نوشتن، مقدس است. کاش هرکسی ارزش این را میدانست. البته این مقدس بودن آسمانی نیست، بلکه منظورم گرانبها بودن است، منظورم مرگ و زندگیست.
هرچند تو اکنون منظور من را نمیفهمی.
آدم به تخته سنگ همیشگی خود تکیه داد. آسمان را از نظر تا بینهایت گذراند.
دهان هابیل همچنان باز بود. شنیدن کلمات جدید، جملههای معنادار، هابیل را همیشه به وجد میآورد. و مهمتر از آن فهمیده بود که آدم را باید پدر بنامد و این سخنان را آدم فقط به او میگفت.
قابیل برای شکار رفته بود و این فرصت خوبی برای آنها بود که در خلوت سخن بگویند.
هابیل به نسبت قابیل جثهی ریزتر و لاغرتری داشت. به سخن گفتن و درآوردن صدای زیر و بم از گلو علاقهمند بود؛ و دوست داشت با چوب و سنگ روی خاک را خط خطی کند.
قابیل ورزیدهتر و قویتر بود. با حیوانات سر و کار داشت و آنها را یا شکار میکرد یا سوارشان میشد یا ازشان کار میگرفت.
قابیل فهمیده بود که رابطه پدر و برادرش خیلی نزدیکتر از رابطه اوست. چون میدید گاهی دست هابیل را میگیرد. خیلی آرام کلماتی را به او میگوید، و با نزدیک شدن او آن کلمات تمام میشود.
قابیل به حوا نزدیکتر بود. یک نوع تقسیمبندی بین آنها شکل گرفته بود.
آدم گفت؛ کلمات سرنوشت ما را تعیین میکنند. هابیل شور و حال خاصی داشت و با سنگی در دست روی خاک را خط خطی میکرد. نفس در سینهاش حبس بود. میخواست بخندد، ولی نمیتوانست. گریهاش هم نمیگرفت. حس غریبی بود که تا آن لحظه نداشت.
تن خود را پیچ و تاب داد. قابیل از دور دید که هابیل مثل همیشه نیست. مثل مرغهایی قوی هیکل که دور مرغهای ریزتر همشکل خود میچرخند و دم خود را تکان میدهند، ماتحت خود را تکان میداد. در چند طلوع و غروب آفتاب و تاریکی و روشنایی اخیر، دو بار هابیل تاکنون این گونه بود. قابیل خودش را به پشت سنگی بزرگ رساند. اطرافش را پایید. حوا نبود. جانور دیگری هم در آن حوالی نبود. چشمهای آدم بسته بود و به تخت سنگ همیشگی خود لم داده بود.آهسته خود را به پشت سر هابیل رساند. برادر چند خط و شکل روی زمین کشیده بود. قابیل خط و شکلها را دید ولی چیزی نفهمید. بیشتر نگاه کرد، کمتر فهمید. چند خط در کنار هم به شکل عجیبی به او شباهت داشت. چند خط دیگر هم در اطراف شکل خود دید. سرش داغ شد. قلبش تند تند زد. اول بار بود که چنین حسی داشت، حتی وقت کشتن حیوانات نیز چنین نبود.
قابيل عقب نشست که هابیل او را به ناگاه نبیند. چشمهایش را بست. دستهای هابیل را در دست آدم دید. و اینکه آدم دارد آبی روشن به گلوی هابیل میریزد و با مهر به هم مینگرند. قابیل احساس کرد تنهاست. تنهاتر از همیشه. سرش را عقب برد. در آسمان هیچ چیز نبود جز چند کلاغ که بالای سر او میچرخیدند. لکهی سفیدی هم در دور دست شبیه موی سر آدم دیده میشد که در پنهای آبی آسمان جلوهی زیبایی داشت. قابیل در آن خیره شد. لکه چون موی سر آدم در باد، تکان میخورد و تغییر میکرد. گاه به شکل حیوان میشد و گاه به شکل درخت و سنگ. گاهی هم شکل آدم.
لکهی سفید در آسمان دوباره تغییر کرد. دهان قابیل از دیدن آن باز شد. هیچگاه این شکلها را ندیده بود. لکهی سفید او را سرگرم خود کرد. شکل لکه سفید شبیه حوا شد. اما حوا نبود. بهتر از حوا بود. قلب قابیل تندتر تپید. خون گرمی در تن خود احساس کرد. غیر از صدای نفس خود هیچ صدای دیگری نشنید. لکهی سفید در آسمان به شکل دیگری درآمد. دو کلاغ در امتداد هم به سوی لکهی سفید در پرواز بودند. لکه به شکل چهرهای چون حوا بود، ولی حوا نبود. دو کلاغ چون چشمهای سیاه در وسط لکه نقش بستند. شکل، شبیه حوا بود. هم بود هم نبود.
قابیل به پشت روی خاک خوابید. هیچ صدایی نبود.
شکل لکه تغییر نکرد. دو کلاغ محو شدند. خورشید پشت کوه رفت. و لکه، دیگر سفید شبیه موی سر آدم نبود. سرخ بود، همچون خونی که هنگام کشتن حیوانی خشمگین دیده بود. روشنتر و زیباتر. انگار حوا بود، ولی حوا نبود. جوان بود شبیه حوا که قابیل در کودکی به یاد داشت. دهان قابیل باز بود.
***
کلاغی خاک را میکند و کلاغی دیگر با پنجههای خشک شده رو به آسمان افتاده بود و تکان نمیخورد.
خط خطیهای هابیل بر روی زمین به یادگار ماند.
حوا بر تخته سنگی تنها نشسته بود و لکهی سفید را در پهنه آبی آسمان مینگریست.
*
دیماه 99
مرتضی حق بیان