای که براساس برنامه تثبیت اقتصادی بود و خود اعلیحضرت هم موافقت کردند، نگذارم تغییر بدهند. (در عین حال) اعلیحضرت یک موقعی فرمودند، «200 میلیون تومان اضافه اعتبار بدهید به وزارت جنگ» بدون این که بفرمایند برای چه میخواهند. (ص253)
امینی دو مرتبه همان مسائل و فعالیتهای گذشته را با حزب ملیون و مردم داشت همان فعالیتها و صحبتها را میکرد... همه میدانند یک برنامهای بود که او باید بیاید و فشار خارجی بود که او حتماً نخست وزیر بشود. اینها را خودش میدانست و در آن زمینه هم فعالیت و اقدام میکرد.(ص255)
به هر صورت آقای امینی تمام سعیاش بر این بود که کارهایی بکند که دولت را تضعیف بکند. و آن دستگاه درخشش و معلمین را هم که به راه انداختند و جریان خانعلی و غیره اینها همه در این زمینه بود. متأسفانه با تحریکات خارجی و دسیسههای بیگانه بود. به هر صورت دیدم که مقاومت در این جریان جز این که عدهای را به کشتن بدهد و خون ناحقی ریخته بشود چیز دیگر نیست. مصلحت را در این دانستم که استعفا بدهم و کنار بروم. (ص258)
خوب یادم هست که یک موقعی آقای دکتر وکیل نماینده ما در سازمان ملل بود. تلگرافی فرستاد به نخستوزیری مشعر بر این که مسئلهای آنجا مطرح بود... چه جور رأی بدهد. مثبت رأی بدهد یا منفی؟ من بالافاصله به او تلگراف کردم که تعجب میکنم شما یک چنین مطلبی را سئوال میکنید. پرواضح است که باید شما در این امر مثبت رأی بدهید. (ص259)
... به ایشان عرض کردم امروز وکیل یک چنین تلگرافی کرده بود و من این جور به او جواب دادم. یک مرتبه اعلیحضرت ناراحت شدند و عصبانی و متغیر گفتند، «چه طور شما قبل از این که به من بگویید، یک چنین تلگرافی به او کردید؟» گفتم، «قربان، اگر به عرض میرساندم چه میفرمودید که تلگراف بشود... «گفتند «نه، نه نه بایستی که حتماً وقتی که یک چنین مطلبی پیش میآید، قبلاً به خود من گفته بشود تا بگویم چه کار بکنند.» این گذشت. آن جای جای بحث بیشتری نبود. (ص260)